من یادش میفتم اتفاقا خوبی هاش یادم میاد با کلی درد یاد یه نوزاد پتو پیچ آبی میفتم چشام قلبی میشه🥹😍❤️
من یادم میاد حس خوب دارم شیرینه... البته که به جاهای بدش میرسم نفرین ها سرجاشه😁 ولی در کل برام شیرینه مخصوصا که الان دقیقا داره میشه یه سال... بنظرم برای خودت بنویس دردهات رو ناراحتیت رو ... مدل اینکه خودت با خودت حرف بزنی یه جور مکالمه درونی روی کاغذ... میتونی اینجوری شروع کنی:
_چه چیزی یادت میاد از اون روز که اینقد آزارت میده؟
_جوابش رو بنویس برای خودت هر چقدر جزئی تر بهتر
سوال های دیگه مثل اینکه چرا اینقدر از یادآوریش اذیت میشی؟ چه ترسی از اون روز توی ذهنته و ...
من چون سزارین بودم لحظه های وحشتناکی یادم نیس اتفاقا خیلیی خوب وشیرین توذهنم چون اونموقع بی حس بودم بعدشم ک دردام چندساعت بعدشروع شد ب عشق بچه انگار کمتریادم مونده
من سخت ترین زایمانو داشتم ولی یادآوریش حس خوب بهم میده
منم همش بیادش میوفتم، یاد التماسی که به پرستارا میکردم که تورو خدا ببرنم سزارین اخه من پیشرفت نمیکردم، اخراش بین دردام از حال میرفتم موقعی هم که بچه بدنیا اومد از شدت دردای که کشیدم بیهوش شدم حتی موقعی که جفتمو در اوردن بیهوش بودم و نفهمیدم، اما سعی کردم بپذیرم هرچند سخته
دیگه دوس ندارم بچه دیگه ای بدنیا بیارم طبیعی
انشاالله یادت بره خیلی بده درکت میکنم
من زایمانم خیلی سخت بود اورژانسی سزارین شدم بخاطر دیابت لعنتی تو بارداریم رفتم برای آخرین سونو و ویزیت ... دکتر گفت بچه داخل کانال زایمان افتاده..بچم موقع تولدش کمبود اکسیژن داشت و...چهل روز آن آی سیو بستری شد ..چی ها فکر میکردم چی شد...همش مادرشوهرم میگفت دعا کن خدا اگر میخاد بده سالم بهت بدهش...خیلی زجر کشیدم دور وز بعد زایمانم موقع ترخیصم پسرم دیدم الآنم اشک هام میاد...الان که بهش فکر میکنم باور نمیکنم خیلی سخت بود به دکترم پیام دادم حلالت نمیکنم چون هر جا رفتم همش میگفتن دکتر دیر درآوردش..تا بیست و سه روز بعد زایمانم از پسرم جدا بود فقط شبها میرفتم یه ساعت شیر میدادم میومدم...همش استرس و ترس که خونریزی مغزی کرده بعلت کمبود اکسیژن موقع تولد هر روز سونو مغزو...هر روز بیمارستان پامون پانزده میلیون آب میخورد..تا بیمه ش درست کردیم...فقط توکل کردم توسل تا بعد دوازده بار ال پی ...پسرم شفا گرفت در همه معصومین رفتم حضرت علی رو به جان نوه اش علی اصغر قسم دادم ...خیلی بد بود خیلی
من هرثانیه به یاد اون موقعی که باپای خودم رفتم بیمارستان و دردکشیدم وجد ابلدمواوردم جلوچشام اما همه اینارا تو نکاه دخترم فراموش میکنم اتفاقا حاضرم دردبکشم وبچموصحیح سالم بدنیابیاوردم ودوس دارم بچه زیاد بدنیابیارم اما از اقتصاد مملکت میترسم که هیچی ندارمو برای بار 2فراموش میکنم که بجه بدنیابیارم
شانسی که آوردم خواهرم تو بیمارستان آشنا داشت خیلی تحویلم گرفتن و هوامو داشتن خاطره بدی ندارم ولی اینقدر درگیر بچه داریو خونه داری هستم که اصلا بهش فکر نمیکنم
من میگم یکی دیگ بیارم وقتی فکر میکنم میگم چقد درد کشیدم بیخیال میشم خخخخ
اره منم تا چند وقت پیش یهو میبینی شب میام بخابم میرم تو فکرش بعد گریم میگیره صورتم خیس اشک میشع بعد یبار گفتم ببین دیگ گذشته الان من بش فکر کنم ناراحت بشم یا گریه کنم مگ برمیگرده اون روز ک بخام مثلا تغییرش بدم خب معلومه ک نه دیک تامیاد ذهنم منحرف شه به دخترم نگاه میکنم ک تونستم باهمه سختی ها به دنیاش بیارم و یه مامان قوی باشم
عزیزم من امروز اومد تو ذهنم دقیقا ب شوهرم گفتم واقعا زایمان سخته وای منم وسط دردام خوابم میبرد 🥺🥺🥺
بعد ۸ سال تک تک لحظاتش یادمه و نفرین میکنم دکترم رو
بجز پاره شدن یهویی کیسه آبم همش برام شیرینه🙂
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.