دیروز نوبت آتلیه داشتیم بچه اصلا همکاری نکرد از شانسمون از دوربین و صدای شات و نور فلش ترسید بچم زد زیر گریه ولی برعکس کلیپش خیلی خوب شد چون دوربین بی صدا و نور بود
حالا از تجربه م بگم که اگه رفتین آتلیه
یک تو این یکسال نشد اصلا ببرمش خوبه که یکی دوبار بچه رو ببرید با محیط آشنا باشه دختر من حتی از یکی از عکاسا که موهاش پسرونه بود میترسید فکر میکرد آقاس چون از بعضی مردا می‌ترسه
دو اینکه قبل و بعداز نوبت شما به کس دیگه ای نوبت نداده باشن چون بچه قابل پیش بینی نیس ممکنه کارش یه ساعت دوساعت یا حتی سه ساعت طول بکشه نفر بعدی میاد معطل می مونه
نمی‌دونم همه آتلیه ها اینجورن یا اینجا که ما رفتیم اینجوری بود وسط عکاسی دیدم اووو سه چهار تا بچه و نوزاد دیگه اومدن تو نوبت
سه اینکه عکاس اصلا با منشی که تو ایتا باهاش در ارتباط بودم انگار هماهنگ نبود تمی که انتخاب کرده بودم اجرا نکردن کلی اعصابم خورد شد تم یه بچه ی دیگه رو عکاسی کردیم
یا اینکه من ۳ تم گفتم اینا ۸ تم حساب کرده بودن
اونجا هم اول که رفتیم یکی قبل از ما دیر اومد ما سر وقت رسیدیم بعد کار اونو انجام دادن باعث شد ما یه ساعت عقب بیوفتیم شوهرمم از کارش زده بودو بخاطر این بی دقتی کلی عصبی شدیم باز
بعد موقع عکاسی دونفر بودن یکی عکس یکی فیلم مثلا یدونه از بچه من می گرفت می‌رفت یدونه نوزاد می گرفت میومد دوباره بچه من و خیلی چیزای دیگه
ولی این خوب بود که برای هر تم هم لباس هم تل داشتن
آتلیه هم عمارت بود یه آتلیه که خیلی معروفه و تخصص کودک و نوزاد دارن مثلا ولی این ناهماهنگی ها پشیمونت می کنه

۶ پاسخ

کدوم اتلیه بردی
من نلین ازاول هرماه بردم اشنایی داشت اما ازوقتی راه افتاو سخت میشست ازش عکس بگیرن ولی بازم اوناتندتند میگرفتن ازش خوب درمیومد من نیروانا بردم همه عکساشو

میتونید بدون این دردسرا و دنگ و فنگ خیلی راحت عکسای خونگی رو اتلیه ای کنید بدون نیاز به صرف وقت و با یک دهم هزینه اتلیه هر تغییری بخوای رو عکساتون داده میشه هرکی خواست اول نمونه کار میفرستم ببینه بعد سفارش کار بده هزینه هم بعد از تاییدکار پرداخت میکنید دیگه چی از این بهتر 😍😍

اععععع مبارکش باشه😘
من عکاسی بارداریم رفتم پالیزان
گفتم دخترمو میبرم عمارت
الان پشیمون شدم
خدایی پالیزان خیلی با نظم و برنامه اس

