پارت سیزده
بعد ده دقیقه یک ربع اومدن گفتن باید اتاقتون عوض کنی چون سرما خورده هستی باید بری تو اتاق خصوصی دکترت گفت
گفتیم باشه
خلاصه انتقال دادن باز تو ی اتاق ده در ده ک نصفش تخت گرفته بود دیگه جا واسه اینکه صندلی همراه باز بشه ک دراز بکشن نبود
یکم استراحت کردم اومدن دوتا شیاف گذاشتن یکم دردم آروم شد و رفتن ساعتهای هفت و نیم اینا بود ک بچه رو آوردن پیشم گفتن ب هیچ عنوان ماسک ورندار بچه سرما نخوره بچه اکسیژن گرفته نباید سرما بخوره وگرنه بستری میشه و رفتن مادرم بچه رو آورد یکم شیر دادم بهش بلند دراز کشیده شیر خورد خوابید منم درد داشتم ولی قابل تحمل بود تا وقتی ک شیافا اثرش بره
گذشت و گذشت تا ساعت دو سه ظهر بود ک اومدن گفتن آروم آروم بلند شو راه برو گفتم باشه من خودم کم کم تختمو آوردم بالا خودمو کشیدم بالا بعد نیم ساعت پاهامو خودم آویزون کردم از تخت یکم تکون دادم باز دراز کشیدم
پرستار اومد گفت بیا با کمک من بلندشو
دستمو گرفت آروم آروم بلند دم درد داشتم ولی قابل تحمل بود کمرمو نمی‌تونستم صاف نگه دارم
بلند شدم ی دو سه دقیقه ای وایستاده بودم پرستار گفت دراز بکش استراحت کن هروقت تونستی بلند شو سرگیجه یا حالت آهو داشتی بهمون بگو سری گفتم باشه یکم استراحت کردم بلندشم خودم آروم آروم راه رفتن سخت نبود اونکوری ک میگفتن ولی درد داشتم بازم قابل تحمل بود زود خسته شدم اومدم دراز کشیدم

۴ پاسخ

چرا سزارین شدی؟

خب بعدش

تروخدا سری تایپ کن ممنون میخام بخابم منتظرم❤️

منتظر بعدیم😂

سوال های مرتبط

مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۳ ماهگی
پارت ده
ساعت ۳ صبح بود رفتم گفتن بشین رو تخت نشستم گفتن خم کن کمرتو پایین و نگاه کن اصلن تکون نخور من کل وجودم و استرس گرفته بودم اصلن ی حال بدی داشتم ترس از آمپول بی حسی داشتم
ی پرستار خانوم اومد کنار وایستاد دستمو گرفت گفت آروم باش فقط تموم نخور گفتم استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم گفت فاطمه خوبی گفتم خیلی استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم اون سمت داشت وسایل و با ی پرستار دیگه آماده میکرد یک پرستار دیگه داشت پارچه واسه بچه رو توش بزارن آماده میکرد دوتا دکتر بیهوشی داشتن آمپول و آماده میکردن
من از شدت استرس حس میکردم الانه ک بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد گفت تکون نخور تکون بخوری مواد جابجا میشه گفتم باشه استرسم صد برابر شد ی چیز یخ رو ککمرم حس کردم الکل زدن رو کل کمرم یهو ی درد خیلی بدی تو کمرم حس کردم کمرمو تکون دادم گفت نکن جابجا شد اکه تکون بدی مجبوریم همین درد و چهل پنجاه بار تحمل کنی پرستار کنارم دستمو همینجوری داشت دلداریم میداد آروم بشم یکم خودمو کنترل کردم تا زد آمپولو
مامان دلانا🩷 مامان دلانا🩷 ۲ ماهگی
زایمان
پارت3
