خداقوت 💓
افرین تو یه مادر نمونه ای خداتورو واسه بچه هات و بچهات رو واسه تو نگهداره❤
دقیقا منم از اولش دست تنهام و جزخدایاری ندارم امیدوارم بتونم مادرخوبی برا بچم باشم🙏😘❤
آفرین بشما
واقعا کار خیلی سختی داشتید
و همسرتونم خیلی زحمت کشیده
نگهداشتن قل اولم با یه دختر بچه کار سختیه
خدارو صدهزاربار شکر که الان پنج نفری صحیح و سلامت درکنار هم هستید
انشالله همیشه شادی و سلامتی باشه
الهی شکر که هر دو بسلامت اومدن خونه خدا حفظشون کنه...آرزوی بهترین ها رو براتون دارم...اسم گل پسرا رو چی گذاشتی گلم
خداروشکر کادر قوی انشاالله توانت روز به روز بیشتر بشه
خداروشکر بچه هات سالم و سلامت هستن انشاالله خودت و همسرت همیشه سالم و سلامت باشین سایتون بالا سر فرشته ها همیشه شاد و خندان باشین
خدا بزرگه تو این دنیا هیچکس دلش برای دیگری نمیسوزه شاید بعضی ها تظاهر کنن اما حقیقی نیست
خدایا بزرگه هوای همرو داره و گاهی امتحان می کنه انشاالله امتحان های آسون از ما آدما ضعیف بگیره
بسوزه پدر بی کسی عزیزم
هزاران لایک 👍 👍 به صبرت این دوره زمونه فقط خودت فقط خودت منم روزای سختی داشتم خودم بودمو خودم همیشه هم توکل بخدا میکردم ومیگفتم خدا تنها بیکسم خودت هوامو داشته باش تاالانم خدا بازم نزاشته صبر ایمان بخدا بهترین چیزه ان شاالله موفق باشی
پارت اخر
بعداز بیست روز ترخیصش کردن تا ظهر کارای ترخیصشو انجام دادم و ساعتای ۳ شوهرم با بچها اومد دنبالمون و رفتیم خونه دیدم دخترم خوب شده بعد مادرشوهرم با پدرشوهرم اومدن بالا دیدن بچم گفتن دخترت دق کرده بود که تب کرد! خوبه دیدن و نموندن بیمارستان.. خلاصه من اون روزا فهمیدم هیییچکس دلش برای من نسوخته و نمیسوزه جز خودم اوایل خیلی سخت بود با دوقلوهاو دخترم شبا پسرا بیدار بودن روزا دخترم اما کم کم ساعت خواب هممون مثل هم شد و چهارماه با همه ی سختیاو خوشیاش گذشت ان شالله بقیشم خوب بگذره گرچه سختی راه بیشتر میشه اما ما دیگه اب دیده شدیم... اینارو گفتم که بدونین سختی و اسونی میگذره همیشه امیدوار باشین به اینده
گفت باشه خلاصه عصر دیدم مادرشوهرم سرسنگین با کلی منت اومد گفتم شیرشو تازه دادمسه ساعت یبار.. یهو پرید توحرفم خیلی تندوطلبکارانه گفت مگه تا سه ساعت دیگه نمیایی من دلم درد میکنه نمیتونم بمونم زیاد ینی اینقدرررر دلم شکست پیش خودم گفتم خدایا بی کسی تا چه حد بهش گفتم حالتون بده خب نمیومدین زیاد واجب نبود گفت شوهرت اصرار کرده من بهش گفتم حالم بده اینم دیده بود مامانم گذاشته رفته طاقچه بالا میزاشت خلاصه من اومدم خونه بچه هامو دیدم که خواب بودن دوش گرفتم یک ساعت ۴۵ دقیقه شد که مادرشوهرم زنگ زد زود بیا من حالم خوب نیس مریضم منم سریع نیم ساعته خودمو رسوندم بیمارستان خیلی اشک ریختم از این رفتارایی که دیده بودم اومدمپیش پسرم خداروشکر شیرخوردنش خوب شده بود و پرستار گفت احتمالا فردا ترخیصه خیلی خوشحال شدمباورم نمیشد پسرم خوب شده باشه هرپرستاری که میفهمید دوقلو دارم و قل اولمو یادش میومد هم باورش نمیشد این بچه همونیه که چندبار احیا شده بودو امیدی بهش نبود هی میگفتن بچت شفا گرفت حالش وخیم بود اون شب من دوساعتی خوابیدم یهو دیدم نصف شب شوهرم زنگ زد که دخترم اسهال استفراغ شده تب داره ابم میخوره بالا میاره و داره میارش اورژانس . دیگه من از جوش و استرس مردم ازبس اشک ریختم کور شدم نیم ساعت بعد دیدم بچه رو لای پتو بیحال تو بغلش اورده بردمش اورژانس دکتره دارو داد گفت نیاز به بستری نیس خلاصه داروشو دادم یکساعتی تو بغلم بود تا اینکه پرستار پسرم زنگ زد که بیا پیش بچت بیدار شده شوهرمو دخترم رفتن و منم رفتم انای سیو صبر کردم تا دکتر بخش اومد و حال پسرمو
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.