امروز مرگو به چشمم دیدم استرس و نگرانی شدیدو رو تو چشمای شوهرم دیدم چقد اذیت شد طفلی
ظهر سفره رو چیدم خواستم صداشون کنم غذا رو بکشم قلبم یهو از ریتم خارج شد حس کردم داره از جاش کنده میشه سه چهار ضربه محکم به سینم زد توجه نکردم چون قبلا هم شده بودم و میدونستم گذراست همون چند ثانیه ست مثل قبل
بعد چند ثانیه دوباره تکرار شد بار سوم یکم نگران شدم رفتم سمت شوهرم آروم گفتم بیاید دارم غذارو میکشم دوباره همون اتفاق افتاد شوهرم فهمید گفتم طوری نیست رفت برام آب آورد دیدم همینطوری یکسره ادامه داره به نفس زدن افتادم واقعا داشتم از دست میرفتم شوهرم دسپاچه شدگفت ببرمت دکتر چیزی نگفتم دنبال دارو میگشت نمیدونست چیکار کنه
من سرپا بودم کل بدنم خوب بود. میدیدم .میشنیدم ولی قلبم آروم و قرار نداشت به شدت به نفس نفس افتادم حس کردم کارم تمومه یهو گفتم بیا بیریم
فقط یه مانتو و شال انداختم سرم سوار ماشین شدیم کل مسیر قلبم عین بمب ساعتی ک هر آن ممکنه منفجر بشه تکون میخورد تاب میخورد تو سینم
کل مسیر شوهرم چشم ازم بر نداشت پنج دیقه راه تا بیمارستان انگار چند ساعت طول کشیدبمحض رسیدن و پیاده شدن 👇🏻👇🏻

۱۸ پاسخ

بلا به دور باشه عزیزم
انشاالله همیشه تنت سالم و درکنار همسرو بچه هات باشی

بمحض رسیدن و پیاده شدن تمام علامتای حمله قلبی یهو غیب شد😐 بعدش نوارقلب گرفتن هیچی نشون نداد بعدش رفتیم مطب متخصص و اکو وکلی هزینه و... گفت علتش اگه فقط اون لحظه که حالت بد شد معاینه میشدی مشخص میشد الان مشکلی نداری. گفت دچار آریتمی شده
کم خوابی مصرف کافین و الکل و.. استرس فکرو خیال ناراحتی و هر چیزی میتونه باعث بشه الکترون قلبت بهم بخوره .ولی هیچکدومو نداشتم ظهر
خلاصه دارو گرفتمو اومدم ولی دلم خیلی برا خانوادم سوخت چقد اذیت شدن چقد نگران شدن خیلی حس بدیه بین مرگ و زندگی بودن و کلی فکرای ناجور که میان تو سرت اون لحظه🥺

سعی کن هیچی برات مهم نباشه فقط بگو بخند و شاد باش

من چند وقته وقتی نسکافه میخورم اینطوری میشم
حتی قرص چندکاره که توش کمی کافئین داره هم بخورم حالم بد میشه یه بارم‌مثل شما رفتم بیمارستان دیدن قلبم سالمه گفتن های کافئین هستم

برای من زیاد اتفاق میافته حتی وقتی قلبم میزنه کامل از رو لباس مشخصه من اون لحظه دراز میکشم به پهلو ، دم و بازدم انجام میدم جوری قلبم میزنه که تا رگ گردنم تیر میکشه حداقل هفته ای یکبار اینجوری میشم .

گلم اگه بتونی اون لحظه بینی تو یه خراش بدی خیلی خوبه من خیلی وقتا اینو تجربه میکنم و بنده خدا شوهرم آماده باش هست ولی یه کسی که تجربه داشت گفت همون لحظه یا لاله ی گوشتو تیغ بزن خیلی جزئی یا مویرگ بینی تو
تا خونت پمپاژ بشه. البته من فشار خونمم بالا میره و دارو تپش قلب و فشار خون بهم دادن تا در صورت تکرار بخورم.

تنت سلامت🌸🥰

پنیک ‌..