بعدش منو بردن تو یه اتاقی ک همش زنای زائو بودن ب همشون دستگاه نوار قلب و اینجور چیزا وصل بود بهم گفتن دراز بکش رو تخت دراز کشیدم واسه منم از اون دستگاه های نوار قلب وصل کردن بعد حدود نیم ساعت اینا اومدن معاینم کردن هنوز دو سانت بود دردام هم زیاد میشدن ولی قابل تحمل بود بعد اینکه پرونده نینیمو دادم بهم گفتن برو اتاق زایمان رفتیم اتاق تک نفره بود دراز کشیدم ب کمک مامانم بعدش پرستارا اومدن بهم دستگاه اینا وصل کردن بعدش بهم سرم وصل کردن رکترا هم هیی میومدن معاینم میکردن هنوز دو سانت بودم ساعت چهار اینا بود گفتن تا هشت یا هشت و نیم زایمان میکنی خلاصه من در دام بیشتر میشد جونکه عمم فرار بود پیشم بمونهزنگ زدیم بهش با اسنپ اومد با دخترش ک هم سن من بود 16سالشه اومدن پیش من منم درد داشتم زیاد تر شده بود خلاصه مامانم پیشم موند تا موقعی ک زایمان کنم عمم هم شوهرم رسوند خونشون ک وسایل برداره بعد زایمان بیاد پیش من بمونه من دردام غیر قابل تحمل شدن خیلی خیلی جیغ میکشیدیم دست مامانمو گرفته بودم ولی چیزایی ک تو کلاس امادگی زایمان گفته بودن ک تنفس درستی داشته باشم بعدش دکتر اومد گفت 4سانتی بعد هعی معاینه و اینجور چیزا منو رو توپ بزرگ گذاشتن گفتن روش بشین و. پاشو بعد اون کار رو تخت نشوندنم ی پرشتار هم مراقبم بود بعدش دیگ وقت زایمان رسید چند تا دکتر و پرستار اومدن 8نفر اینا بودن اومدن سونت وصل کردن بهم اب دوز جنین و خالی کردن و معاینه و اینا کردن منم دردام بیشتر شده بود گفتن زور بزن منم زور میزدم دیگ اخراش گفتن قلب بچه درست نمیزنه چون دیر شده بود منم بخاطر بچم چندتا زور اخر هم زدم نینی قشنگم ب دنیا اومد گذاشتن رو شکمم و بعدش گذاشتن رو جای مخصوص نوزاد
مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۳ ماهگی
پارت چهارده
اومدم دراز کشیدم گفتن کمپوت گلابی بخور و چیزایی آبکی تا شکمت کار کنه ی چهار پنج ساعتی بود هیچ اتفاقی نیفتاده بود پرستار دیگه اومد گفت چیشد کار نکرد گفتم ن گفت شیاف دادن بهت گفتم ن فقط شربت گفت تا شیاف تزاری کار نمیکنه شکمت ک ی شیاف داد گذاشتم بعد نیم ساعت شکمم کار کرد اجازه دادن غذا بخورم دیگه
ولی وقتی بلند میشدم حس میکردم بخیه هام انگار دارن باز میشن ی درد و سوزش بدی داشتم ب پرستارا گفتم گفتن ن از داخله اینجایی ک تو میگی بخیه نداره
تو این مدت ب هیچ عنوان اجازه اینکه با بچه ارتباط پوستی بگیرم نداده بودن فقط شیر میخورد بچه مادرم می‌برد با کلی فاصله میزاشتی رو تختش می‌خوابید
دکترم اومد منو دید گفت مشکلی ندارد همه چیش عالیه مرخصس بشه فردا
فرداش تاسوعا بود همه جا تعطیل بود
دیگه فردا ساعتهای ده یازده بود گفتن برو کارارو برسم ترخیصی رفتیم کارارو کردیم و با کلی داستان و اذیت ترخیص کردن اومدیم خونه
چهار پنج روز اول خوب بودم بعد چهار پنج روز سر درد هام شروع شد ی سردرد خیلی عجیب و غریب ک تو عمرم تجربه نکرده بودم
با کافئین هرجور بود کنترل کردم
خداروشکر بچم زردی نداشت
همه چی بچه خوب بود خداروشکر
روزای اول دورم شلوغ بود دیگه کم کم همه رفتن من موندم بچه تا دوازدهم خونه مادرم بودم دوازده روزگی با کلی استرس دیگه اومدم خونه خودم کم کم عادت کردم

