بعداز ۴ ماه تازه اومدم تجربه زایمانمو بگم😂

۳۴ هفته و ۴ روز بودم از صبح که بیدار شدم حس میکردم بچه هام حرکاتشون کم و ضعیف شده گفتم لابد خوابن تا عصر صبر کردم دیدم هی ضعیف تر میشه شیرینی بستنی شکلات لواشک .... حتی شربت خنک خوردم اصن هیچی به هیچی دیگه نزدیکای اذان مغرب بود مامانم از شهر خودشون که خیلی هم دیر به دیر میاد اینحا یهو دیدم بی خبر اومده وقتی جریانو گفتم گفت من بچتو نگه میدارم (دخترم ۲ سال و ۳ ماهش بود) برو اورژانس یه ان اس تی بگیر چون من دو دل بودم برم یا نرم .. دیگه اماده شدم ساک بچه هاو لوازم خودمو برداشتمو رفتم اورژانس ان اس تی گرفتن از قل اول گفت زیاد خوب نیس قل دوم رو که داشت میگرفت دیدم ویلچر اوردن گفت پاشو گفتم کجا پرستاره گفت اتاق عمل😕 زود باش خیلی اورژانسی هستی گفتم دسشویی دارم برم زود میاد دیدم دستمو کشید گفت دیر هم شده خدای نکرده بچه هات میمیرن ان اس تی هیچکدوم بچه هات خوب نیستن حالا شب شنبه ۱۵ فروردین بود فرداش تازه تعطیلیا تموم میشدن اون شب دکتر انچنان ماهری هم شیفت نبود همه دانشجو بودن خلاصه من همه چیو سپردم به خدا رفتم اتاق عمل کلا فقط من بودم خلوت خلوت سریع کارامو انجام دادم هرچی گفتم تمام بیهوش بشم گفتم اصصصلا چون فشارخونم بالا بود و احتمال بهوش اومدنم پایین امپولو که زد تو کمرم دردش مثل یه امپول معمولی تو دست بود نسبت به زایمان اولم که توبیمارستان خصوصی هم بودم خیییلی بهتر بود، بعد شروع کردن به عملم قل اولو اوردن بیرون گریشو شنیدم دومی هم اومد و بازم گریه... منم که فقط اشک میریختم و خداروشکر میکردم فقط صدامو بلند کردم گفتم‌بچه هام سالمن همه گفتن بلهههه
بقیش تو کامنت میزارم

۳ پاسخ

خداروشکر ک بسلامتی بغلشون کردی❤️

خداروشکر

خداروشکر عزیزم به سلامتی فارغ شدی

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
دیگه هرروز مجبور بودم با یه نوزاد و دختر دوسالم برم بیمارستان پیش قل دومم سر بزنم و هرروز دکترو پرستارا مارو ناامید میکردن که حال بچتون اصلا خوب نیس و امیدی بهش نداشته باشین. یه روز دلم دیگه خیلی شکست از همه از خودم از دکترا حتی از خدا خیلی تحت فشار بودم زندگی شویدا برام سخت شده بود همینکه از در ان ای سیو اومدم بیرون بلند شروع کردم گریه کردن زار میزدم زنگ زدم به حرم امام رضا فقط یه حرف گفتم بهش اقا جان هرچی که قراره بشه رو الان بهم بگین من دیگه تحمل ندارم و قطع کردم شب یه لحظه چشمم گرم شد خواب نبودما فقط تصویر خودمو دیدم که قل دومم بغلم بود و داشتم نازش میکردم بعد بیدار شدم.. همون لحظه فهمیدم بچم شفا گرفت دیگه دکتر هی بمن میگفت بیا پیشش بمون زودتر خوب بشه من چون کسی نبود دوتا بچمو تو خونه نگهداره نمیتونستم برم بیمارستان بمونم چن باری هم که به مادرشوهرم گفتیم بچه رو نگه میداری ما بریم بیمارستان میگفت امروز میخام برم‌ تشییع جنازه خاله ی داماد خواهرم روز بعدش مراسم ختم دوباره هفتم ... خلاصه گذشت دیگه شوهرم گفت اینارو من نگه میدارم تو برو منم بچه هارو گذاشتمو رفتم بیمارستان چهار روز موندم بچم نفس کشیدنش بهتر شده بود دیگه زیر اکسیژن نیمه سنگین بعد سبک اومد اما بلد نبود با شیشه شیر بخوره😍 با گفتار درمان کم کم یادش دادم و اونم یذره میخورد باز یادش میرفت دیگه بعد چهار روز دوری از بچه هام زنگ زدم به شوهرم گفتم مامانت عصر بیاد اینجا من بیام خونه بچهامو ببینم
مامان آراز و دنیز
👧🏼👶🏻 مامان آراز و دنیز 👧🏼👶🏻 ۷ ماهگی
مامان مهیار مامان مهیار ۵ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...