مبارکش باشه گل دختر . حتما که عکساش قشنگ شده

الان نمیدونم چی بگمممم... ایشالله عکسای خوبی برات زده باشن😘

انشالله اتلیه عروسی ببریش مامان جونی
عکساشو برام بفرستیا

سوال های مرتبط

مامان ویهان مامان ویهان ۱۵ ماهگی
سلام مامانا خسته ی‌ فسقلی های بامزه نباشید😘
دوس‌دارین ایده تولد بدم بهتون؟ البته دیگه ما دلی انجام دادیم
من و همسرم تصمیم گرفتیم مهمونی تولد برای پسرمون نگیریم چون مطمین بودم اذیت میشه و خودمم هیچی از تولدش نمی‌فهمم بجاش به دوتا از دوستامون که خیلی باهم صمیمی هستیم و میدونستیم برای ویهان کادو میخرن به هر حال، پیشنهاد دادیم بیان آتلیه ای که برای ویهان هماهنگ کردیم تا بچه ها باهم از بچگیشون عکس داشته باشن خودمونم با دوستامون عکس گرفتیم بعدش هم یه عصرونه طور ساندویچ های الویه و دسر و سالاد میوه از قبل آماده کرده بودم اومدن خونمون دورهم یه تایمی گذروندیم بچه ها هم باهم بازی کردن خیلی خوب بود🥰🥳 یکیشون یه دست لباس و کلاه و ماشین اسباب بازی براش آورد یکی دیگه هم براش از این ماشین هایی که می‌تونه داخلش بشینه و دسته هدایت شونده داره براش آورده که ویهان عاشقش شده❤️
این عکسم چون آتلیه مال دوستمون بود به ویهان کادو داد، کلا چون تخصصی کار کودک انجام میدن خیلی با حوصله و خوش انرژی هستن و با بداخلاقی های بچه میسازن مخصوصا که ویهان هم عکاسی داشت هم کلیپ گرفتیم هم بعدش دوستامون اومدن با بچه های اونا عکس گرفت ویهان خیلی خسته شده بود ولی کلی همکاری‌کردن باهامون 🥰 آدرس پیجشونم توی عکس هست اگه خواستین
از طرفی می‌دونم خانواده ها هم یه چیزی کادو بهش میدن قراره یا یه کیک یا شیرینی برای هر دو طرف بگیریم ببریم که دهنشونو شیرین کنن
یواشکی هم فهمیدم بابام میخواد برا ویهان برّه بخره ای خدا🥹
احتمالا میخواد عقیقش کنه
با اینکه خودمو همسرم اعتقاد نداریم ولی ته دلم کلی ذوقی شدم🥹
مامان ONE♥ مامان ONE♥ ۱ سالگی
روز سه‌شنبه با دلوان رفتیم خانه بازی
بخوام از تجربم بگم از نظر خودم خوب بود
چون دلوان شخصیتی که بسیار وابسته منه حتی من باشم پدرشم باشه بغل منو ترجیح میده
خانواده هامونو که اصلا توجه نمیکنه و به روی هیچ کسی نمیخنده
تو خانواده بچه کوچیک داریم یکی ۹ ماه بزرگتر یکی ۷ ماه کوچیکتر ولی خوب از جایی که دلوان اضطراب جدایی داره باهشون هم بازی نمیشه
ولی وقتی رفتیم خانه کودک دیدم همه همسن دلوانن نهایت یکی یا دوماه فاصله داشتن
اولش مربی اومد باهشون بازی کرد و خوش آمد گویی کرد بعد نمایش ریتمیک و عروسکی اجرا کرد دلوان خوشش اومد و با بچه ها دوست شد ولی یکم جلوتر که رفتیم رسیدین به بازی مسی پلی متاسفانه دلوان اصلا حاضر نشد دست به اون موادی که آورده بودن بزنه و خوب متوجه شدم دوست نداره از حس لامسش استفاده کنه البته مربی گفت ایرادی نداره جلوتر بریم کم کم از این حالت درمیاد و چندشش نمیشه
دیگه کم کم بچه ها از نشستن و اجرا خسته شدن
دیدیم هرکسی رفته سراغ اسباب بازی ها و دارن باهم بازی میکنن
من به این نتیجه رسیدم همش آموزش و بازی نیست همین که داره با بچه ها ارتباط میگیره و یک ساعت دلوان از من فاصله گرفته خیلی خوبه
من تو خونه از کنارش بلند میشم شرحه شرحه میکنتم ولی اونجا عین خیالش نبود
احتمالا هفته ای یکبار ببرمش
مامان پسر قشنگم مامان پسر قشنگم ۱۲ ماهگی
واقعا خدا به دل پدر و مادرایی که بچه مریض دارن خیلی رحم کنه خیلی براشون دعا کنید
امروز که پسرم اینجوری شد وحشتناک ترسیده بودم وقتی رفتیم بیمارستان حکیم خیلی بچه ها اونجا بود با مریضی های مختلف واقعا خدا به این مادرا صبر بده
ولی ما وقتی توی بیمارستان بودیم بیمارستانی که مخصوص کودکان هستش نه یه تب از بچه من گرفتن نه علائمش و چک کنن هیچ کاری برای بچه ی من نکردن
فقط وقتی تعریف کردم چه اتفاقی افتاد گفتن باید بستری بشی و فردا صبح آندوسکپی می کنیم
شروع کردن ما رو ترسوندن ولی خب پسرم علائم خاصی نداشت
خب اولش قبول کردیم که بستری بشه وقتی سرم میخواستن به پسرم بزنن کلی دست پسرمو سوراخ سوراخ کردن آخرم نتونستن که دیگه همسرم عصبی شد گفت اصلا نمیخوام بستریش کنید
بعد وقتی می خواستیم ببریم کلی ازمون امضا گرفتن آخرم یه برگه گذاشتن جلومون هفتصد هزار تومن
قبلشم سیصد و خورده ای ویزیت گرفته بودن وقتی بهشون میگیم این هفتصد هزار تومن مال چیه میگفتن که ما نمیدونیم باید پرداخت کنید
در صورتی که حتی یه تب بچه منو نگرفتن
هفتصد تومن چیزی نیستا هزار برابرش فدای یه تار موی پسرم
ولی اینکه هیچ کاری برای بچه من نکرده بودن و فقط انگار فکرش این بود که یه روز بچه رو بستری کنن الکی ببرن بفرستن آندوسکوپی و به گفته خودشون حداقل تو یه شب بیست سی تومن از ما بگیرن و آخرم بگن هیچی نبودش

