۷ پاسخ

من دوبارجداشدم باردارنشدم باهمسرم ک ازدواج کردم ازپدرشوهرم خیلیییی رنجیدم. انواع و اقسام زخم زبون بهم زد.منم گفتم خدایااااا تو بهم بچه بده من خودم بغلش میکنم خودم بادست لباساشومیشورم اولی سقط شد دومی ابوالفضل شد سرحرفم موندم مادرم گفت کالسکه بخرم گفتم نهههههه لذت بچه داشتن به اینه که بغلش کنی. کهنه شور گفتن بگیر گفتم خودم میشورم . تادوسالگیش لباساشوبادست شستم. کهنه میبستم خودم میشستم. البته علت کهنه بستنم حساسیت ب پوشکش بود.ولییییییی هرررربار فکرمنفی اومدسراغم و برای کسی بیماری و ناراحتی خاستم اول سرخودم اومد

اره همیشه با خودم میگفتم باید دانشگاه دولتی قبول بشم و شدم

ارهههه و بهم ثابت شده این قانون جذب که قانون اصلی کل کیهانه

یله برادر بزرگم خیلی رفتار بدی موقع ازدواجم داشت و کلا لج میکرد اذیت میکرد الان عقد کرده ۳ تا برادر خانوماش و پدر خانومش عین خودش رفتار میکنن و برادرم همیشه شرمنده بقیه میکنن من که همچین چیزی هیچوقت از خدا نخواستم و همون موقع حلالش کرده بودم ولی خب خدا بالاسر هست و میبینه و آگاهه به کارهای ما باز هم میگم از این موضوع اصلا خوشحال نیستم اتفاقا من برخلاف داداشم خیلی با زنش از اول خوب بودم و‌عوض هیچکدوم از کاراشو درنیومدم

اره منم دقیقا هر چی از خدا خاستم اتفاق افتاد همش از باردای سخت میترسیدم میگفتم خدایا بارداریم راحت باشه من طاقت استراحت مطلقو ندارم خداروشکر همینم شد

شنیدی میگن دنیارو هر طور بگیری همونطور برات میگذره سخت بگیری سخت آسون بگیری آسون
و اینکه شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت ..... من بارها با چشمم حس کردم این دو جملرو

من جدیدا به هر چی فکر میکنم اتفاق میوفته

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۸
ادامه داستان قبلی

دیگه ۳٠هفته سیسمونی مو اوردن دیگه من رو تخت شیب دار بودم چند هفته بود که اصلا بلند نشده بودم حتی رو تخت حموم میکردم سرمو رو تخت میشستیم دیگه خیلی دلم میخواست بعداز چند هفته از تخت بیام پایین بلند شدم اصلا یه حسی داشتم انگار صد کیلو وزنم رو بود بعداز چند هفته دراز کشیدن بلند شدم یه راهی تو خونه زیر بغلم رو گرفتن راه رفتم تا ۳۵هفته همین روال بود دیگه انقدر امپول زده بودم جای سالم تو بدنم نبود کل بندم کوفته بود سزکلاژم رو ۳۵هفته باز کردن میتونم بگم بدترن درد رو داشت باز کردنش ۳۶هفته هم سزارین شدم نچرخیده بود بچه داشت سرپا دنیا میومد یه چند روزی هم دستگاه رفت و خداروشکر تموم شد برگشتیم میدونید چرا اینارو تعریف کردم فقط خاستم بگم قدر سلامتیتون قدر داشته هاتون رو بدونید من ارزوم بود مثل بقیه ها یه مهمونی ساده برم لباسای قشنگ باداری بپوشم سیسمونی پسرمو خودم برم با شوق انتخاب کنم بخرم اما نشد بازم میگم خداروشکر به خیر گذشت پسرمو بغل گرفتم فقط یه چیزی بگم هر حسی به کائنات بدی همون میشه من قبل اینکه بچه دار بشم همش میگفتم خدایا به من یه بچه بچه راضیم تا اخر دراز بکشم دقیقا همونم شد همیشه از خدا خوب بخداید زیاد بخاید به هرچی فکر کنید همون م