مامان خِش و پِش🫀🖇️ مامان خِش و پِش🫀🖇️ ۸ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان دلارز مامان دلارز ۴ ماهگی
عصر مامان شوهرم ز زد که بچه رو بیارین دلم تنگ شده
منم گفتم ببره برم یه دوشی بگیرم
خلاصه برد و من یه چرت زدم و رفتم حموم و کارامو کردم رفتم دنبالش میبینم بردانشتن بردنش خونه عمش
بعد رفتم اونجا گفتم من نمیدونستم اومدین اینجا رفتم در خونتون
بعد گفت به شورهرم کفتن که اومدن
بعد رفتم بچه رو عمس داشت میخوابوند بقلش کردم پوشکش یک کیلو شده بود از جیش
گرفتم بردم عوضش کردم مادر شوهرم کفت یکبار عوضش کردیم منم خیلی عصبی شدم بچمم بدخواب شد زد زیر گریه
بعد رفتم تو اتاق بخوابونمش این کریه میکرد اومد مادرشوهرم اونجا انگار من نمیتونم نکهش دارم ایندنمیخابه خیلی خوابیده گفتم پس چرا شما داشتین میخابوندینش
میگف نمیدونم همینجوری عمش بقلش کرد اورد بچمم هی بد قلقی میکرد چاییمو نخورده پاشدم اومدم خیلی هصبی شده بودم این بچم منو دیده بود زده بود زیر گریه اپنام هی میگفتن این از عصر اصلا گریه نکرده
الان خیلی عصبی و‌ناراحتم
از یطرف میگم نکنه رفتارم زشت بود
فشارمم افتاده بود خیلی عصبی شده بودم از کاراشون
مامان پسرم 💙💙 مامان پسرم 💙💙 ۶ ماهگی
سلام ، امروز یه اتفاقی افتاد 😐😂 بعد کلی ماجرا بچه داری و شیردهی تازه خوابم برده بود که آقا ( شوهرم ) بعد از یه خواب زیبا و عمیق بدون اینکه حتی با گریه بچه سرش برگردونه نگاه کنه ، از خواب بیدار شد هیچی منم نوزادم تو بغلم گرفته بودم و سینه مو گذاشته بودم دهنش دراز کشیده خواب بودم اومد چسبید بع من شروع کرد برا رابطه من کشیدم کنار گفتم کنار بچه آخه نمیشه نکن ، نورادمم همون موقع هی موک میزد بع سینه شیر میخورد تا در میاوردم گریه میشد اینم ولکن نبود، میخواست همونجا من بچه شیر بدم اونم کارش بکنه گفتم بچه تو بغلمه شیر میخواد کنار بچه نمیشه گناه. داره چندشه ، باز گذاشتمش زمین دیدم گریه شد گفتم اجازه بده من شیرش بدم سیر بشه خوابش کنم میریم اتاق هیچی بلند شد قهر کرد گفت نمی‌خوام گفتم خب بچه رو خواب میکنم راحت میریم اتاق گفت نه من می‌خوام برم با دوستام گردش بریم تو طبیعت امروز گفتم باشه برو ، قهر کرد جمغ‌کرد رفت 😂😂به جا اینکه زن و بچش ببره گردش با رفیق‌اش میره منم تو دلم گفتم به درک که قهر کردی از خدام بود ولکن بشه بدم اومده از رابطه 🤢
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۵ ماهگی
