۳۵ پاسخ

ماشالله سنت بالاست بچه که نبودی عزیزم.
منم بعد از ده روز مامانم رفت.من موندم یه بچه کلاس اولی و یه نوزاد بد قلق. و اشپزی و وارای خونه و درس بچه و ...‌ خانوادم ۱۲ ساعت از من فاصله دارن.هیچ کس هم ندارم....

چه خوب و عالی یه ماه که خونت بوده تا سه ماه هم غذا با مادرت بوده ...قدرشو بدون و ناشکری نکن از وضعیتت
من تا ده روز خونم بود و بعد از ده روز کامل کارامو خودم باید میکردم کامل کامل ...بچمم هم کولیک داشت هم رفلاکس ...

مامان منکه فقط یه هفته پیشم بود
غذا اینام‌نمیاورد اصلا بعدش
همه سختی های بچه داری با خودم بوده تا الان

منی ک مامانم دقیقه دقیق روز دهم ک شد ساعت ۶صبح گفت من میرم..
من هرچی گغتم بخدا نه بلدم بخوابونمش نه شیر میخورد
خودم کلی درد بخیه داشتم 😢
افسردگی شدید همه کارهای خونه پخت و‌پز بچه داری با خودم بود🫠یکبار نشد بگه من میام کمکت چه موقع واکسناش چه موقع ختنه ،تنهای تنها بودم همیشه
چقدر روزای سختیو گذروندم و چقدر قوی بودم☹️🥺
هرچند همون چندروزی ک خونمون بودم هممه کارا باخودم بود فقط بود 🙃
ب یاد ندارم زنگ زده باشه ببینه چیزی نیاز دارم یانه

یاد اونروزا میوفتم میخام خودمو بکشم😢افسردگیه هنوز با منه

هعی خواهر من بعد یه هفته خودم بودم و خودم تنهای تنها دخترمم خیلی کوچیک بود فقط ۲ کیلو بود

من مامانم تا ۵ روز بود حتی بخیه هامو نکشیده بودم بعد ۵ روز دیگ پاشدم بماند ک کارای انیسا از اول ب خودم بود🥹

عزیزم الهی...میفهمم چی میگی
خوده افسردگی به تنهایی یه وزنه ی ده تنی روی آدمه
منم همه ی مشکلاتی که گفتی داشتم
به اضافه اینکه مامان بابام نبودن پیشم چه واسه زایمانم چه بعدش
و تو ۶ ماه پدربزرگ و مادربزرگ و مامانمو از دست دادم
که از عزیزترینام بودن...

منم همینطور واقعا عکساش نگاه میکنم دلم میخاد زار بزنم ک هم کیفش نکردم هم چقد بهم سخت گذشت
رویا جان خواب شل نهال جون خوب شده؟

عزیزم واقعا سخته اون چالش هایی که اولش باهاش روبه رویی ، منم بچه اول بودم میترسیدم ۱۰ روز مامانم کنارم بود بعد من رفتم خونه پدرم ، خوشبختانه همسرم تو اون دوران باید میرفت ماموریت و منی که ۴۰ روز کنار مادرم بودم این خیلی خوب بود تا بتونم با اون شرایط کنار بیام

چقد خوب که تا یه ماه بوده و باز تا سه ماه از شام و ناهار راحت بودی ... من فک کنم کلا پونزده روز جمع شدم بعدش خودم بودم و خدای بالاسرم ... البته همش تو این مدت دل مامانم پیشم بود چون شاغله نمیتونست بیاد هنون مدتم سنگ تموم گذاشت برام
کلا بچه اول سخته بخاطر بی تجربگی

چقدر میفهممت

امروز خواهرم این عکسو فرستاد گفت یادش بخیر چقد الوین کومولو بود بعد گفتم خواهر نبودی ببینی نشسته خوابم میبرد اصلا مغزم کار نمیکرد از فرط خستگی و بی خوابی. الوین هم اصلا خواب پیوسته نداش هر 45 دقبقه شیر میخورد و باید 20 دقیقه بغلم صاف میگرفتمش. برای خوابشم همش تو مالسمه میچرخوندمش یا کولیک داشت باید تو ماشین میخوابید

تصویر

عین من.

