۱۴ پاسخ

بزار بشه 4 ساله بعد گریه کن😭😭😭😭

وای ببین هر روز درهای جدید باز میشه به رومون.

انگار کرن کر.

هی هرسال شگفت زده تر میشی😂

بچه بعد شش سال خوب میشه اونم که باید بره پیش دبستانی و مدرسه و چالش های اونها شروع میشه 🤣🤣🤣

🥺🥺🥺منم روانی شدم

وای منم دیگه دارم دیوونه میشم هرروز لجبازتر عصبی تر حرف گوش نکن تر از دیروز اخه تا کی قراره همش گریه ها و غرهاشونو تحمل کنیم

بنظرمنم خیلی چالش داره این سن
بعد مدتی بگذره بهتر میشه انشاالله

😭😭😭😭

منم منم

بزار هرکاری میخواد بکنه بکنه
گیر نده بهش
من یه قانونی گذاشتم واسه خودم و خونه و بجه ها
هرکاری کرد اول با خودم میگم : داره تجربه میکنه یا کارش خطرناکه؟؟🤔🤔
اگ تجربه بود کارش ندارم
اگ کار خطرناکی میکرد جلوشو میگیرم
و اینکه خیلی از کاراشون خرابکاریه. بهم ریختنه. غر زدنه. بهونه گرفتنه. اینا اشکالی نداره ما هم یکمی صبرمون کم شده و توقع داریم خونه همیشع برق بزنه.
بیشتر کاراشون خطرناک نبست
ولش کن بزار هرکاری میخواد بکنه بکنه راحت باشه.
مثلا پسرمن روزی ۱۰ بار میره شلوار عوض میکنه. اصلا کارش ندارم با اینکه کمدش بهم ریخته میشع
روزی ۱۰ بار جوراباشو میاره میپوشه بهم میریزه اتاقشو
کارش ندارم
میریم بیرون گیر میده شلوار و جورابمو خودم بپوشم. جفتشم برعکس میپوشه. ولی اصلا هیچی بهش نمیگم.
میگم داره تجربه میکنه همونطوری میریم بیرون!
ولی اگ خواهرشو بزنه یا هول بده این کارارو کنه عصبی میشم چون حق نداره

هرچی بیشتر به خودمون امید میدیم که دارن بزرگ میشن بدتر اداهاشون بیشتر میشه.من بیرون خیلی جاها نمیریم بس ک ابرو میبره بیرون ما شده خرید و پارک رفتن وسلام.حسرت بهدل موندن بشینم رستورانی کافه ای باارامش چیزی بخورم.یا برم باشگاه یا استخر.همیشه پیشمم باشه هراسانم کلا خودموفراموش میکنم براچی اومدم

بنظر من هم بدترین سن ۲تا ۳سالگی هست الان که ۴سالشه خیلی بهتره یاد اون روزا میفتم مو ب تنم سیخ میشه

سلام خوبی کوردی

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خلاصه روز ششم دخترم رو انتقال دادن به بخش و اون روز من زنگ زدم به همسرم ولی گریه امون نمی‌داد بگم چی شده اگه بگم اون هفته من سر جمع ده ساعت نخوابیده بودم دروغ نگفتم بخیه هام به شدت درد میکردن ولی برام مهم نبود یه روز هم تو بخش موند و بالاخره ترخیص شد اومد خونه اون شب کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک با اونایی که اون مدت تنهامون نذاشتن مخصوصا خواهرزادم که تا آخر عمرم خوبی هاش و همدلیش یادم نمیره.........من همیشه فک میکردم غم مادرم سنگین ترین غم عمرم بود طوری که چهار سال شب و روز براش گریه کردم در اتاق رو میبستم شالشو بغل میکردم تا وقتی که نفسم بره گریه میکردم یا تو دوران حاملگیم تا شب زلیمانم براش گریه کردم ولی وقتی دخترم اونجوری شد فهمیدم غم فرزند فراتر از غم مادره من داشتم زنده زنده میمردم شاید برای من انقد سخت گذشت شاید یکی تو شرایط من اگاهیش از من بیشتر باشه و انقد وضعیت براش سخت نباشه ولی من اون یه هفته برام عذاب اورترین روزای عمرم بود و به این نتیجه رسیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست این اتفاق باعث شد کمتر برای مادرم بی تابی کنم یه جورایی باهاش کنار اومدم از وقتی دخترم دنیا اومد کمتر براش گریه میکنم در طول کلا به یادشم گاهی گریه میکنم ولی می‌سازم من دخترم معجزه ی زندگیم شد گاهی بغلش میکنم بهش میگم ننم (مادرم)