۳۴ پاسخ

من ؟؟؟؟به خدا گفتم خدایا میخای من بدبخت کنی‌بهم بچه بده خدایا من همین یکی بسمه هفت پشتم بسه
بچه خیلیییی‌مسیولیت داره خیلی عصاب میخاد خیلی
واقعا من دیگه نمیخام 🫠😭

با اینکه بچم اصلا شب بیداری نداشت
وای درکل دوره ای‌نیس‌ک بچه بیاریم
بشدت دوره بدی شده
من ب‌چشمای خودم اعتماد ندارم
الان هزاز بار‌میگم خدایا شکرت بچم دختر نیس با این حجم از بددلی من و حساس بودن و نگرانی های زیاد برای اینده و ازدواجش دارم
بازم پسر ازاد تره 🥲💔

عزیزم تحقیقات نشون میده اتفاقا خانواده های تک فرزند خوشحال ترن

بله دوسالونیمش بشه نورا اقدام میکنم
بااینکه پاره شدم و همچنان دارم میشم
اما چاره نیست هیچوقت نمیخوام یدونه باشه
حتی من۳تا میخوام

من از تنها چیزی که بدم میاد اینکه اندامم بهم بخوره به یک بدبختی برگشتم به قبل زایمانم و کلن برا همین مسئله فعلا کنسله

خودمون چه مشکلی از خواهر برادرامون حل کردیم ول کنا وصله داری

الان پسرم تب داره بیشتر به نبودن خودم فکر میکنم

همه ی اینایی ک شمردی از بارداری تا زایمان و بچه داری شدید ترین حالت ممکنشو تجربه کردم ولی باز به بچه دوم فکر میکنم هم خودم دوست دارم هم نمیخوام پسرم تک فرزند باشه

دحتر وپسر فرق نداره بذی جامعه گریبان گیر هردو هست وکلی اعصاب میخواد یه زمانی میگفتن چقدر صبوری این همه مشکلات روداری تحمل میکنی الان با یه بچه انقدر بی اعصاب وکم تحمل شدم که خودمم ازخودم میترسم بیچاره دخترم کاش همون اوایل ازدواج به فکر بچه دار شدن بودم تحمل این همه مشکلات وگرفتاری دیگه اعصابم روضعیف تر کرده واین بچه شاهد این وقایع میشه وخودمم دست خودم نیست یهو ازکوره درمیرم عذاب وجدان میگیرم

من دارم به چهارمی فکر میکنم 🤣🤣

واقعا وحشتناکه
اما من ترجیح میدم زودتر برم تو دل ترس تا اینکه چند سال استرس داشته باشم
برای همین الان باردارم و امیدوارم ۲ تاشون باهم بزرگ شن و دیگه کلا راحت شم

من اصلا و ابدا فکر نمیکنم
بارداری به شدت راحت داشتم
زایمانم سخت بود ولی اسون تموم شد
بچم کولیک و شب بیداری نداشت
اما دست تنها بودم و تنهایی بزرگش کردم و الان یادم نیست چه سختیایی کشیدم فقط میددنم که به گور هفت جد و ابادم بخندم به بچه دوم فکر کنم اصلا 😅
روانی شدم
بچه جز مسئولیت و دردسر هیچی نداره
خدانگهداره همین یه دونه که خودش داده باشه من نه میخوام و نه بهش فکر میکنم

من از بعد زایمان چیزی که خیلی خوشحالم می کنه پریود شدنه اگه یه روز دیر شه دیونه میشم واقعا چطور میشه به دومی فکر کرد اصلا نکنید این کارو😅😅😅

عزیزم منم دوس نداشتم وفقط میگفتم تک فرزندی خوبه ولی بعد۱۰ سال پشیمون شدم ویکی دیگ آوردم واقعا پشیمونم ولی میگم ای کاش زودتر میاوردم اخه دومی خیلللی شیرین تره از اولی چون اولی تجربه نداری ولی دومی عالی بود برا من😍😍😍

من یکی اگ بفهمم باردارم خودمو از طبقه آخر پرت میکنم پایین

من اگر بچه بعدی هم بیارم باز دلم فکرم همچیم پیش بچه اولمه
چون هر چی بگذره بزرگ تر بشه فکر میکنم براش کم گذاشتم یا کلا نگرانم نمیدونم واقعا چرا

مگه برای بچه ی اولت این دوران نگذشت؟؟؟دوباره هم میگذره

اره فکر میکردم و باردارشدم

منکه ن اصلااااا

من میدونم ک از نظر جسمی و روحی نمیتونم و شوهرم نرمال نیس ک دو تا بچه داشته باشم تصمیم ب تک فرزندی گرفتم

منی که با قبول همه شرایط سختی که گفتین به این شرایط ای وی اف کردن رو باید اضافه کنم آمپول زدن تا ما 5 بارداری و استراحت و بعدم که استرس زایمان و کلی دنگ و فنگ شدیدا دلم بچه میخواد اما نمیدونم چه حکمتی که خدا منو لایق نمیدونه

مامانت چه جمله ای گفته 🤣🤣🤣

من حاضرم بمیرم اما بخاطر کولیکی که پسرم 7 ماه درگیرش بود و مادرو پسر هر دو اشک میریختیم اون گریه میگرد منم پابه پاش عمرا به بچه دوم فکر نمیکنم

بنی دقیقا حرف دلمو گفتی بخدا
بچه ی اول آدم از خیلی چیزا تصوری ندارع راحت تر مواجه میشه. ولی الان ک همه چیو میدونیم واقعا سخته دوباره اون شرایطو از اول بگذرونیم