اینم از تجربه زایمان در دردسر من 😑🤣
مامان پناه مامان پناه ۱ ماهگی
#پارت5
ماما هر چند دقیقه میومدم و ازم سر میزد. صب ساعت 7صبحانه اوردن من درد داشتم نمیتونستم صبحانه بخورم ماما اومد گفت چرا صبحانه نمیخوری گفتم درد دارم نمیتونم بخورم میگفت صبحانتو بخور تو هنوز میخای زایمان کنی باید انرژی داشته باشی به پرستار گفت برام یه لیوان چایی بیاره. هر طور شد چند لقمه غذا خوردم به زور
بعد صبحانه اومد و معاینم کرد گفت دهانه رحمت خیلی نرمه خوبه منم که از وقتی بستری شدم همش روی تخت دراز بودم و نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم
کم کم دردام بیشتر بیشتر شد جوری که وقتی رفتم دستشویی درد گرفتم نمیتونستم راست بشینم وقتی از دستشویی اومدم بیرون وقتی درد گرفتم کمرمو خم کردم نمیتونستم راست کنم انگار کمرم شکسته بود
بچه هم هی زور میزد و به مقعدم فشار میومد جوری که همش فکر میکردم مدفوع دارم اصلا دست خودم نبود. ماماعه گفت بیا کمکت کنم تا بتونی ده دقیقه دیکه بری اتاق زایمان من میگفتم نمیتونم دیگه تحمل درد ندارم و اون میگفت بیا کمک کنم. من قبول کردم با دستش دهانه رحمم رو باز کردو گفت هر وقت دردت گرفت زور بزن چندتا زور که زدم دیدم یه چبزی اومد بیرون سر بچه بود گفتم اومد اومد😂😂 ساعت 11صبح رفتم اتاق زایمان
من از ساعت3صبح که بستری شدم تا ساعت 11طول کشید تا فول بشم
خلاصه رفتم اتاق زایمان و روز صندلی دراز کشیدم
فاطمه فاطمه قصد بارداری
پارت ۴
کم کم دردام شروع شد و زود تموم میشه با تکنیک تنفس تحمل کردم ماما رفت و ی قوطی ادرار اورد گفت اینم باید انجام بدی سرم قطع کرد گفت با سرم برو بیا تا دوباره nst بهت وصل کنم رفتم انحام دادم اومدم دراز کشیدم دوباره دستگاهه وصل کرد هی دردام زیاد شد ولی با تنفس تحمل کرد ی نیم ساعت یکساعتی بود ک ماما رفت کسی پیشم نبود شوهرم پیامم دادگفت چطوری گفتم نمیتونم تحمل کنم برو رضایت بده ک سزارینم کنن گفت ن چند سالی هست ک ممنوع شده نمیزارن قربون صدقم میرفت من فقط اشکم میومد مامانم زنگ زد گفت چجوری گفتم خوبم نفهمید ک سرم فشار بهم وصله شوهرم زنگ زد گفت مگه سرم فشار بهت وصل نی گفتم چرا گفت مامان نفهمیده گفت ن درد دارم دعام کن ساعت ۳ نیم بود ی مانا دیگه اومد بالا سرم nstخورده بود بهم دوباره ژل زد درستش کرد گفت تکون نخور تا درست کار کنه گفت بزار معاینه کنم ببینم چجوری معاینه گرد گفت ۲ سانتی گفتم یا خدا انقد درد کشیدم تازه دوسانتم گفت تکون نخور تا برم نمازم بخونم بیام گفتم باش تا اومد من سوره انشقاق و ۷ بار دعای ناد علی خوندم و حضرت فاطمه قسم میدادم و موقع دردارم امام صدا میزدم نمازش خوند اومد گفت دستشویی نداری نگفتم اره گفت خو برو بیا رفتم اومدم دردام زیاد میشد ولی وقتی میدید دارم تا تنفس تحمل میکنم تشویقم میکرد گفت عالیع کلاس رفتی گفتم ن گفت دردات ک شروع شد همینجوری ادامه بده دکتره اومد واسه معاینه گفت اصلا رحمت پیدا نمیکنم جلل خالق و گفت حال ندارم پیداش کنم ماما اومد گفت بزار یچیزی بهت بدم بخوری یکم ابمیوه خرما بهم داد ک خودم گفتم دیگه نمیخورم
