۱۶ پاسخ

بچه اولم ک بدنیا اومد دم بیمارستان بود زنگ زده بودن ک ابیاری داری بیا رفت زعفرونترو ابیادی کرد ساعت ملاقات اومد با بادکنک و دسته گل و ی النگو طلا اولم منو بوس کرد ی دیقه بغل کرد گریه ش گرفته بود بعد دخترمو ناز کرد و بوس کرد ولی از توی گهواره در نیاورد بغل کنه ترسید چیزیش بشه ‌‌
موقعی ک پسرم دنیا اومد در اتاق ریکاوری بود ک دست تکون داد و اومد جلو حالمو پرسید من شکمم خیلی جای بخیه ها درد داشتم اصلا نمیتونستم جواب بدم نذاشتن بیاد داخل تا ساعت ملاقات اومد شیرینی و ابمیوه بزرگا و باکس گل شیشه ای اورده بود با ی النگو طلا بجز اونم شب اومد منم تونستم راه برم سرم ب دست میرفتپ پشت در بخش پیش شوهرم حرف میزدیم و میگفت اصلا نمیتونم برم خونه ولی بزور فرستادمش بره مراقب دخترم باشه

زایمان دومم هست روز زودتر از تاریخ عملم درد زایمان طبیعی گرفتم خونه مامانم بودم ساعت یک ظهر بهش زنگ زدم برو وسایل منو بچه رو از خونه بردار سریع بیار بریم بیمارستان یه ساعت طول کشید تا اومد 😂 دردام هر پنج دقیقه شده بود
رفتیم حالا دکتر خودم جواب نمیده آنکال میگه من حال ندارم بیام یکی دیگه هم گفت من دوتا عمل دیگه دارم دفعه سوم دکتر خودم جواب داد گفت آماده اتاق عمل کنین میام دیگه ساعت ۱۵:۵۵ دختر نازم دنیا اومد شوهرم به فکر پمپ درد و اینا بود فقط سریع رفته بود دوتا جعبه شیرینی گرفته بود😂😂😂

صبح ساعت ۸ با مامانم و همسرم رفتیم بیمارستان. تو اتاق زایمان گریه میکردم میگفتم باید همسرم باشه پیشم بدون اون نمیتونم. لباس مخصوص پوشید و اومد تو اتاق زایمان کنارم. تا ساعت ۵ که پسرمون به دنیا اومد حتی یک ثانیه نرفت از اتاق بیرون. آریا که به دنیا اومد به پهنای صورت اشک میریخت و اومد بغلم کرد. دکتر گفت باباش بیا بچه رو ببین. گفت اول خانومم بعدش بچه. شب هم از پیشم نرفت. تو اتاق کنارم موند با مامانم پیشم بودن. فردا شبش از بیمارستان مرخص شدم با خانوادش اومدن خونه مامانم اینا و کادو هاشون رو آوردن

من شب خونه مامانم واسه شام رفته بودم احساس کردم کمرم داره دردش کم کم بیشتر میشه زنگ زدم شوهرم اومد دونبالم رفتم خونه دوش گرفتم فقط رفتم بیمارستان وسایل بچه را نبردیم حالا منو گفتن سریع اماده شو واسه سزارین چون بچم بریچ بود من تنها شوهرم رفته دنبال مامانم و وسایل بچم بعد به خواهرشوهر زنگ زده ک ت اسنپ بگیر برو من فقط گریه میکردم یکسرع میگفتم تا شوهرم نیاد نمیرم اتاق عمل خواهرشوهرم با یوی از دوستاش اومد دیدم داره با گریع میااد سمت من ک منک بردن اتاق عمل

من تو اتاق درد مامانم پیشم بود‌ من درد می‌کشیدم مامانم گریه میکرد آخرش پرستاران بیرونش کردن بعد شوهرم اومد پیشم من درد می‌کشیدم شوهرم کمرم ماساژ میداد که یهو بچه اومد پایین و شوهرم کردن بیرون
حالا شوهرم میگه اگه میدونستم زودتر میومدم 😁

روز قبل زایمانم خونریزی شدید بینی کردم رفتم nst بعدشم سونو و پیش دکترم، دکتر متوجه نشد فشار خونم رفته بالا گفت ختم بارداری برو صبح بیا بیمارستان، صبح با مامانم و همسرم رفتم بیمارستان بدون درد بودم بهم آمپول فشار زدن جوری خونریزی بینی کردم که تخت و لباسام پر بود و از حال رفتم دو تا تو گوشم زدن بهوش اومدم بعد دو تا جراح اومدن و بینیمو بستن خیلی محکم، با اون شرایط زایمان کردم مرگ جلوی چشمم بود، به همسرم برگه داده بودن یکی رو انتخاب کنه زنده نگه دارن😞
خاطره خوب ندارم بعدش فردای زایمان 7ساعت بردنم اتاق و بچمو و همراه اجازه ندادن بیاد فشارم بالا بود و ضربان قلب بالا، کادر بد باعث شدن شیرم از استرس خشک شد 😭😭😭😭😭😭
همه میگفتن معجزه شده زنده موندم

