از این دنیا سیر شدم یعنی بخدا مادرمم بهم اعتماد نداره میم رفتم دکتر باید هر شش ماه یبار برم گفتم گف اکه توده رشد کرده باشه باید پاپسمیر بردارم بعد گفتم به دکتر زیر بغلم دستم بدجور لمس میشه درد میکنه دکترکفت یه دونه امپول هس اونو باید بزنی که دارو ها پوکیه استخون نیارن هنوز نزدم منتظرم برم ازمایش سونو بد مامانم به شوهرم زنگ زده الان میگه فاطمه میگه رفتم امپول زدم بازم مریضم فلان اینم گفته دورغ میگه اون مریض نیست من به شوهرمم حتی نگفتم که دکتر چی گفته بهم مامانم خواهرم میگن پس من دورغ میگم مامانم میگه اینجور مریضی رو ارزو نکن اشتیاه از منه که دوسال پیش وقتی من بیمارستان میرفتم هورمون درمان بهش نمیگفتم که ناراحت نشه غصه نخور الانم اینجور میشنوم داغون میشم چرا ادمو عزیز ترین ادمایی اطرافش ناراحت میکنن

خب بهش توضیح بده بگو چه دلیلی داره دروغ بگم همه چی که تو دلته بگو با زبون خوش اونم میفهمه اشتباه کرده

ان شاء الله زودتر خوب بشی عزیزم ولی مطمئن باش وقتی بفهمن یه دنیا شرمنده ات میشن

ماور شوهر منم همینه

خيلي واقعا دردناك هست اين سطح ناداني مادرتون. علتش شعور بيش از حد شماست گلم. خيلي ناراحت شدم عزيز

درکت میکنم.دوری کن فقط

خیلی عذر میخوام چه مامان بیشعوری
خدای نکرده زبونم لال مادر من بود کل زندگیشو میفروخت خرج من میکرد
چقدر ناراحت شدم برات عزیزم