هیی nst نگا میکرد میگفت تکون نخور درست ثبت نمیکنه نگوو ک ضربان قلب بچه بالا بود یعنی تا موقعی ک زایدم این ب من وصل بود
مامان 🍪 کلوچه مامان 🍪 کلوچه ۵ ماهگی
مامان فندق🩵 مامان فندق🩵 ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت ۲
خلاصه خوشحال و لباس دادن بهم گفتن آماده شو برو اتاق زایمان ولی خییییلی استرس داشتم همش می‌پرسیدم ک خیلی طول می‌کشه زایمانم ؟ میگفتن نمیدونیم معلوم نیست و اینا
دیگه زنگ زدن به ماما همراهم ک بیاد منم انتقال دادن اتاق زایمان و بهم سرم وصل کردن منم درد. داشتم ۶.۷ دقیقه یکبار اما شدیددد فقط کمرم می‌گرفت و ول میکرد اینا دوباره معاینه کردن گفتن ۷ سانتی. بعد نیم ساعت ماما همراهم اومد کیسه ابمو پاره کردن شدم ۸ سانت دیگه دردام شدن ۳.۴ دقیقه یکبار و شدید تر درد داشتم معاینه کردن گفتن ۱۰ سانت و فول شدی . ساعت ۱ بود تقریبا . دیگه ماما همراهم گفت میخای بری دوش بگیری رفتم اما نتونستم ورزشم نمیتونستم بکنم .. زور زدنام شروع شد تقریبا ۱ ساعت و نیم زورزدم همین سخت بود اما قابل تحمل.. سر بچه نمیومد داخل لگن بخاطر همین طول کشید با تمام قدرتم زور میزدم دیگه کلافه شده بودم که گفتن سر بچه رو میبینن .. مامام خییییییلی تو زور زدنام کمکم کرد که واقعا اگه نبود نمیتونستم
بردنم روی تخت دیگه که بچه بدنیا بیاد .
اونجام چند تا زور محکم زدم و بچم بدنیا اومد🫠🫠
اصلا باورم نمیشد که زایمان کردم.. ساعت ۲ و بیست دقیقه بود
مثل اینکه چند تا جیغ هم زدم موقع زایمان ولی خودم اصلا یادم نیست آنقدر ک حالم دست خودم نبود اما مامانم صدامو پایین شنیده بود...
و بخیه زدنا شروع شد که خیییلی درد داشت با سه تا آمپول بیحسی کاااامل حس میکردم یعنی اونقدر ک درد بخیه کشیدم درد زایمان نداشتم 🫠

ادامه تاپیک بعد
مامان نینی مامان نینی ۴ ماهگی
(پارت سوم زایمان سزارین )

خیلی از ماساژ رحمی میترسیدم به اون پرستار گفتم تروخدا قبل اینکه بی حسیم بره ماساژو بده که حس نکنم اون زنه یکم ماساژ داد
بدش کارام تموم شد منو جاب جا کردن بردن ریکاوری اونجا دیدم چندتا پرستار و دکترم اومدن بالا سرم که میگن این دفع لخته داره سریع چند امپول داخل سرمم زدن
باز یه پرستار اومد شکمم ماساژ داد یکم درد داشت منم فقط دسته پرستار محکم نگه داشتم
هی میگفتم چرا منو نمیبربن بخش
که بعد چند دقیقه منو بردن دم در شوهرم اینا بودن منم کلن میگفتم میخندیدم اصلن درد اینا نداشتم (ولی یه اشتباهی که کردم نباید حرف میزدم )
بردنم بخش منم از قبل پمپ درد خرید که خیلی عالی بود من اصلن درد حس نکردم یا خیلی کم حس کردم ولی بقیه اتاقا زنا از درد داشتن میمردن
ساعت ۶غروب یکم تختمو به حالت نشسته کردم یکم اب ولرم کمپوت اینا خردم ساعت ۱۰گفتن باید راه بری اولش میترسیدم ولی شوهرم و جاریم منو بلند کردم درد نداشتم ولی حسه سنگینی داشتم اون سب خودم تنهایی چند بار راه رفتم
ولی از فردا به هیچ عنوان شکمم کار نمیکرد خیلی اذیت شدم
