۷ پاسخ

الانم تاپیک آخرم و بخون

واییی برا منم همینن ولی من خودم میبرم و زود میارم ی دونه دیروز شوهرم برد پیام دادم بیا ناهار سرد شد زود اومد 😂

بچه ۳ماهه رو میبره؟

سلام دستور فرنی میخاستم

زیاد نزار ببرتش
وقتی میبنی اذیت میکنن
اگ نگه میدازن که خوبه اگ اذیت میکنن
ب نظرم نزار ببرش.
پسرت کوچیکه چطور میدی ببرش
من پسرم ۵ ماهشه نمیزارم همسرم جای ببرش در حد نیم ساعت میبرش راه میبره بعد میارش .ولی شما ۴و۵ ساعت زیاده🫢🫠

منم نمی‌رم حوصله ندارم شوهرم می‌بره نهایت یه ساعته بعدش باز میارش

با یبار چیزی نمیشه

سوال های مرتبط

مامان maman Nelin🌈💖 مامان maman Nelin🌈💖 ۵ ماهگی
مامانا ذهنم خیلی درگیره
امشب برای شام رفتیم خونه ی مادرشوهرم. قرار بود شب اونجا بخوابیم. چون معمولا بچمو که میبرم جایی بعدش میارم بد خواب میشه. بردمش اونجا همش خواب بود بچه. ساعت ۸ بهش شیر داده بودم خوابید ۱۱ قرار شد بهش شیر بدم اگه خوابید و بیدار نشد شب همونجا بخوابیم. اگه بیدار شد بیاریمش خونه ی خودمون. من ۱۱ بهش تو خواب شیر دادم. همیشه همینکارو میکنم. پدر شوهرم شروع کرد گفت تو خواب بهش شیر نده و فلان گفتم اگه بیدار شه خودش دیگه نمیخوابه قلقش دستمه. گفت نکن اینکارو بچه بد خواب میشه خلاصه توضیح دادم که اگه بیدارش نکنم خودش بیدار شه خوابش کلا میپره تو خواب بهش شیر بدم میخوابه دوباره. مادر شوهرمم از اون طرف جو میداد که آره بچه ی منو اذیت میکنن و فلان‌ خواهر شوهرم چند بار بهش اشاره داد که بسه دیگه چیزی نگو این باز میگفت بچه ی منو اذیت میکنن؟ هی میگفت. منم دیدم ساکت نمیشه برگشتم گفتم آره ما بچه رو شکنجه میکنیم تنبیه بدنیش میکنیم. خلاصه که شیر دادم و بچه خوابید بازم بیدار نشد. به شوهرم گفتم بمونیم شب مادر شوهرم گفت حالا میخواین امتحان کنین برین خونه ببینین شاید خوابید اگه نخوابید بیارینش منم دیدم اینجوری گفت به شوهرم گفتم بریم خونه.
به نظرتون من جوابشو دادم کار بدی کردم؟ نمیدونم چرا عذاب وجدان گرفتم.
خدایی آدمای بدی نیستن اما امشب واقعا عصبیم کرده بودن
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
دیگه هرروز مجبور بودم با یه نوزاد و دختر دوسالم برم بیمارستان پیش قل دومم سر بزنم و هرروز دکترو پرستارا مارو ناامید میکردن که حال بچتون اصلا خوب نیس و امیدی بهش نداشته باشین. یه روز دلم دیگه خیلی شکست از همه از خودم از دکترا حتی از خدا خیلی تحت فشار بودم زندگی شویدا برام سخت شده بود همینکه از در ان ای سیو اومدم بیرون بلند شروع کردم گریه کردن زار میزدم زنگ زدم به حرم امام رضا فقط یه حرف گفتم بهش اقا جان هرچی که قراره بشه رو الان بهم بگین من دیگه تحمل ندارم و قطع کردم شب یه لحظه چشمم گرم شد خواب نبودما فقط تصویر خودمو دیدم که قل دومم بغلم بود و داشتم نازش میکردم بعد بیدار شدم.. همون لحظه فهمیدم بچم شفا گرفت دیگه دکتر هی بمن میگفت بیا پیشش بمون زودتر خوب بشه من چون کسی نبود دوتا بچمو تو خونه نگهداره نمیتونستم برم بیمارستان بمونم چن باری هم که به مادرشوهرم گفتیم بچه رو نگه میداری ما بریم بیمارستان میگفت امروز میخام برم‌ تشییع جنازه خاله ی داماد خواهرم روز بعدش مراسم ختم دوباره هفتم ... خلاصه گذشت دیگه شوهرم گفت اینارو من نگه میدارم تو برو منم بچه هارو گذاشتمو رفتم بیمارستان چهار روز موندم بچم نفس کشیدنش بهتر شده بود دیگه زیر اکسیژن نیمه سنگین بعد سبک اومد اما بلد نبود با شیشه شیر بخوره😍 با گفتار درمان کم کم یادش دادم و اونم یذره میخورد باز یادش میرفت دیگه بعد چهار روز دوری از بچه هام زنگ زدم به شوهرم گفتم مامانت عصر بیاد اینجا من بیام خونه بچهامو ببینم