تااینکه دیدن من زور ندارم دکترم شرو کرد داد زدن که زور بزن الان بچه خفه میشه گیر کرده بود اونجا بود که من دردام یادم رف و فقط ترسیده بودم چندنفر اومدن شکممو فشار میدادن و من جیییییغ های خیلی بدی میزدم یادم میاد موهای تنم سیخ میشه واقعا
همون حین حس کردم ی چیزی پاره شد بله دکترم مجبور شده بود برش بزنه کلی پاره شدم ۱۵ تا بخیه خوردم بعدش خلاصه بچمو کشیدن بیرون از بس مونده بود تو کانال زایمان کف سر بچم کج شده بود الهی بمیرم واسش خیلی ترسیده بودم حس خیلی غریبی داشتم من برعکس تمام مادرا اون لحظه بی حس بودم انگار تمام دنیا ایستاده بود انگار روحم تو تنم نبود نمیتونم وصف کنم ولی من تا ساعتها گنگ بودم حتی وقتی بخیه هامو بدون بی حسی واسم میزد و من تار به تارشو با وجودم حس میکردم حتی اخ نگفتم انگار که مرده بودم حتی نگفتم میخوام دخترمو ببینم بعد تقریبا ۴۰ دقیقه که بخیم تموم شد من با دخترم تنها شدم اونجا بود که انگار ی سیلی محکمی تو صورتم خورد که خودتو جم کن دختر پاشو دخترت اومده من با اون حالم با اونهمه بخیه و درد و خونریزی پاشدم از تختم که خیلی بلند بود بزور اومدم پایین و دخترمو نگاه کردم و اشکام بی اختیار جاری شدن باورم نمیشد این پایان اونهمه انتظار من بود شیرین ترین لحظه عمرم بود من تمام دردا یادم رفت و سرپا شدم خیلی صبوری کردم خیلی تحمل کردم تمام کارای شخصی خودمو دخترمو انجام دادم از نظر خودم قوی ترین ورژن خودمو وقتی دیدم که مادر شدم هم به خودم هم به تمام مادرا افتخار میکنم خوشحالم که خدا تجربه مادرشدن بهم داد من تونستم و از پسش بر اومدم مطمئنم شماهم میتونین خانمایی که زایمانتون نزدیکه اصلا نترسید خدا هست همین فقط ارزو میکنم همه طعم شیرین وصال بعد ۹ ماه رو تجربه کنن ❤️
مامان خِش و پِش🫀🖇️ مامان خِش و پِش🫀🖇️ ۸ ماهگی
#پارت یازدهم
تا اینجا گفتم که منشی دکتر بهم گفت برای زدن آمپول‌ها می‌خوری به تعطیلات عید دیگه نمی‌تونی که بیای سونو انجام بدی ببینم تخمدانات فعال شده یا نه برو توکل بر خدا اقدام کن انشالله نتیجه می‌گیری
خلاصه منم ناامید که یک ماه دیگه باید منتظر بمونم تا دارو مصرف کنم برگشتم خونه مامانم عمل کرده بود پیش مامانم بودم ازش مراقبت می‌کردم اصلاً تو فکر بارداری نبودم یعنی منتظر بودم دوباره پریود بشم که برم دکتر بعد از تعطیلات عید یگه اصلاً به فکر بارداری نبودم تا اینکه طبق معمول همیشه که پریودم نامنظم می‌شد ۱۲ روز دیر پریود شدم بازم فکر کردم که تنظیم پریودم‌به خاطر تنبلی تخمدان به هم خورده دیگه می‌خواستم از این چیزای گرم دم کنم بخورم که پریود بشم چون فکر نمی‌کردم بدون دارو باردار بشم به خاطر همین اصلاً به فکرش نبودم خلاصه بازم مثل همون دفعه قبلی مامانم بهم گفت که کاش یه آزمایش بتا بدی بعد بیای دم کرده بخوری بازم من گفتم نه بابا بارداری کجا بود تنظیم پریودم به هم خورده به اصرار مامانم رفتم آزمایش دادم جوابشو که گرفتم دیدم نوشته عدد بتا بالای ۱۵۰۰ 😳