مامان مهوا مامان مهوا ۵ ماهگی
پارت۵#سزارین
رفتم اتاق عمل چون از خواب بیدار شده بودن همشون کفری بودن..بعد اومدن گفتن خم بشو...خم شدم دکتر اومد به سه ناحیه از کمرم بی حسی زد..بعد پرده کشیدن جلوم..چند ثانیه نگذشت بی حس شدم..دکتر شروع کرد ب جراحی.بچه رو در آوردن اصلا گریه نکرد.گذاشتن روی سینم برای تماس پوستی.بعد دادن ریکاوری لباس تن بکنند..من در اون حین خیلی بالا آوردم آوردن آمپول هم تزریق کردن قطع نشد دیگ همون‌جوری دستمال جلوی دهنم بود تا عمل تموم شد دادن ریکاوری..بعد یه پرستار بود یا چیز دیگر خیلی احمق ولی شرف وقتی رفتم ریکاوری مهم زد تو شکمم آتیش گرفت..تخلیه نبود چون داخل اتاق چند بار فشار دادن ماصلا درد متوجه نشدم..از روی جو گیری زد ک اهم رفت روی هوا..بعد ماما همراهم توی اتاق ریکاوری بچه رو آماده کرد آورد پیشم همه کار هارو کرد بعد رفت خیلی ماما خوبی بود...بعد نیم ساعت رفتم بخش همسرم و خواهرم اومدن منو جا ب جا کردن...بعد ب دستور دکتر یک وزنه سنگین روی شکمم گذاشتن تا روز بعد ک خون تخلیه بشه مرتب شیاف میذاشتم درد زیاد نداشتم ولی خیلی کلافه بودم..شیرهم نداشتم..روز بعد ک اجازه دادن مایعات بخورم..بعد اومدن اجازه راه رفتن دادن..درد داشتم ولی خیلییی قابل تحمل بود.باز اومدن ازبس اذیتم کردن برای رگ گیری ک نشد آخر ب پام زدن...از شانس بدمم ب بی حسی حساسیت داشتم گلوم خارش داشت سرفه میکردم باید آبجوش داااغ میخوردم خارش بره بهشون گفتم دوز آنتی بیوتیک رو کم کردن...بعد کم کم راه رفتم اوکی شدم
فاطمه فاطمه قصد بارداری
پارت ۲
دستگاه وصل کرد یکی از پرنسل داشت مشخصاتم ت دفتر ثبت میکرد گفت چند هفته ایی گفتم پریشب ک اومدم گفتن ۴۰ هفته ۴ روز با پریودی ۳۹ هعته ۳ روز با انتی ی دکتر خوش اخلاق اونجا بود ک معاینه میکرد و کاراشون انجام میداد گفت سابقه بیماری نداری گفتم دیابت بارداری دارم گفت حتما امشب باید بستری بشی چون دیابت داری ۴۱ هفته ایی گفتم ن میرم فردا میام خودمم خیلی از بارداری خسته شده بودم دیگه فقط خواستم تموم بشه اونا میگفتن باید بستری بشی از من ک ن میرم صبح میام اخه دلم پیش دخترم بود و گفتم برم ی دوشم بگیرم صبح بیام دکتر گفت ن اگه رفتی چیزیت شد چی گفتم ن چیزیم نمیشه گفتن پس برو ب شوهرت بگو بیا رضایت بده ک از اینجا رفتی هرچی شد ب عهده خودتونه گفتم باش شوهرم اومد ک رضایت بده بهش گفتن هفته خانومت بالاست و باید امشب بستری بشه شوهرم گفت خو بستری شوو گفتم ن میریم خونه صبح میام گفت باش دکتره گفت برو دراز بکش تا معاینت کنیم ببینم در چ حالی رفتم دراز کشیدم گفت دو سانته و دیگه نمیشه بری حتما باید بمونی چون دوسانتی منم بغض گلوم گرفته بود کسی هم همراهم نیمده بود فقط شوهرم بود دیگه هر جوری بود گفتم خو باش بستری میشم یکی از همون خانمایی ک اونجا بود و ماما همراه هم بود گفت ماما همراه داری گفتم ن گفت حالا ک اینجوری شد خودم میام ماما همرات میشم ولی فک نکنم تا صب بزایی شوهرمن گفت اره ماما همراهش باش حواست بهش باشه گفت باش خالاصه شوهرم رفت ک پرونده بگیره ک بستری شم اومد بستریم کردن گفتن برو داخل خوده لیبر لباست عوض کن پروندت بده ب پرسنل شوهرم برگشت خونه ک مادر شوهرم مامانم وسایل خودم بچه بیاره