من کارکردم با اب زیاد سردم شد همه گفتن بندناف پیچیده بدوبرو سونو ۱۱شب بیمارستانی ک دکترم بود خصوصی سونونداشت این ساعت رفتم دولتی ماما گاو احمق میگم بچه بریچه گفت ن من دکترم معاینه کرد دو دقیقه نشد کیسه ابم پاره کرد داشتم سکته میکردم ازترس میلرزیدم حالا بین اون دولتی داغون بیمارستان خودم مونده بودم گفتن بری توراه خفه میشه بچه زنگ زد خواهرش اومد دوتایی کلی دلداریم دادن ک نترس چیزی نیست دردخفیف کمرداشتم ولی بیشتر اون همه اب رفت بچه چیزش نشه ترس اینوداشتم خلاصه رفتم عمل طفلک از ترس حال من پشت درگریه کرده بود اومدم بیرونم کلی قربون صدقه بوس ولی فرداش خراب کرد گفت چه گلی برات بگیرم منم دلم نمیادطبیعی پژمرده بشه گفتم گل نگیرکادو بگیراومدم خونه خلاصه اقا در رفت نه گل گرفت ن کادو خودم کردم که لعتت برخودم باد😂🤣

شوهر من به پرستار پول داده بود که بتونه بیاد تو و من رو موقعی که از اتاق عمل میارن بیرون ببینه. بعدش دسته گل و سکه تو دستش بود و بعدا بهم داد.

ساعت ۱نصف شب ب خون ریزی افتادم رفتم دوش گرفتم دست وپاهام میلرزید رفتم بیدارش کردم حاضرشد چون مادرم مکه بود نبود وتنهایی بیشتر استرس داشتم شوهرم زنگ زد ب یکی از خاهراش ک اسمش زهرا گفت بامن بیاد ک اونم باهام اومد خداخیرش بده مث یه خاهر هوامو داشت.تمام کارای بستریمو اوکی کرد وقتی میرفتم برا زایمان بغلم کرد وگریه میکرد و میخاست واسش دعا کنم.منم بغضی شدم رفتم واسه زایمان.بعداز پروسه ی زایمان زنداداشم زنگ میزنه بهمسرم ک من کجام اونم میگه زایشگاه.اوناهم میان مادرشوهرم وخاهرشوهرام میان بیارستان دیدنم ولی چون همسرمو راه ندادن نشدبیا داخل.ولی باخاهش گندمو میبرن ک باباش ببینتش.وقتی منو ترخیص کردن توحیاط بیمارستان بغلمو کردودستامومیبوسید و قربون صدقم میرفت.

منم شوهرم پشت درزایشگاه منتظربودچون بیمارستانی که رفتم ملاقاتی نداشت مرخص شدم واسم گل گرفته بود

تصویر

تو اون دو روز مادر و همسرم پا به پام بودن ی دقیقه هم تنهام نذاشتن

خاطره خوبی ندارم
دو روز درد طبیعی کشیدم بعد بردن سزارین
خوشحال بودم که بچمو دیگه قراره ببینم توقع داشتم همون موقع که بدنیا اومد نشونم بدن
ولی زود بردن اون ور خیلی درگیرش بودن منم از پرستارا هعی می‌پرسیدم چیشده چرا بردن اونجا بعد انگار بهم آمپول زدن که بخوابم
خوابم برد پاشدم دیدم بچم نیس شکمم دوختن کارای آخرشه
رفتم ریکاوری اینا خوشحال بودم که میرم بچمو ببینیم رفتم نیاوردنش هعی میگفتن میارن میارن که همسرم رفته بودم دیده بود عکس گرفته بود
بستری شده بود چون مدفوعشو خورده بود
خیلی روزای سختی بود 13 روز بستری بود فرداش شد پاشدم راه رفتم بچمو دیدم از پشت دستگاه همسرم رفت لباس اینا عوض کنه شیرین گل بخر بیاد با مادر. خواهرش و بردارش
اومدن ولی بچم نبود 🥲

من انقد بدو‌اورژانسی رفتم بیمارستان سریع منو بردن اتاق عمل فشارم بالا بود بچه حرکت نداشت
دکترم اومد استرس داشت فکنم کلی غرزد بهم
لباس نبرده بودم که
زنک زدم همسایمون اورد
ولی عملم تموم شد
دروباز کردن دیدم خانوادم و دوستام و همه پشت درن خیلی حس خوبی بود
شوهرمم بیچاره خیلی اذیت شد
خیلی استرس کشید
قبل و بعدشم من همش بیمارستان بودم
دیگه حاضر نیستم بچه بیارم همه رو به دردسر انداختم

بیمارستان ک نزاشتن بیاد اومدم خونه اومد چون رفتم خونه ی داداشم ب من ک هیچی نگف سریع بچه رو بغل کرد ،حتی حال منم نپرسید

هیچی 6 صبح کیسه ابم ترکید 🤣
10 بستری شدم
تا 9 شب درد کشیدم
باز نشد
سزارین شدم.
12 اومدم بخش.
مامانم و شوهرم هلاک شده بودن.
خودمم داغووون.

شوهر من دم در اتاق بیرونه زایشگاه بود وقتی فهمید بچه دنیا اومد پیام داد گفتش یاسی گفتم جان گفت عکس موعوده بفرس خخخخ

سوال های مرتبط