خاطر و تجربه زایمان طبیعی پارت ۲
هیچی دیگه اومدیم خونه خواهر وسایل برداشت که شب بیان خونه ما که هم ساک و خونمونو تمیز کنه
منم تو راه کیک خریدم برای حمید حداقل عکس بگیرم با شکمم و هم یادگاری بمونه میوه اینا خریدیم و بلخره اومدیم خونه رفتم‌حموم شام خوردم .سال حاظر کردم مدارکمو حاظر کردم همه اینارو رو دور تند انجام میدادما انگار. که ۱ساعت دیگه زایمانمه🤣 شاید باورتون نشه 🤦‍♀️🤣
هیچی دیگه چنتا فیلم گرفتم عکس گرفتیم  صورتمو اصلاح کردم 🤣🤦‍♀️
بعدا ماما همراهم گفت بچه تکون میخوره ‌؟ منم گفتم ن والا تو این چند ساعت تکون نخورده اونم گفت که اگه تو ۲۰ دقیقه چیزای شیرین خوردی تکون نخورد برو بیمارستان آن. سی. تی. بده 
منم با آسترس ساعت  ساعت ۲نیم شب رفتم بیمارستان  دهخدا رفتم  ان.سی تی دادم .البته ماما گفت که الان بچه خوابه چرا الکی میخوای آن سی تی  بدی  اصلا زمان خوبی نیست زمانش بعداز صبحونه و بعداز ناهار ولی من چون پول داده بودم دیگ گفتم اشکال ندارع بگیر خیالم راحتشه
حالا منو حمید با ساک .کریر. هرچیزی که برای زایمان رفته  بودیم  آن سی تی بدیم .آنقدر ذوق داشتیم 🤣🤦‍♀️

عکس برای همون شبه بر استرسه🤦‍♀️🤣🤣

تصویر
۵ پاسخ

😂😂😂😂😂😂😂😂

وای من تصورتون کردم😍😂

😄😁🤣🤣

🤣🤣😂😂😂

😂😂چقدر بدو بدو داشتی

سوال های مرتبط

مامان نیکی مامان نیکی روزهای ابتدایی تولد
تجربه وخاطره  زایمان طبیعی پارت ۱
سلام دخترا دوشنبه رفتم معطب دکترم ۳۸هفته و ۳روزم بود معاینه کرد گفت ۲ثانت دهانه رحمت بازه  ورزش کن .پیاده روی کن بزا زودتر زایمان کنی چون سربچه پایینه وزنش کمه زایمانت راحته واقعا معاینش درد داشت هیچی دیگه با رنگ پریده اومدم بیرون بااجیم بودم آجیمم که استرسی گفت وای تو الان ب خون ریزی میفتی زایمان میکنی نمیدونم پاشو زور بریم خونه ما بخواب درد گرفت ببرمت دکتر  فکر کن ساعت ۸نیم شب😢🤦‍♀️
حالا منم با استرس زنگ زدم شوهرم اونم مغازه بود گفتم  که  حمید بر موهاتو بزن من امشب زایمان میکنم
زنگ زدم به ماما همراهم بهش گفتم که دکترم معاینه کرده و این حرفا اونم گفت وزش کن غذا بخور  بزا تا صب زایمان کنی 
منم فقط به فکر این بودم که خدایا من هیج کاری نکردم من هنوز ساک جمع نکردم .از اتاقش فیلم نگرفتم از خودمون عکس نگرفتم تولد حمید ۴شهریور بود براش کیک نخریدم 🤦‍♀️🤣🤣🤣
همه چیزو گذاشتم دقیقه ۹۰ من ب خدا(توروخدا این کارو نکنید شما حتما کاراتونو زود انجام بدین)

این عکس برای شبیه ‌که رفتیم معطب دکترم 🤣🤦‍♀️ سبزه منم بااون شکم🫠
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۵ ماهگی
خوب میخوام تجربه زایمانم رو بعد از چند روز بزارم
داستان از روزی شروع شد، که من رفتم برای خودم ماما خصوصی بگیرم، وفتی برای بستن قرار داد ماما رفتم، ماما ازم یه صدای قلب بچه شنید که گفت برای محض اطمینان برو یه ان اس تی بده، منم چون دکترم بر حسب سونو بهم تاریخ داده بود 14 اردیبهشت و من 6 اردیبهشت برای ماما رفتم ،گفتم کووو تا تاریخ زایمانم هنوز 9 روز مونده ،حتما دستگاهش خراب بوده که موقعه خدافظی ماما گفت تاریخ زایمان بر حسب ان تی که میگیرن برای تو رو چندم زدن منم گفتم فک کنم 10 هم چون دقیق یادم نبود ،ماما گفت خوب خوبه برو ،تا اینکه رسیدم خونه تاریخ زایمان رو نگاه کردم زده بود 7 اردیبهشت ،دست و پاهام یخ کرده بود و شب قبل زایمان هم با همسرم بحث کرده بود،کمر درد و استخون درد شدید داشتم رفتم زیر دوش اب گرم و کلی گریه کردم و ورزش کردم،صبح که شد به شوهرم گفتم نمیخواد بری سرکار بیا بریم من ان اس تی برای بچه بدم و بیایم،دیگه خلاصه با شوهرم رفتیم بیمارستان 17 شهریور و نوار قلب دادم و ماما بیمارستان گفت خوبه برو خونه،داشتم برمیگشتم که از بیمارستان به شوهرم زنگ زدن که نگران نشید ولی سریع برگردید دکتر شیف نگاه کرد نوار رو گفت خودش برای محض اطمینان میخواد نوار قلب بگیره و بگید خانومتون اب زیاد بخوره،منم همون موقعه استرس شدید گرفتم که چی شده...😭
مامان آقا مهدیار💚 مامان آقا مهدیار💚 ۳ ماهگی
پارت ۵:وقتی ان اس تی دادم توی بیست دقیقه سه تا انقباض عالی واسه زایمان داشتم که شدید ترینش اینتراکشنش ۷۵ درصد بود و من با تنفس به راحتی رد میکردم و بعد به خودم غبطه میخوردم که ایول چقدر امادم🤣🤣
القصه دیگه بعد این داستانا ماما مهربون زنگ زد به دکترم و اطلاعات داد و دکتر گفت بستریش کن
اما خودم با دکترم صحبت کردم و قرارشد برم خونه دردام شدت بگیره بعد میام ،ماما هم بهم گفت تو تا شش ساعت دیگه پاشو بیا
منم رفتم خونه بابامینا دیگه ورزش اینا رو انجام میدادم ولی نه زیاد که برای دردای شدیدتر انرژی داشته باشم،نهارم یه سیخ کوبیده خالی خوردم که معدم سنگین نشه و قوت داشته باشم.
دردا شدید میشد ولی نظم دقیقی نداشت و منم تقریبا هر یه ساعت ،یه ربع ورزش میکردم.
دیگه میگذشت و میگذشت بابام وخانواده همسر و عمه همه میومدن بهم سر میزدن منم کلافه میشدم و واقعا دلم میخواست با شوهرم تنها باشم.
با اینکه تحمل دردارو داشتم دیگه۶ ساعت هم شده بود و پناه بردم به بیمارستان که حداقل اونجا راحتتر باشم