معلومه که تک فرزندی بده ولی کی جرات داره با این وضعیت مملکت بچه ی دوم بیاره

منم از تک فرزندی خوشم نمیاد
ولی واقعا سخته بچه داری از همون روز اول
بعد من اصلا بارداریم ب شدتتتت شخت بود هر چی چالش فکر کنی من داشتم

اره و دارم شوهرم رو راضی میکنم به اقدام کردن
واقعا یه بچه ظلمه
درسته وضعیت خیلی خراب شده از همه نظر
ولی هیچ کس از آینده خبر نداره
بچه تنها اصلا خوب نیست من میگم حداقل دوتا
بعدم مگه همه این دوران رو پشت سر نگذاشتیم بازم میگذره

منی که ۳بار تجربه کردم با این فرق که تا روز زایمان انوکسا پارین زدم ازناف

بعد چند سال دیگه یادت میره

ولی من با همه ی این شرایط باز دلم بچه میخواد یبار همینجور سرسری اقدام کردیم نشد نمیدونستم خوشحال باشم ناراحت باشم اصلا یه وضعی 🤣😓
ولی دوس ندارم دخترم تنها باشه و اینکه بنظرم فاصله ی سنی زیاد هم خوب نیست

بچه زیاد دوس دارم دوتا کمه

من چی بگم که الان تو همین شرایطم

حالا الان زوده برات ی ۴ ۵ سال دیگه کم کم آماده میشی برای این قضیه

ن منم به همین دلایل اصن فک نمیکنم

سوال های مرتبط

مامان آقا مهراد❤️ مامان آقا مهراد❤️ ۲ سالگی
سلام مامانا کسایی که تجربه از شیر گرفتن دارین تا کی طول میکشه بچه ها از یادشون بره
به خدا من دیگه کشش و توان ندارم کاملا شدم مثل این دیوونه ها
الان ۲۸ روزه پسرم رو از شیر گرفتم تدریجی بود و و هربار از وعده های شیرش کم کردم تا فشار زیاد هم بهش وارد نشه ولی در اخر مجبور شدم سینه ام رو سیاه کردم و گفتم اوخ شده چون دوباره داشت وعده هاش رو زیاد میکرد و بند بند وجودم خسته بود از شیر دادن به حدی که ۱ دقیقه شیر میخورد فشارم میفتاد و چشمام سیاهی میرفت
از شبی که گرفتمش فقط دو.الی ۳ شب راحت خوابیده اونم بعد از یک هفته اول ولی بعد از اون موقع خوابش که میشه به حدی بهونه میگیره جیغ میزنه که واقعا میمونم چیکار کنم تا اسم خواب میاد یا کاری که باب میلش نباشه میزنه زیر گریه و میگه میترسم یا همینکه بین خوابش بیدار میشه فقط میگه بغل و پام درد میکنه و مداوم فقط گریه تا دوباره با بدبختی بخوابه
اونم خوابی که فقط باید بشینم کنارش چون مدام میگه مامان و یه لحظه احساس کنه نیستم قیامت میشه دوباره
و میدونم تموم کارها و رفتارهاش هم به به خاطر شیر و وابستگیش بوده و این مدت هم همه جور دل به دلش دادم
حتی دیروز بهم میگفت مامان ممه خوب شده من بخورم
دیگه واقعا کم اوردم صبح اینقدر حرص داشتم و حالم بد بود از خستگی که خودمو تا تونستم زدم اونم کی منی که همه دم از قوی بودنش میزنن و به خاطر همین کسی نگاهمم نمکینه که بدونه الان چه شرایطی دارم فقط میدونم بریدم و خسته ام خییلی خسته😭😭😭😭😭😭
مامان آقا کایان💓 مامان آقا کایان💓 ۲ سالگی
سلام هم قبیله ای ها
اومدم درد و دل خیلی ناراحتم
قصه از این جا شروع میشه که من به درخواست همسرم برای عمل خواهر شوهرم اوندم شیراز که کمکی باشم،برادر شوهرم هم باهامونه خیلی پولداره و به پسرم خیلی محبت میکنه در حدی که وقتی پیشش هست اصلا نمیاد سمتم ،میخوام پوشکش عوض کنم با گریه و شیونه ،لباسش عوض کنم گریه و شیونه ،صورتش بشورم گریه و شیونه و میره سمت عموش اونم هی ناز میکشه و بوسش میکنه ، به بار هم شوهرم تو جمع گفت خوبه ها پات رو پات بزاری یکی دیگه بچه داری کنه هیچی نگفتم ،امشبم پسرم چسبیده بود به عموش، عمو هم وقتی خسته میشه تیکه می‌میپرونه، امشبم بد تیکه ای پروند که خیلی ناراحت شدم، شوهرم بعد عمل خواهرش برگشت شهرمون که بره سرکار منم اینقدر ناراحت شدم که گفتم همین فردا میای دنبال منو پسرم من تحمل ندارم میترسم حرفی بزنم حرمت ها خراب بشه چون پولداره خیلی تو زندگی کمکمون کرده برا همین نمیتونم مستقیم حرفی بزنم و تصمیم دارم که برگردم تا این رفتارهای دیگه نبینم ،از طرفی هم ابن برادر شوهر خیلی استرسی هست میترسم بچه ام هم استرسی بشه که بخاطر ترس های عموش کمی شده میبرمش پارک میترسه سر سره بازی کنه ، از بچه ها میترسه و گریه میکنه کلا زیاد میترسه. کلافه ام و واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم.