۱۷ پاسخ

چرا اینطوری میگی طفلی شاید از روی دلسوزی و محبتش هست با نیت بد نگاه نکن خوب بهش بگو تا خوشحال بشه خودت هم از نظر روحی تحت فشار نباشی😊

برعکس مادر شوهرمن 5 ساله عروسی کردم 1 بار بهم نگفته بچه بیار برعکس میگه حوصله بچه دارین براخودتون عشقوحال کنین 😂😂

تو ای وی اف بودی عزیزم؟

یه لحظه خودت بزار جای من که با این سن کمم بهم میگن بچه بیار دیگ چرا باردار نمیشی🥴🥴🥴

خدا شفا بده

عزیزم ولشون کن اهمیت نده
مهم خودت و نی نی

خداروشکر مادرشوهر من اینجور نیس میگه بچه نیارین راحت باشین😂

اصلا اهمیت نده عزیزم مهم الان خودت و نی نی و آرامشتونه. یه مدت ارتباط رو‌ کم کن ولی قطع نکن. بعد هر موقع خودت صلاح دونستی بگو باردارم

والا منم موقع دخترم به مادر شوهرم گفتم باردارم بهم گفت تا یک ماه یه کسی چیزی نگو که باز چوپان دروغگو نشی😐😂

من رفتم زایمان کنم به پرستارا میگه این نازاس بعد پرستاره بهم گف په این تو شکمت چیه

کلا مادرشوهرا همین جورین 😐 جدی نگیر تو بفکر خودت باش اونو ولش کن

حالا مال تو نذر میکنه مال من از وقتی فهمیده عزا گرفته

خوب حالا که بارداری بگو بهش بذار خیالش راحت بشه
بعدم مگه بچه نداری که فکر میکنن نازایی🥴🥴

مادر شوهر منم گفت حس میکنم بچت می‌ره دستگاه وقتی رفت گفت مطمعن بودم می‌ره بعدشم گفت دوباره اقدام کن اصلا از کجا معلوم شاید دیگه بچه دار نشدی اینم شد الان مشکل داریم نمیشه نمی‌دونم چرا هرچی حس بد بود بمن داد برا دخترش نداد اه

ولش کن بابا خداروشکر الان که حامله ای بهش نگو بزار بعد آنتی بگو پشماش بریزه 😂😂😂

بیخیالش بابا اعصاب خودتو خورد نکن برای اینجور آدما. من عمه هام اینجورین خانواده شوهرم تا حالا ی بار نگفتن بچه بیار اون وقت عمه هام میگن مریضه خداروشکر عروس عمه نشدم

الانم ک بارداری

سوال های مرتبط

مامان 🫀کوچولوها🫀 مامان 🫀کوچولوها🫀 هفته بیست‌ویکم بارداری
دوستان یه مشورت
یه دختر چهارسال ودوماهه دارم یه پسر یه سال ونه ماهه وسومی رو حامله ام
خلاصه توشهری هستم که ازخانواده ی خودم وشوهرم دوریم
شوهرمم کارش آزاده وصبح میره شب میاد الانم که دارم این تایپینگ رو میذارم هنوز نیومده خلاصه که خییییلی دوس دارم برم سرکار وقبل باردار بشم برا آزمون وکالت داشتم مصمم خودمو آماده میکردم وتاحدودی راضی بودم وپایه ام قویه خداروشکر اما خب حامله که شدم این ویار لعنتی وتهوع وکم خونی و... اذیت بچه ها و... خلاصه ازبرنامه ام عقب افتادم کمی بااین حال کند دارم پیش میرم
امشبی داشتم فکر میکردم پیش خودم که اگه برم سرکار این طفلای من بایدچیکار کنن
اصلا با مهد موافق نیستم با هیچ کس دیگه هم همینطور مثل پرستار اینا
خلاصه میگم چندسال دیگه اصلا آزمون بدم اینکه بچه سومم پیش دبستانی رفت و... اون به بودن من تواین شهر غریب مخصوصا خیییلی نیاز دارن مخصوصا تو این سن مهم وحساس
درصورتی که همه چشم انتظار خبری قبولیمن
مخصوصا مامان وبابام
حالا حیرونم چه کنم
شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