تجربه زایمان پارت ۴
دیگه هرروز مجبور بودم با یه نوزاد و دختر دوسالم برم بیمارستان پیش قل دومم سر بزنم و هرروز دکترو پرستارا مارو ناامید میکردن که حال بچتون اصلا خوب نیس و امیدی بهش نداشته باشین. یه روز دلم دیگه خیلی شکست از همه از خودم از دکترا حتی از خدا خیلی تحت فشار بودم زندگی شویدا برام سخت شده بود همینکه از در ان ای سیو اومدم بیرون بلند شروع کردم گریه کردن زار میزدم زنگ زدم به حرم امام رضا فقط یه حرف گفتم بهش اقا جان هرچی که قراره بشه رو الان بهم بگین من دیگه تحمل ندارم و قطع کردم شب یه لحظه چشمم گرم شد خواب نبودما فقط تصویر خودمو دیدم که قل دومم بغلم بود و داشتم نازش میکردم بعد بیدار شدم.. همون لحظه فهمیدم بچم شفا گرفت دیگه دکتر هی بمن میگفت بیا پیشش بمون زودتر خوب بشه من چون کسی نبود دوتا بچمو تو خونه نگهداره نمیتونستم برم بیمارستان بمونم چن باری هم که به مادرشوهرم گفتیم بچه رو نگه میداری ما بریم بیمارستان میگفت امروز میخام برم‌ تشییع جنازه خاله ی داماد خواهرم روز بعدش مراسم ختم دوباره هفتم ... خلاصه گذشت دیگه شوهرم گفت اینارو من نگه میدارم تو برو منم بچه هارو گذاشتمو رفتم بیمارستان چهار روز موندم بچم نفس کشیدنش بهتر شده بود دیگه زیر اکسیژن نیمه سنگین بعد سبک اومد اما بلد نبود با شیشه شیر بخوره😍 با گفتار درمان کم کم یادش دادم و اونم یذره میخورد باز یادش میرفت دیگه بعد چهار روز دوری از بچه هام زنگ زدم به شوهرم گفتم مامانت عصر بیاد اینجا من بیام خونه بچهامو ببینم

۹ پاسخ

خداقوت 💓

افرین تو یه مادر نمونه ای خداتورو واسه بچه هات و بچهات رو واسه تو نگهداره❤
دقیقا منم از اولش دست تنهام و جزخدایاری ندارم امیدوارم بتونم مادرخوبی برا بچم باشم🙏😘❤

آفرین بشما
واقعا کار خیلی سختی داشتید
و همسرتونم خیلی زحمت کشیده
نگهداشتن قل اولم با یه دختر بچه کار سختیه
خدارو صدهزاربار شکر که الان پنج نفری صحیح و سلامت درکنار هم هستید
انشالله همیشه شادی و سلامتی باشه

الهی شکر که هر دو بسلامت اومدن خونه خدا حفظشون کنه...آرزوی بهترین ها رو براتون دارم...اسم گل پسرا رو چی گذاشتی گلم

خداروشکر کادر قوی انشاالله توانت روز به روز بیشتر بشه
خداروشکر بچه هات سالم و سلامت هستن انشاالله خودت و همسرت همیشه سالم و سلامت باشین سایتون بالا سر فرشته ها همیشه شاد و خندان باشین
خدا بزرگه تو این دنیا هیچکس دلش برای دیگری نمیسوزه شاید بعضی ها تظاهر کنن اما حقیقی نیست
خدایا بزرگه هوای همرو داره و گاهی امتحان می کنه انشاالله امتحان های آسون از ما آدما ضعیف بگیره

بسوزه پدر بی کسی عزیزم

هزاران لایک 👍 👍 به صبرت این دوره زمونه فقط خودت فقط خودت منم روزای سختی داشتم خودم بودمو خودم همیشه هم توکل بخدا میکردم ومیگفتم خدا تنها بیکسم خودت هوامو داشته باش تاالانم خدا بازم نزاشته صبر ایمان بخدا بهترین چیزه ان شاالله موفق باشی

