۱۷ پاسخ

من که خوشحال بودم دخترم همش میگفت تنهام

دختر عزیزم

پسر من ۱۰ ماهش بود ک فهمیدم باردارم وقتی ۱۸ ماهش تموم شد دختر کوچولوم بدنیا اومد زمانیکه فهمیدم خیلی گریه کردم ناراحتی کردم میخاستم بندازم مامانم و مادرشوهرم میگفتند بنداز پسرت کوچیکه ب محبت نیاز داره اما شوهرم راضی نبود و انقد با دوستش زیر گوشم خوندن دوستش زنگ‌زد گف خواهرم بچه سقط کرده الان چندساله عذاب وجدان داره حالش بده آبجی تو این کارو نکن بچه تو نگه دار دیگه شوهرمم قول داد گف کمک میکنه منم نگه داشتم بدنیا اوردم کلا یکسال و نیم بینشون فاصلس الان پسرم ۲ سال و ۳ ماهشه دخترم ۹ ماهشه انقد همو دوست دارن جونشون درمیاد واسه هم دخترم پسرمو ببینه از خنده ریسه میره براش پسرمم بخواییم بریم بیرون همش میگه ماهلین ببریم اجی ببریم اگه نبریم ناراحت میشه
فقط بچه دوم ک بدنیا اومد خیلی حواستون ب بچه اول باشه بهش خیلی محبت کنید من بیشتر از اینکه دخترو بغل کنم پسرمو بغل کردم ک احساس کمبود محبت نکنه خواهرشو بزنه البته یه تایمی خیلی لج میوفته و دوست داره بچه کوچیک بزنه ولی گذریه بهش سخت نگیری درست میشه خیلی سخته نگهداری حتما باید کمکی داشته باشی من ۹ ماهه ک خونه مادرم یا مادرشوهرم هستن کلا شاید دوماه خونه خودم بودم
هیچ وقت یادم نمیره روز اولی ک با دختر کوچولوم اومدم خونه شبش میخواستیم بخوابیم من شیر میدادم ب کوچیکه پسرمم گریه میکرد خودش هلاک میکرد کنار من بخوابه بغلش کنم اخرش ب مادرم گفتم جاشو انداخت کنارم با یه دست ب کوچیکه شیر میدادم با یه دست بزرگه رو بغل گرفته بودم چقد اون شب با تموم خستگی ک‌ داشتم گریه کردم برای پسرم 😭

دقیقا مثل من منم بعدش پشیمون شدم خجالت میکشیدم بگمو اولش به دروغ گفتم ناخواسته بود ولی بعدش گفتم نه خودمون خواستیم. حس خیلی بدی داشتم ولی بعدا خداروشکر همه چی بهتر شد مخصوصا وقتی دنیا اومد

طبیعیه اوایل بارداری
من اولش شوکه شدم چون خیلی اتفاقی بی بی چک زدم دیدم مثبته بعدش استرس
ولی ب بعدش گفتم یکمم رو موج اتفاقا سوارشم بدنیس بزار بیخیال باشم کاریه ک شده
الانم شب تولد یکسالگیشه
پدرم دراومد چون کسری هم سنی نداش ولی گذشت 🥴😄

باهام بزرک میشن اتفاقا خوبه من شیربه شیر دارم اویل حسودی میکنن بعد باهام خوبن

دقیقا هم موقعیت منی
منم فقط ی بار جلوگیری نکردم
شوک شدم چطوری شد
همش ترس و‌دلهره و‌اشوبم
ب هیچ احدی هم‌نگفتم🥹🥹🥹

الان من نمیفهمم،پاسخها رو خوندم،به مامانتون چه ربطی داره که همه از مادرها میترسن،حالا اگه میگفتن از مادرشوهر میترسن دلم نمیسوخت،شوهرتون کرده ،اون داره خرجشو میده،به مادرهاتون جه ربطی داره آخه،حالا از واکنش نادرتون میترسین،حالا برعکس اگه مادرشوهرا یه جی میگفتن کلی فحش و فغانش میدادین🤣مبارکت باش عزیزم،خوش قدم باشه💝اتفاقا اول به مادرت بگو،با جسارت هم بگو،وقتی با ضعف بگی مطمئن باش همه بهت حرف میزنن،حلال خداست غمت نباشه🥰

چرا از ماماناتون میترسین؟ اصلا نمیفهمم مگه اونا میخوان بزرگشون کنن؟ بعدم قبلا همین مامانامون خودشون بچه پشت هم میاوردن حتی فاصله سنی کمتر، حالا چرا شما که فاصله سنی بچه هات میشه سه سال ناراحتی
خداروشکر کن که بهت بچه داده و اینم بدون که بهترین فاصله سنی همین ۳ساله و اتفاقا بچه ها با هم خیلی خوب کنار میان
ببین به چشمم دیدم که بعد از ۸،۹ ماهگی بچه ها همبازی همدیگه میشن و تازه اون موقع میبینی که چه خوب با هم وقت میگذرونن
اصلا استرس نداشته باش سعی کن رو خودت کار کنی که حالت خوب باشه چون استرست برا بچه خیلی بده بعدا دل دردی میشه و اذیتت میکنه، خودت که آرامش داشته باشی اونم قشنگ میخوره و میخوابه و اذیتی برات نداره

یعنی عاشقه همه شدم
همه از واکنش ماماناشون میترسن😀

من وقتی فهمیدم باردارم هول کردم سریع به چن نفر گفتم اون روز هم استرس هم ترس وخوشحالی داشتم بدنم بی حس شده بود واز واکنش مادرم هم خیلی میترسیدم

تا بدنیا بیاد بچت سه‌ساله میشه اولش سخته اما همبازی همن و راحتی

من ناخواسته باردار بودم و مجبور شدم سقط کنم
چون هم بچم کوچیک بود هم دست تنها بودم و کمک نداشتم

منم دلم نمی‌خواد به کسی بگم
به مامانم که اصلا 🫣
اوایل خیلی حالم بد بود کلا گریه چون نمی‌خواستیم ولی حالا هیچ حسی ندارم 😐
با اینکه قرص جلوگیری می‌خوردم باردار شدم

منم همین حالو داشتم تازه مامانم بهم گفت من دیگ نگه نمیدارم دلت ب بچه ات نسوخت کلی حرف بعدش اوکی شد من الان تو ۸ماهم باز همین حس دارم

سنتم ک خوبه برا بچه و بارداری چرا نگرانی؟
اللن دخترای ۲۰ساله انقد زرنگن بچم بزرگ میکنن سرکارم نیرن ب تفریحشونم میرسن

عب نداره تا این یکی بسلامتی دنیا بیاد بچه دیگه بزرگ میشه‌ با هم همبازی‌ یه کمی سخته‌ ولی کاش منم ناخواسته باردار‌ میشدم‌

سوال های مرتبط