۱۱ پاسخ

ما با وجود خانواده هامون خسته ايممم تو كه واقعا خداقوت دارييي

مامان آهوجان ... منم همین شرایط دارم من شهر غریبم ... خیلی خیلی تنهام ، حتی خواهرم ندارم ، شهر خودمون هم میرم بازم سعی میکنم طنین خودم نگه‌دارم چون مامانم کمر درد داره ... میفهممت خیلییی سخته ‌‌... ولی این‌روزا میگذره و یه دختر داریم که همدممون ، همه کسمون میشه ... فقط باید صبر کنیم و سعی کنیم عشقشو ببریم 🥺😍

من کاملا درکت میکنم
یاد اشکای خودم افتادم

منم همینطورم
سرما خوردم
خونم داغونه
حال ندارم
ولی خداروشکر میکنم وقتی به صورت بچم نگاه میکنم آدم خستگیش درمیره
توهم خیلی به خونه اینا اهمیت نده
آدم وقتی فکر خونه رو هم میکنه اعصابش دیگ نمی‌کشه.
من دیروز باهمه دعوا میکردم

واقعا حق داری منم خیلی خسته میشم ولی وقتی خیلی داغون میشم به قیافه بچم نگاه میکنم که داره نگام میکنم حالم بهتر میشه سعی میکنم سرپا بمونم بخاطر پسرم چون بجز من کسی دلسوزش نیس.

منم امروز اینجوری بودم همسرم خونه بود یکم استراحت کردم

خواهر همه همبن هستیم از دم خسته من که خودم سرماخوری شدید گرفتم از شانس گندم پریودم شدم یه پسر ۱۱ ساله مدرسه ای دارم باید ب کاراش برسم کارای خونه کارای ایلیا سرم ک میذارم رو بالشت بی هوش میشم از خستگی😴دیشب تا صبح ایلیا به بغل کل خونه گشتمو با حال مریضیم از گریه دهن رو هم نمیذاشت بغل باباشم اروم نمیگیرفت

تنها نیستید منم هستم 😥😮‍💨

دیقن منم امروز اخلاقو باخته بودم😅 و حقیقتن گریه کردم..منم مثل تو یه طور دیگه تنهام..خانوادم هستن اینجا اما من زیاد ارتباطی ندارم باشون..
امروز خیلی فشار امد بهم و ازونورم دیار فک کنم میخواد دندون دربیاره نه شیر میخوره نه میخوابه فقط گرریه و بهانه گیری..خونمم انگار بمب ترکیده اصن یه وضع داغونیه

من با سه بچه امروز جیغ زدم از خستگی

میفهممت🥲🥲🥲🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان ملکا کوچولو🦢🤍 مامان ملکا کوچولو🦢🤍 ۴ ماهگی
مامان آدرین مامان آدرین ۹ ماهگی
دیشب پسرم خیلی نق میزد ،ساعت خوابش بود و نمیخوابید ،من بودم و کلی ظرف نشسته و پسرم که گریه میکرد ،شوهرم از خستگی دراز کشیده بود و نگاه میکرد ... میدونم واقعا خسته بود ،آرایشگره و از صبح تا ۸ شب سر‌پا و دست تنهاست تو مغازه. ولی من از دستش شاکی بودم ،توقع داشتم‌بیاد بچه رو بگیره که من به کارمم برسم و هم اینکه خسته نشم از گریه هاش. شوهرم پاش درد میکرد و تنهایی داشتم حرص میخوردم ،خیلیییی عصبی شدم و یه مامان عصبانی بودم که هی غر میزدم که پسرم بخواب ،خسته شدم ،ای بابا و فلان... با پسرم بداخلاقی کردم تا اینکه گفتم بابا لامصب بیا بگیر بچه رو یه کم مغزم آروم‌بشه من از صبح دارم باهاش کلنجار میرم. اومد بچه رو گرفت یه کم اروم‌شدم‌،بعد میگم خب میدونم خسته ای ولی وقتی میبینی دارم عصبی میشم و خسته ام‌بیا بچه رو بگیر چند دیقه کافیه تا اروم‌بشم. حالا ایناش هیچی ، اصلا با همسرم مشکلی ندارم و درکش میکنم و اونم همیشه درک میکنه منو ،فقط نمیدونم چرا دیشب انقدر عصبانی شدم و از اینکه با پسرم بد اخلاقی کردم و هی غر زدم ناراحتم و عذاب وجدان دارم