اخ وقیقا وصف حال خودم
الانکه میبینم بعضی مادرا چطور از نوزادی بچه هاشون لذت میبرن و کلی عکس و فیلم دارن دلم میگیره میگم کاش میشد برگردم عقب یکم با دخترم لذت میبردم🥺

ماهممون درکت میکنیم خداروشکر ک توام مامانت مث مامان من پیشت بوده وگرن ما چیکارمیکردیم.منم ۱۰روز مامانم خونم بودبعدشم من رفتم خونشون.انشالله خدابهشون سلامتی بده...منم روزای سختی بودواسم ولی خداروشکرگذشت بااینکه بعدشم من مامانم شاغل بودو رفت سرکاردیگه خودم تنهایی تاشب بایدتوخونه سرمیکردم ن خواهری ن کسی. نمیدونم چرامنم دلم تنگ میشه واس اون روزا 😂

دختر منکه نارس بود یکماه بستری بود هلاک شدم اون مدت از بی خوابی و قوی بودن زیادی...
خودم کلی درد داشتم و مکافات
ده روز موندم خونه مامانم
و بعدم برگشتم خونمون ک از مامانم500کیلومتر فاصله بود، خودم بودم و خودم
تا3ماهگی باید با سرنگ شیرش میدادم و خیلی سخت بود و بخاطر کوچولو بودنش جا ب جا کردنش سخت بود و کولیک و رفلاکس شدید داشت
دخالتا و حرف مردمم بماند
دیوار ب دیوار مادرشوهرم بودم ولی حتی یک دقیقه هم کمک نگرفتم ازشون.
منم دلم میخواد دوباره نوزادیای دخترمو تجربه کنم، حتی اگه شرایط هم همون شکلی باشه سعی میکنم بیشتر باهاش خوش بگذرونم

قبول داری ادم سختیاشو یادش میره لذتاشو یادش میمونه

منم همین جور🥲

وااااای نگم منم باهات هم دردم هر ۳تا بچه هام هم رفلاکس هم کولیک دوتا پسرام هوا تاریک میشد گریه میکردن تا باز هوا روشن میشد منم از ترس فقط گریه میکردم و جاریم همسایم بود سر اینکه بچه من پسر بود اون دختر اصن نمیومد کل همسایه ها میومدن ببین چرا ای بچه ایطور روزای بود من گشنگی دست مام میلزید بدترین دوران زندگیم تا ۱سال بچه هام بود نابودی رو با پوست استخون درک میکردم

وووی خدا نگا شلوارش
منم مامانم بیس روز پیشم موند چ روزای سختی بود تا صب بیدار بودم ظهر باید ناهار بر اقا درس میکردی یادمه روز اولی مامانم رف ناهار درس نکردم خابم برد شوهرم سرم داد زد بیشعور

اوووی ننه

منکه مامانم ۱۰ روز پیشم بود بعد رفت تا یه ماهگی سر میزد بعدش کرونا گرفتن تا دوماه ندیدمشون نوبتی خوب میشدن دوباره میگرفتن ....

پس من چی بگم ک مامانم ده روز پیشم موند رفت😂البته زود زود بهم سر میزد یا من میرفتم خونش

دقیقا حال وروزمنوتوصیف کردی ک🥺🥺

من عدابببببب کشیدم عذاب دست تنهای تنها بودم

من آنقدر دلم به نوزادی پسرم تنگ میشه
وای بوی خوبش
نرمی بدنش
چقدر حال میداد
سر نگه داشتنش دعوا بود خونه مامانم
داداشم من خواب بودم میبردش خونه خودشون طبقه پایین مامانم زندگی میکنه
عین عروسک بود
یادش بخیر

دقیقا منم اصلا از نوزادی تا حتی۷.۸ماهگی چیزی یادم نیست فقط شب بیداری و کولیک وتو ماشین رفتن تا صبح🫠بازم شکر که الان سالمن

منم همینطور خیلی بد بود.کولیک شدید شبا باید میرفتیم تو ماشین تا ساکت میشد

یاد موقع خودم افتادم
20 سالم بود که بچم دنیا اومد یک ماه خانواده بودن رفتم خونشون بعدش دیگه برگشتم شهر غریب تکو تنها بدون اندکی تجربه با یه بچه که کولیک داشت و همیشه بلند بلند گریه میکرد
دائم یا راه میبردمش یا رو پام میذاشتم صدا سشوار روشن میکردم
وقتی گریه میکرد منم خیلی می‌ترسیدم
خداروشکر که گذشت
منم مثل تو لذتی نبردم

عزیزممم ❤️❤️❤️ پسر من نوزادی واقعا آروم بود اذیت نکرد ولی بازم حس میکنم اصلا چیزی خاطرم نیست و اونطور ک باید لذت نبردم 🥺
هر روز شیرین تر میشن با اینکه دلتنگ نوزادی هاشم با دیدن قد و بالاش کیف میکنم 😍

درکت میکنم عزیزم🥲

کاش میشد در حد یک ساعت برگردم ب اون روزا یه کم بغلش کنم بوش کنم باز برگردم ب حال🥲

منم خودم تنها بچم بزرگ کردم مامانم ک ازم دوره کسی نبود خیلی روزای سختی بود هرروزچقدرگریه میکردم😭😭

جالبیش اینکه با همه سختی هاش شیرینه..آدم دلتنگ میشه
من از روز دهم تقریبا تنها شدم با همسرم

سوال های مرتبط