۱۳ پاسخ

دکتر نیومد ماما خصوصی داشتم. فقط ماما هم برای زایمانم اومدن

من که دکتر ندیدم،یه چندتا پرستار بودن فقط
ایقددددد منو زجر دادن که شیر هم دیگه نداشتم بدم به بچم و با اجبار شیرخشکی شد دخترم
دکتره شیفت میگف اگه مدفوع کرد بچه بگین بیام سزارین اورژانسی!همین

منم ماما همراهم از اول وقت که رفتم بیمارستان دائم پیشم بود دکتر دو ساعت مونده به زایمانم اومد

من تقریبا فول شده بودم که اومد ،تا اومد گفت سر بچه معلومه😂

من دکترم بیمارستان ک زایمان کردم نبود ، دکتر شیفت اومد ، البته ماما همراه داشتم ک از لحظه ای ک کیسه آب پاره شد اومد

من ک کلا ی شهر دیگ زایمان کردم با آمپول فشار و ۱۳ ساعت درد نزدیک ب مرگ .خدا لعنت کنه پرستاری رو ک هیچی از زایمان نمیفهمه

دقیقا منم مثل تو بودم دکترم با ماما در تماس بود وقتی فول شدم اومد

من شب رفتم بیمارستان ماماهمراهم باهام بود دکترم ۶صبح اومد تا ۳ بعدازظهر ک زایمان کردم باهام بود بهترین بود خدایی🥰البته سزارین اورژانسی شدم

تا فول نشی ک نمیان برا طبیعی.من تا فول شدم دکترم بالاسرم بود

من حودم که بلد نیستم ولی مامانم یه ترکیب خوشمزه داره یه سری سبزیجات و گردو پودر شده و رب انار داره

بعد بدنیا اومدن بچه دکتر شیفت اومد نه دکتر خودم. براطبیعی نمیان

من ماما خصوصی داشتم
هیچ دکتری تا فول نشی نمیاد
ولی مامام از ۹صبح که کیسه ابم پاره شد تا عصر که زایمان کردم کنارم بود
تا دوش گرفتم بعد رفت

سلام برای من دقیقه نود اومد اما ماما همراه گرفته بودم

سوال های مرتبط

مامان ‌‌‌ایلیا مامان ‌‌‌ایلیا ۱ سالگی
روی صحبتم بیشتر با ماماناییه که تازه مادر شدن، مادرایی که مثل اون روزهای خودم حس می‌کنن توی یک باتلاق گیر افتادن و قرار نیست هیچ وقت از توش دربیان و هیچ کسی نه درکشون می‌کنه نه می‌تونه کمکی بهشون بکنه، مامانایی که با وجود این که جوری عاشق نوزادشونن که تا قبل از اون عاشق کس دیگه‌ای نبودن ولی خسته‌ن و بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنن، می‌خوام بگم خیلی از ماها این شرایط رو تجربه کردیم، حالا بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر، من خودم تا سه ماه اول فقططططط نشسته بودم داشتم بچه شیر میدادم چون شیرم کم بود و دائم زیر سینه بود پسرم و واقعا حتی حموم رفتن هم برام سخت بود چه برسه به کارای خونه و آشپزی، این در شرایطی بود که بارداریم هم برنامه ریزی شده نبود و درست تو شرایطی که من درگیر دفاع ارشدم و مقاله و شروع دکترا و این مسائل بودم پیش اومد، با این که هیچ وقت ناشکری نکردم بابتش ولی خییییلی خییییلی سخت گذشت، فکر می‌کردم دنیا دیگه برام تموم شده و همه اهداف و آرزوهامو باید ببوسم بذارم کنار، ولی اگر بخوام منصف باشم هر چی جلوتر رفت بیشتر تونستم به روتین زندگی خودم قبل از به دنیا اومدن بچه نزدیک شم،
ادامه تو کامنت