۹ پاسخ

خانوما بچعاتون از چهار پنج ماه ب بعد چ تغییراتی کردن از نظر ظاهری صورت و ....

عزیزم حق با همسرته. اصلا عکسشو جایی نزار. جلو جمع لباسشو عوض نکن ،شیرش نده. اینارو رعایت کن. و اینکه براش حرز امام جواد حتما بگیر. از جای مطمئن. منم دخترم زیاد جلو نظر بود. خدا رو شکر براش گرفتم بهتره

وای دختر منم خیلی زیباست به لطف خدا شوهرم می‌ذاره من خوشم نمیاد چون میترسم از چشم نظر شاید فک کنین خرافاته ولی چندبار مهمون اومد بهش سر زدن بعدش ک رفتن همش بالا میآورد بچم 😟

والا هرچی از چشم بترسی کمه
من برای بار اول گزاشتم همون چهار روزگی بستری شد

والا حق با شوهرته
اصلا عکس بچت نزار
برا ما ک تازه به اون حد زیبایی نیست اما دم ب دیقه چشم میخوره باید اسفند و زاج بسوزونم

عزیزم من پسرم خوشگل موهای بلند مشکی داره همین درگیری با شوهرم داشتم می‌گفت بیرون نبر عکس نزار اما گفتم ببری عادی میشه یهو ببری بیرون اینجوری ب چشم میاد براش اسپند دود کن

وقتی زیاد تلقین کنین نا خودآگاه جذب میشه اسون بگیرین هیچی نمیشه پس این همه بلاگر عکس بچه خوشگلشون میذارن چرا چیزی نمیشه؟ چون اعتباد ندارن

بچه کوچیک به دل دوست میشه از دشمنی چشم نمیکنن
اگر باز خوشگلم باشه که دم و دقیقه چشم میکنن
عکس بگیر ولی نزار

حرز امام جواد بزار پیشش

سوال های مرتبط

مامان اِل آی🩷 مامان اِل آی🩷 ۶ ماهگی
اول دوتا داستان زندگی میگم (ادامش تو تاپیک بعدی چون طولانیه
اولیش کسیه که دچار ترکیبی از اختلال وسواس فکری-عملی با اضطراب جدایی، حس گناه، و سایکوتیک خفیف.

«مادرِ پاک»

اسمش “الهه” بود. زن ۲۹ ساله، محجبه، بسیار محترم، بسیار خسته.
اولین جمله‌ای که گفت این بود:
ـ «من یه قاتلم. نمی‌خوام بچه‌مو دوباره بکشم.»
شوکه شدم. فکر کردم داره اعتراف به جرم می‌کنه. اما بعد از چند دقیقه، فهمیدم ماجرا اینه:
الهه دو ساله که بچه‌دار شده. یه دختر کوچولو به اسم “ندا”.
از وقتی ندا به دنیا اومده، الهه دچار یه وسواس شدید شده:
وسواس پاکی، وسواس مرگ، و وسواس گناه.
از اون روز، شروع کرد به شستن همه‌چیز:
• روزی ۴ بار لباس‌های بچه رو با دست می‌شست، چون به ماشین لباسشویی اعتماد نداشت.
• با وایتکس شیشه شیر رو می‌شست، بعد دوباره با سرم نمکی.
• خودش تا آرنج دستش رو با صابون می‌شست، بعد با الکل، بعد با آب جوش.
• بچه تا یه عطسه می‌کرد، الهه تا شب گریه می‌کرد و خودش رو ملامت می‌کرد: «حتماً ویروس از من اومده.»
یه بار، سرماخوردگی ساده‌ی ندا باعث شد الهه دستای خودش رو بسوزونه، چون باور داشت آلودگی از دستای اونه که به دخترش منتقل شده.
از اون بدتر، افکار مزاحم شروع شد.
الهه گفت:
ـ «وقتی به ندا نگاه می‌کنم، گاهی مغزم می‌گه: ‘یه بالش بذار روش، تموم شه، راحت می‌شی.’
ولی من که نمی‌خوام بچه‌مو بکشم!
من دوسش دارم… پس چرا مغزم این حرفو می‌زنه؟!»
)