پارت اخر
بعداز بیست روز ترخیصش کردن تا ظهر کارای ترخیصشو انجام دادم و ساعتای ۳ شوهرم با بچها اومد دنبالمون و رفتیم خونه دیدم دخترم خوب شده بعد مادرشوهرم با پدرشوهرم اومدن بالا دیدن بچم گفتن دخترت دق کرده بود که تب کرد! خوبه دیدن و نموندن بیمارستان.. خلاصه من اون روزا فهمیدم هیییچکس دلش برای من نسوخته و نمیسوزه جز خودم اوایل خیلی سخت بود با دوقلوهاو دخترم شبا پسرا بیدار بودن روزا دخترم اما کم کم ساعت خواب هممون مثل هم شد و چهارماه با همه ی سختیاو خوشیاش گذشت ان شالله بقیشم خوب بگذره گرچه سختی راه بیشتر میشه اما ما دیگه اب دیده شدیم... اینارو گفتم که بدونین سختی و اسونی میگذره همیشه امیدوار باشین به اینده

گفت باشه خلاصه عصر دیدم مادرشوهرم سرسنگین با کلی منت اومد گفتم شیرشو تازه دادم‌سه ساعت یبار.. یهو پرید توحرفم خیلی تندوطلبکارانه گفت مگه تا سه ساعت دیگه نمیایی من دلم درد میکنه نمیتونم بمونم زیاد ینی اینقدرررر دلم شکست پیش خودم گفتم خدایا بی کسی تا چه حد بهش گفتم حالتون بده خب نمیومدین زیاد واجب نبود گفت شوهرت اصرار کرده من بهش گفتم حالم بده اینم دیده بود مامانم گذاشته رفته طاقچه بالا میزاشت خلاصه من اومدم خونه بچه هامو دیدم که خواب بودن دوش گرفتم یک ساعت ۴۵ دقیقه شد که مادرشوهرم زنگ زد زود بیا من حالم خوب نیس مریضم منم سریع نیم ساعته خودمو رسوندم بیمارستان خیلی اشک ریختم از این رفتارایی که دیده بودم اومدم‌پیش پسرم خداروشکر شیرخوردنش خوب شده بود و پرستار گفت احتمالا فردا ترخیصه خیلی خوشحال شدم‌باورم نمیشد پسرم خوب شده باشه هرپرستاری که میفهمید دوقلو دارم و قل اولمو یادش میومد هم باورش نمیشد این بچه همونیه که چندبار احیا شده بودو امیدی بهش نبود هی میگفتن بچت شفا گرفت حالش وخیم بود اون شب من دوساعتی خوابیدم یهو دیدم نصف شب شوهرم زنگ زد که دخترم اسهال استفراغ شده تب داره ابم میخوره بالا میاره و داره میارش اورژانس . دیگه من از جوش و استرس مردم ازبس اشک ریختم کور شدم نیم ساعت بعد دیدم بچه رو لای پتو بیحال تو بغلش اورده بردمش اورژانس دکتره دارو داد گفت نیاز به بستری نیس خلاصه داروشو دادم یکساعتی تو بغلم بود تا اینکه پرستار پسرم زنگ زد که بیا پیش بچت بیدار شده شوهرمو دخترم رفتن و منم رفتم ان‌ای سیو صبر کردم تا دکتر بخش اومد و حال پسرمو

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۴ ماهگی
بعداز ۴ ماه تازه اومدم تجربه زایمانمو بگم😂

