سوال های مرتبط

مامان هایلین💛لیا مامان هایلین💛لیا ۳ ماهگی
رفتم سریع ب شوهرم گفتم خون ازم اومده و درد زایمانه شوهرمم گفت خودتو حاظر کن بریم چون بچه کوچیک داشتم و بدون خودم هیچی نمیخوره و نمیخوابه گفتم دردام و خونه تحمل میکنم شد ۴ زنگ زدم مادرم و پدرم اومدن دنبالم منو بردن زایشگاه دردام دیگ خیلی زیاد شدن
بیمارستان پنج دقیقه با خونه مون فاصله داره تو بیمارستان دو بار نشستم زمین داد میزدم و گریه میکردم از شدت درد رفتم تو زایشگاه دم در همش گریه‌میکردم خیلی همراه اونجا بودن گریه میکردم دلشون برام میسوخت رفتم تو گفتم درد دارم گفتن سریع برو رو تخت معاینت کنیم رفتم همش گفتم چند سانتم میگفتن مگ متخصصی همش میگفتم توروخدا زیادم مونده همش میگفتن حرف نزن خانم تو خونه دستشویی داشتم خدا رحم کرد دستشویی نرفتم هی رفتم زایشگاه سریع شرمنده دستشویی کردم رو میز گفتن فول شدی رفتم اتاق زایمان با چند تا زور بدنیا اومد سریع بچم دستشویی کرد خدا رحم کرد ک بدنیا اومد
اینو بگم ک بخیه هام خیلی اذیتم کردن اصلا بی حسی نشدم
بمونه به یادگار
به وقت ۳۷ هفته و ۴ روز


۴۰۴/۱/۱۶
مامان حسان مامان حسان ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت3
تقریبا ده روزی میگذشت
ی شب که دردام خیلی شدید شده بود وحس میکردم بابقیه شبا فرق داره به شوهرم گفتم بره به مامانم بگه مامانم اومد گفت بریم زایشگاه گفتم نه شاید این درداهم همینجوری باشه چون غیرمنظم بودن اگه بدترشدم میریم ودیدم دردم داره بیشتر میشه ولی بازم منظم نیست صبح ساعتای پنج رفتیم زایشگاه بعد ان اس تی و معاینه گفتن درد داری ولی منظم نیست و دهانه رحمت یه انگشته و نرمه دقیقا مثل مامای ده روز قبل باشنیدن این حرفش خودمو باختم چون باوجود درد چند روزه و ورزش و پیاده روی هیچ پیشرفتی نداشتم
رفتیم خونه مغرب که شد باز نتونستم تحمل کنم و رفتیم زایشگاه دقیقا حرفای صبح زدن و برگشتیم خونه
دردام منظم نمیشد ولی درد داشتم وقتی میخابیدم دردام زودترمیشد وقتی مینشستم یاراه میرفتم دردام میرفت
به شدت خوابم میومد دلسرد شده بودم ورفتم بخوابم چشام ک رفت یهو انگار ی چیزی تو شکمم صداداد و یه سره ازم اب میومد بااسترس وترس مامانمو صدامیزدم وجیغ میزدم ک کیسه ابم پاره شد
مامان بچه اولم آرتین مامان بچه اولم آرتین ۱ ماهگی
پارت پنجم زایمان سزارین.طبیعی