عزیزم پتیک شدی

بنظرم حمله پنیک بوده
ببین پنیک اینجوریه که خوبی اما خوب نیستی و فکر مرگ می‌کنی تو اون لحظه یعنی حس می‌کنی داری میمیری در حالی که ظاهراً خوبی از تو وجودت خالی میشه تپش قلب تنگی نفس تهوع. گاهی قرمزی و ورم صورت و بدن همه اینا هست

منم دوماه پیش پانیک شدم خیل وحشتناک بود خیلیییی الان هنوز تحت درمانم

گلم من یسال اینجور بودم حتا گاهی انقد شدید بود پاهام جون راه رفتن نداشت گاهیم از شدت تپش هوار میزدم امبولانس منو میبرد علایم پانیکه مراقب خودت باش اگ استرس داری از خودت دور کن ک واقعا خدای نکرده درگیر پانیک بشی وحشتناکه من یسال هرروز مردمو زنده شدم هرروز گاهی دوبار در روز اینجور میشدم تمام نوار قلب اکو و ‌.... سالم بود بعد ی دکتر تشخیص پانیک داد من شده بودم ۳۸ کیلو ازبس هرروز انگار قلبم میخاس کنده بشه حس مرگ داشتم

منم شدم خیلی بده
بلادوره گلم

منم پارسال اینجوری شدم یعنی یک هفته اینجوری بودم میومد میرفت
تپش قلب شدید
یعد انگار داشتن گردنمو فشار میدادن انگار داشتن خفه م میکردم
تا اینکه رفتم دکتر قلب و داروی ضد استرس بهم داد

میفهممت انشالله ک گذرا بوده و تکرار نشه

منم اینو یه ماه پیش تحربه کردم دقیقا مثل شما فقط من از حال رفتم یه لحظه افتادم ولی به هوش بودم
تمام اینایی که گفتی دیدم خیلی ترسیدم خیلی....اصلا یه آدم دیگه شدم بعدش
و همسرمم مثل همسر شما شده بود

وایی عزیز دلم

انشالله هیچ وقت این طوری نشی دیگه چقدر ناراحت شدم

فکر و خیال زیاد داشتی؟ این چند وقت

ای جان عزیزززم🥺
انشااله که طوریت نیست و حالت خوبه خوبه

تونستی عرق بیدمشک بخور برا قلب عالیه
و عرق بادرنجبو

سوال های مرتبط

مامان دلوین جون مامان دلوین جون ۴ سالگی
مامان جوجه مامان جوجه ۴ سالگی
پارت هشتم داستان زندگی خودمه

زندگی مشترک ما بعد سه روز مرخصی عباس شروع شد هم دوسش داشتم هم نداشتم مثلا توی رابطه اصلا ازش راضی نبودم من به شدت گرم بودم روزی سه بارم دلم میخواست اون یه بارم به زور میخواست یا می‌تونست ،همین که زندگیمون آروم بود راضی بودم کتاب گرفته بودم داشتم برا کنکور می‌خوندم کنارش به زندگیمم می‌رسیدم تا اینکه یه شب عباس بدون هیچ دلیلی یهو تو خواب بلند شد راه رفت و یهو دیدم افتاد وسط اتاق تشنج کرد دوسه بار پشت سر هم هول کرده بودم نمیدونستم چیه چیکارکنم اصن زنگ زدم باباش خیلی عادی برخورد کرد گفت بخواب خوب میشه اما ترسیده بودم زنگ زدم بابام خیلی ترسید اومد عباس بردیم دکتر بیمارستان اونجا نوار مغز گرفتن و گفتن چیزیش نیست برگشتیم خونه مامانم اومد گفت دعا گرفتن احتمالا براتون چون عباس میگه تاحالا اینجوری نشده خانوادشم همینطور گفتن اما بعد اون هر از گاهی اینجوری میشد منم ترسیده کز میکردم یه گوشه تا تموم بشه دکترم نمیومد بریم هی می‌گفت چیزیم نیست فشار عصبیه
گذشت تا اینکه یه روز حالم به شدت بد شد و بالا آوردم رفتیم دکتر و بله من حامله بودم سه ماه بعد ازدواج خیلی قشنگم حامله هم شده بودم...
عباس از حاملگیم خیلی خوشحال شد خیلی خوب شد باهام خانوادش اما همون عوضیایی که بودن تغییری نکردن توی مدتی که باردار بودم خیلی بهم میرسید تا من ازش نمی‌خواستم رابطه ایجاد نمی‌کرد باهام همش میگفت بچه چیزیش نشه...
نه ماهم شد من از زایمان طبیعی میترسیدم یه موتور داشتیم فروختش پول داد سزارین کنم پسرم دنیا اومد کپی عباس بود جونم بود وجودم بود جز بغلم دلم نمی‌خواست بزارمش زمین با اینکه بخاطرش دیگه میدونستم حالا حالا ها خبری از دانشگاه کار کردن نخواهد بود...