مامان جوجه رنگی🐣🐦 مامان جوجه رنگی🐣🐦 ۳ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۵
همسرم اومد و منم دردام بیشتر شده بود
ماما می‌گفت خیلیا با همسرشون میان با هم آهنگ می‌زارن و ورزش میکنن البته خودشونم برام آهنگ گذاشته بودن رو اسپیکر پخش میشد
منم ورزش میکردم و اسکات میزدم بعد یواش یواش ازم خون می‌ریخت و دردام خیلی زیاد شده بود ماما رو صدا کردم و گفت رو تخت بخواب تا معاینت کنم و معاینم کرد گفت خیلی خوب پیشرفت کردی ۴ سانتی بهم گاز انتونوکس دادن و گفتن فقط موقع دردات دم عمیق بگیر و آروم آروم بده بیرون تا اثر کنه
منم رو تخت دراز کشیده بودم و دردم خیلی بود هی گاز میدادم داخل و آروم میدادم بیرون بعد یه ساعت همین طور که بودم کامل گیج شده بودم و درد داشتم و چشمام خمار شده بود به شوهرم میگفتم آهنگ ساقی هایده بزار برام😂
دردام شده بود هر دو دقیقه و تا ۳۰ ثانیه درد داشتم که هر بار که درد داشتم گاز تنفس میکردم و با دست میزدم تو سر و صورت خودم 🥲
زنگ دکترم زدن که بیاد
منم اینقدر دردم زیاد بود که به شوهرم میگفتم بگو بیان منو بکشن من دیگه نمیتونم اونم هی پیشونیمو بوس میکرد و اشک می‌ریخت و به ماماها می‌گفت یه کاری کنین کمتر درد بکشه ماماها گفتن باید دهانه رحمش کامل باز بشه برای همین داره درد می‌کشه
و منو معاینه کردن بهم میگفتن نفس عمیق بکش اصلا زور نزن
مامان نیل مامان نیل ۱ ماهگی
تجربه زایمان ۳
دکترم کلی باهام حرف میزد شوخی می‌کرد لحظه ای بچه رو آوردن بیرون واااااای من با صدای بلند فقط گریه میکردم طوری که حالم بد شد
چنددقیقه بعد بچه رو گذاشتن کنار صورتم گرمای لپاش نفسش هیچ وقت یادم نمیره بس ک شیرین بود
بعد بچه رو بردن وادامه عمل….
وقتی تو ریکاوری بودم بچه تو بغلم بود ‌شیر خورد بعدش رفتم تو اتاق خودم چندساعت بعد اومدن کمکم و باید راه میرفتم خیلی خیلییییی رسیدگی شون خوب بود و هزاربار دعاشون میکنم دردام شروع شده بود با پمپ درد هم آروم نمیشدم یکم سخت گذشت بهم
فرداش گردن و کتفم دردش شروع شد با اینکه سرمو تکون نداده بودم نسکافه هم خوردم خودشون مبومدن ماساژ میدادن بهتر میشد وقتی رسیدم خونه تا روز ۵من از درد ناله میکردم و داد میزدم توخونه خیلی لحظه های سختی بود
وقتی دراز کشیده بودم خوب بود به محض نشستن یا بلند شدن انگار یه کیسه ۲۰۰کیلویی رو گردنم بود دیگه نا نداشتم همسرم و مامانم میومدن بچه رو نگه میداشتن رو سینم که شیر بخوره فقط گریه میکردم بی جون شده بودم تا ب پیشنهاد دوستم ساعت ۱۲شب اومدن خونه واسم سرم زدن
آب رو آتیش بود دو سه ساعت بعدش عرق سرد کردم و صبح که بلند شدم دیدم حالم خیلی خوبه و تمام دردام رفت اگه مثل من داروی بی حسی چنین واکنشی رو بدنتون داشت حتما سریع سرم بزنید نسکافه و قهوه زیاد نخورید بچه بی خواب میشه