دردام جوری شود ک هر۵ساعتی درد داشتم منم میگفتم من کجا هفته۳۶کجا زایمان سزارین کجا دیگه همچنین همون کارگاهی ک گفتم رو انجام دادم تا روزی رسید ک خونه عزیزجونم یعنی مادر مادرم بودیم ک شب رو تاصبح بیداربودیم صبح گرفتم خوابیدم دقیقا ظهر ساعت ۱۲نیم از شدت درد بیدارشودم یه قلنج شدید درد گرفته بودم با کمردردمیکرد تیرمیکشید شدید پاهام درد میکرد داغ داغ میشود بلندشودم رفتم دستشویی خیلی ببخشید ادرار کردم اومدم بیرون دیدم نه هنوز درد دارم دردم شدید شود سریع جیغ زدم مامانم عزیزم  یهواومدن دیدن من کمر راست نمیکنم گفتن وقتشه منم سریع یه میخ ب بیرون خونه زدن زنگ زدن ماشین منو سریع آوردن ب بیمارستان ودم در از مادرم پرسیدن منو سریع بردن اتاق زایشگاه سریع نوار قلب گرفتن دقیقا ۴۰ دقیقه طول کشیدبعد آزمایش خون ادرار گفتن تا وقتی جوابش میاد بستری میشی بعد بستریم کردن و همچنان هر۲ساعتی درد داشتم  بعد۲ساعت جواب آزمایش اومد گفتن عفونت داری تا وقتی داروهاتو بزنیم سروم ۴تا وصل کنم ک تموم بشه داروهاتو بزنیم باید باشی منم گفتم باشه
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳.
بعدشم دوتا دانشجو کم سن و سال ک سنشون نهایت ۱۸بود رو برام گذاشت یکی ک داشت کتاب برا خودش می‌نوشت یکی هم سرش تو گوشی بود اومد دستشو کرد و ی عالمه پیچوند ک مردمو زنده شدم.بعدش. دردام دیگ خیلی شدید شد خیلی خیلی شدید شد ک دیگه نمی‌تونستم رو پام واایستم من حتا جیغ هم نمی دم فقط سوره می‌خوندم میگفتم یا الله جان خودت كمکم کن.بعدش دوباره ی عالمه دانشجو و ماما اومد میگفتم چقدر دردات خوبه عالیه خیلی خوبه معاینه کرد سه سانت. گفت خیلی خوبه خیلی. دیگ من موندم و همین س سانت. درد داشتم ک دیگ نفسم بالا نمیومد. چندساعت گذشت همش معاینه میکردن. یکبار از رو تخت اومدم پایین و بزور یکی دوتا حرکت رفتم ک فایده نداشتن. دیگ دردام خیلی زیاد شدن یهویی دیدم همون دانشجو ها گفتن ضربان قلب بچه اومد پایین وایی ک‌ من نمیدونستم ک برا درد خودم ناله کنم یا ضربان بچه . بهم گفتم نفس بکش چندتا نفس کشیدم. ک یکم خوب بشم خداروشکر قلب بچه خوب شد.بعدش دیگ تحمل نداشتم فقط ناله میکردم. و موهامو می‌کشیدم. دردام دیگ پشت سر هم میگرفت. شاید سی ثانیه نمی‌گرفت. من همون سی ثانیه خابم میبرد. از بس خسته و بی جون شدم. خلاصه ک از بس دردام زیاد شد ک نفسم بالا نمیومد. رفتن خاهرمو صدا زدن خاهرمم نه ماهه حامله هست اونو صدا زدن ک‌بیاد یکم کمرمو ماساژ بده اون ماساژ میداد من دردام بیشتر میشدن بعده چند دقیقه. ک ماساژ داد گفتم برو بیرون بچه داره میاد بهم حس فشار میاد. ماما گفت مگه بچه اول الکی میاد ک میگی حس فشار بهت میاد. خواهرمو بیرون کردم. بهم گفت هروقت فشار اومد زور بزن. منم هر وقت فشار می اومد زور میزدم. محکم با تمام قدرتم
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۱.
یکشنبه آخرین فرصتم بود ک دردام شروع بشه. من قبلش دوهفته هرچی پیاده روی کردم دردام شروع نمیشد ورزشم نمی‌کردم چون سنگین شده بودم نمی‌تونستم حسشو نداشتم. همه منت میذاشتن سرم ک خودت نمیخایی زایمان کنی. خلاصه دیگ دهم صبحش بیدار شدم رفتیم هممون خونه ابجیم اونجا رفتیم همش میگفتم چیکار کنم ک دردام شروع بشه من میترسم با آمپول فشار میمیرم..دیگع هیچی شب شد ساعت یازده شب بود من نمازمو خوندم و همین ک داشتم دعا میکردم دوباره گفتم من چیکار کنم من دردام شروع بشه من میمیرم با آمپول فشار. ابجیم گفت برو بهداشت زایشگاه ی معاینه بکنن بلکه دردات شروع بشه. خلاصه منم مامانم رفتیم بهداشت زایشگاه. تا همونجا ک می‌رفتیم من داشتم از استرس میمردم.چون اولین بارم بود توی عمرم. ک معاینه میخواستم بشم.رفتم داخل پنجاه هزار ازم گرفتن و خانمه.معاینه کرد. و ضربان قلب بچه رو نگاه کرد بعدش پرسید ک تکوناش چطوره. سونو هم نگاه کرد گفت ۳۹هفته و ۶روزی. من گفتم تکوناش کمه چند روزه اصلا حس نمیکنم ک زیاد تکون خورده باشه.بعدش مامانمو صدا کرد گفت اینو از همینجا ببر بیمارستان. منم گفتم مگه چند سانت بودم گفت تازه رحمت نرم شده. برو بیمارستان بگو ک بچم تکون نمیخوره تا ضربان قلبشو نگاه کنن.من ک نگاه کردم ضربان قلبش خوب نمیرد. بعدش دیگ من اومدم بیرون زنگ زدم ابجیم گفتم اینجوری گفته گفت برو بیمارستان. ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان امام علی. اونجا رسیدیم ساعت دوازده شد. بعدش یک ساعت بعد جواب دادن و ماما معاینه کرد گفت دو سانتی ضربان قلبشم خوبه.من گفتم ک تکون نمیخوره درجا گفت بستری باید بشی. منم داشتم از ترس میمردم. خلاصه پرونده درست کردیم اینا شد ساعت یک شب. من درد داشتم مثلا کم خیلی کم می‌گرفت ول میکرد.