۳۴ هفته و ۴ روز بودم از صبح که بیدار شدم حس میکردم بچه هام حرکاتشون کم و ضعیف شده گفتم لابد خوابن تا عصر صبر کردم دیدم هی ضعیف تر میشه شیرینی بستنی شکلات لواشک .... حتی شربت خنک خوردم اصن هیچی به هیچی دیگه نزدیکای اذان مغرب بود مامانم از شهر خودشون که خیلی هم دیر به دیر میاد اینحا یهو دیدم بی خبر اومده وقتی جریانو گفتم گفت من بچتو نگه میدارم (دخترم ۲ سال و ۳ ماهش بود) برو اورژانس یه ان اس تی بگیر چون من دو دل بودم برم یا نرم .. دیگه اماده شدم ساک بچه هاو لوازم خودمو برداشتمو رفتم اورژانس ان اس تی گرفتن از قل اول گفت زیاد خوب نیس قل دوم رو که داشت میگرفت دیدم ویلچر اوردن گفت پاشو گفتم کجا پرستاره گفت اتاق عمل😕 زود باش خیلی اورژانسی هستی گفتم دسشویی دارم برم زود میاد دیدم دستمو کشید گفت دیر هم شده خدای نکرده بچه هات میمیرن ان اس تی هیچکدوم بچه هات خوب نیستن حالا شب شنبه ۱۵ فروردین بود فرداش تازه تعطیلیا تموم میشدن اون شب دکتر انچنان ماهری هم شیفت نبود همه دانشجو بودن خلاصه من همه چیو سپردم به خدا رفتم اتاق عمل کلا فقط من بودم خلوت خلوت سریع کارامو انجام دادم هرچی گفتم تمام بیهوش بشم گفتم اصصصلا چون فشارخونم بالا بود و احتمال بهوش اومدنم پایین امپولو که زد تو کمرم دردش مثل یه امپول معمولی تو دست بود نسبت به زایمان اولم که توبیمارستان خصوصی هم بودم خیییلی بهتر بود، بعد شروع کردن به عملم قل اولو اوردن بیرون گریشو شنیدم دومی هم اومد و بازم گریه... منم که فقط اشک میریختم و خداروشکر میکردم فقط صدامو بلند کردم گفتم‌بچه هام سالمن همه گفتن بلهههه
بقیش تو کامنت میزارم
مامان آیلین 🩷رادین🩵 مامان آیلین 🩷رادین🩵 ۵ ماهگی
بچها باردار که بودم ۳۰هفتگی رفتم سنو گفت جنین بریچه و من انگار دنیا رو بهم دادن چون پول نداشتم زیر میزی بدم برم سزارین زایمان قبلیم ۴سال پیش بود با اینکه بچم ۲کیلو بود ولی خیلی در وحشتناکی داشتم و خیلی از زایمان دومم میترسیدم یعنی وقتی بیبی چکم مثبت شد تا اخرش ترس زایمان داشتم خدا خدا میکردم بریچ بمونه دکتر نیگفت بعید میدونم و من هر روز دعا تا روزی که۳۷هفته بودم گفت فکنم چرخیده برو سنو گفتم خانم دکتر من سر بچمو میفهمم بالاس نچرخید بچم تا رقتم سنو و اومدم بریچ بود و انگار دنیا رو بهم دادن خلاصه رفتم بیمارستان امین یه بیمارستان معمولی دولتی سزارین شدم خیلی ازم مراقبت کردن همه چیز عالی خیلی بهم سر میزدن انگار خصوصی بود خیلی خدارو شکر میکنم که اذیت نشدم چون ماها که دستمون خالیه نمیتونیم هزینه و زیر میزی و بیمارستان خصوصی بریم واقعا دردناکه و خیلی خوشحالم هنوز از بابتش خداروشکر میکنم همش به پسرم میگم افرین مامان که نچرخیدی تا لحظه اخر🤣🤣اینجا ۶ماهه حامله بودم
مامان آیه خانم مامان آیه خانم ۵ ماهگی
امروز بعد یه مراسم که خونه شهدا بود بعد از مدت ها با همسرم رفتیم مسجدی که همیشه میریم برای نماز از قبل به آیه ۹۰ تا شیر داده بودم سیر بود خوابوندم پیش خودم سه رکت اول که شروع شد آیه خیلی سر صدا میکرد همش از خودش صدا درمیاورد نماز که تموم شد گرفتمش بغلم آروم بهش گفتم دخترم چقدر صدا در میاره گلوت گرفت خانم کناریم شنید بعد از چند دقیقه گفت چرا بهش شیر نمیدی گلوش گرفت گفته نکنه شیر نداری منم گفتم آره شیر نداره برگشته بهم میگه شیر داری خودت