اصلاً باورم نمی‌شد که مثبته چون می‌گفتم تا نرم دکتر و دارو مصرف کنم باردار نمی‌شم خلاصه همون روز بعد از ظهرش رفتم سونو از روی عدد بتا خودم شک کرده بودم که ممکنه دوقلو باشه ولی خب امیدی نداشتم به اون صورت خلاصه دکتر سونوگرافی دستگاهشو که گذاشت روی شکمم توی مانیتور دو تا کیسه دیدم
شوکه شدم زبونم بند اومد همونجا هزار بار خدا را شکر کردم که دوباره منو لایق دونسته و بهم دو تا فرشته کوچولو داده حال اون روزمو نمی‌دونم چه جوری بنویسم یه حالی بود سرشار از خوشحالی همراه با استرس که خدایا نشه بازم همون اتفاق بیفته 🥺
مامان حسین🤍 مامان حسین🤍 ۶ ماهگی
پارت ششم
هی میخوندم و میدیدم تک کلیه بودن هیچ مشکلی نیست چون بدن جوریه که اون یکی کلیه بزرگتر میشه و کار هردو رو انجام میده
دکترم همینو میگفت
دکترهای کلیه که ویزیت میگرفتم همینو میگفتن
باز کلیه لگنی که هیچ فرقی با نرمال نداره.
نگاه میکردم اب دورش نرمال
ورم نداره
تک شریانی هم نیستم
همه چیز عالیه
پس چرا اینجوری شد ؟
من اروم نمیشدم که نمیشدم..
روزها و شب های من با گریه می‌گذشت
رسیدم به ۳۶ هفته
همه گفتن برو مقصودلو بازم گفتم نمی‌رم اسمون ب زمین بیاد نمیرم..
رفتم ساغر... خیلی معطل شدم اما ارزششو داشت..
رفتم تو
دکتر گفت ایا مشکلی یا مسئله‌ای هست؟
گفتم همه چیزش عالی عالی فقط یک کلیه لگنی
گفت این که اصلا مسئله ای نیست
این نرماله
نمیدونم چرا ب خاطر لحنش بود یا چی
یهو قلبم اروم شد
سونو کرد گفت همه چیزش عالیه بیست
گفتم کلیه هارو میشه ببینید؟
گفت باشه
دل من عین سیر و سرکه میجوشید
گفت دستاش روی پهلوهاشه نمیتونم ببینم.
دوباره فس شدم ولی با حال خوب اومدم بیرون
بازم گریه می‌کردم بازم غصه میخوردم..
دو هفته گذشت و رسیدم ب رپز اتاق عمل..
توی اتاق عمل دستیار دکتر بهم گف ب منم گفتن دور قلب بچم آب هست
اما ب دنیا اومد نبود
مطمعن باش برای تو هم نیست
بچه رو ک دراوردن گفتن این از ماهم سالمتره
بعد دکترم اومد گفت ب دکتر اطفال بگو این قضیه رو.
بازم من گریه میکردم عین دیوونه ها.. اشک می‌ریختم
بخدا از جون و دل از بچم لذت نبردم چون فقط توی ترس بودم..
دکتر اطفال گفت ببر سونو..
حالم از اسم سونو بهم میخوره
از اون ژل لعنتی
از. اون مانیتور