نمیخوای بهش شیر بدی شیر نماید شماها تنبلی میکنید به بچه شیر نمی‌دید خیلی دلم گرقت ناراحت شدم بغض کردم فقط تونستم بگم مگه میشه مادر شیر داشته باشه وبه بچش شیر نده وگشنش بزاره فقط تونستم اینو بگم انگار تو شوک بودم نماز عشا رو خودم خوندم واز مسجد اومدم بیرون دیگه نمیتونستم بمونم داشتم میترکیدم من مادر شوهرم تا به حال درباره ابن که چرا به بچه شیر خشک میدم هیچی به من نگفته نمیدونم چطور به خودش اجازه داد به من اون حرف رو بزنه از اون موقع تا الان دلم داره میترکه گریه کردم اما دلم خالی نشد دوست دارم زار زار گریه کنم خیلی خیلی امشب دلم شکست نشستم بیرون هیئت های عزاداری دارن رد میشن ار خیابون ومن دارم تو دلم زار میزنم
مامان پارمیس مامان پارمیس ۹ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان
مامان دلارز مامان دلارز ۴ ماهگی
عصر مامان شوهرم ز زد که بچه رو بیارین دلم تنگ شده
منم گفتم ببره برم یه دوشی بگیرم
خلاصه برد و من یه چرت زدم و رفتم حموم و کارامو کردم رفتم دنبالش میبینم بردانشتن بردنش خونه عمش
بعد رفتم اونجا گفتم من نمیدونستم اومدین اینجا رفتم در خونتون
بعد گفت به شورهرم کفتن که اومدن
بعد رفتم بچه رو عمس داشت میخوابوند بقلش کردم پوشکش یک کیلو شده بود از جیش
گرفتم بردم عوضش کردم مادر شوهرم کفت یکبار عوضش کردیم منم خیلی عصبی شدم بچمم بدخواب شد زد زیر گریه
بعد رفتم تو اتاق بخوابونمش این کریه میکرد اومد مادرشوهرم اونجا انگار من نمیتونم نکهش دارم ایندنمیخابه خیلی خوابیده گفتم پس چرا شما داشتین میخابوندینش
میگف نمیدونم همینجوری عمش بقلش کرد اورد بچمم هی بد قلقی میکرد چاییمو نخورده پاشدم اومدم خیلی هصبی شده بودم این بچم منو دیده بود زده بود زیر گریه اپنام هی میگفتن این از عصر اصلا گریه نکرده
الان خیلی عصبی و‌ناراحتم
از یطرف میگم نکنه رفتارم زشت بود
فشارمم افتاده بود خیلی عصبی شده بودم از کاراشون
مامان پسرم 💙💙 مامان پسرم 💙💙 ۶ ماهگی
سلام ، امروز یه اتفاقی افتاد 😐😂 بعد کلی ماجرا بچه داری و شیردهی تازه خوابم برده بود که آقا ( شوهرم ) بعد از یه خواب زیبا و عمیق بدون اینکه حتی با گریه بچه سرش برگردونه نگاه کنه ، از خواب بیدار شد هیچی منم نوزادم تو بغلم گرفته بودم و سینه مو گذاشته بودم دهنش دراز کشیده خواب بودم اومد چسبید بع من شروع کرد برا رابطه من کشیدم کنار گفتم کنار بچه آخه نمیشه نکن ، نورادمم همون موقع هی موک میزد بع سینه شیر میخورد تا در میاوردم گریه میشد اینم ولکن نبود، میخواست همونجا من بچه شیر بدم اونم کارش بکنه گفتم بچه تو بغلمه شیر میخواد کنار بچه نمیشه گناه. داره چندشه ، باز گذاشتمش زمین دیدم گریه شد گفتم اجازه بده من شیرش بدم سیر بشه خوابش کنم میریم اتاق هیچی بلند شد قهر کرد گفت نمی‌خوام گفتم خب بچه رو خواب میکنم راحت میریم اتاق گفت نه من می‌خوام برم با دوستام گردش بریم تو طبیعت امروز گفتم باشه برو ، قهر کرد جمغ‌کرد رفت 😂😂به جا اینکه زن و بچش ببره گردش با رفیق‌اش میره منم تو دلم گفتم به درک که قهر کردی از خدام بود ولکن بشه بدم اومده از رابطه 🤢
مامان آراز و دنیز
👧🏼👶🏻 مامان آراز و دنیز 👧🏼👶🏻 ۷ ماهگی
مامان مهیار مامان مهیار ۵ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...
مامان خِش و پِش🫀🖇️ مامان خِش و پِش🫀🖇️ ۸ ماهگی