واقعا بعضیا وجدانشون رو به همه چی فروختن اصلا به این فکر نمیکنن که اون پدر و مادر الان کلی نگرانن، خلاصه که خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کنه🥺🥺
مامان نی نی مامان نی نی ۱۳ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان دردونه مامان دردونه ۱۶ ماهگی
اینم از تولد یکسالگی گل پسر! دردونه مامان و بابا🥰
همینقدر ساده و صمیمی. یک کیک و یه بادکنک و چندتا عکس یادگاری.
بچه ها تو این سن درکی از تولد ندارند و شلوغی و جمعیت جدای از اینکه باعث تشدید اضطراب جدایی شون میشه بالث کلافگی و خستگی بی دلیلشون هم میشه. اولین تولد بچه ها باید از ۴ سالگی به بعد باشه اونم تو جمع دوستاشون نه بزرگترها.
ما از شب قبلش اتاق رو تزیین کردیم و میخواستیم صبح بعد از بیدار شدنش کیک بیاریم ولی از صیح که بیدار شد اخلاقش طر جاش نبود و همینطور عقب افتاد تا دم غروب. بعد از اینکه همه چی آماده بود و کیک رو آوردیم در اولین حرکت شمع وسط کیک رو به دونیم تقسیم کرد و بعدشم انگشت انداخت دورتا دور کیک😂😂😅 کلاهشم سر نکرد و به سختی تونستیم ازش چندتا عکس بگیریم.
همسرم تا قبلش مخالف این کار بود و معتقد بود اولین بچه و تک بچه و اولین تولدش باید خیلی لاکچری برگزار بشه و حداقل پدربزرگها مادربزرگها و بقیه باشن. ولی من میدونستم که نمیشه رو همکاری یه بچه یه ساله حساب باز کرد. به همه اعلام کرده بودم نمیخوام تولد بگیرم و همه هم کادو رو نقدی به حسابش ریختن. بعد از تجربه اون روز هم همسر از تصمیم من راضی بود. چون برای هردومون مهم این بود که به پسرم خوش بگذره و بابت مهمونی و چندتا عکس اذیت نشه. شاید بعدا برای بقیه هم شیرینی بخریم و ببریم. ولی الویت اول همیشه با گل پسره🥳
وقتی داشتم ازش فیلم میگرفتم گریه ام گرفت. تمام صحنه های این یکسالش برام مرور شد. دیدن بزرگ شدنش قشنگ ترین و دلتنگ کننده ترین اتفاقیه که شاهدشم. اشکها و لبخندها...
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۷:دیگه آبجیم گفت تو چرا هنوز اینجایی کسی نیومد سراغت گفتم نه بی جون بودم خودم حال نداشتم همسرمم تجربه ای نداشت اصلا نمیتونست ما رو تنها بذاره و اعتراض کنه از اونرم نه که ظاهرا هم من هم بچه حالمون خوب بود دیگه حرفی نزدیم که منم گذاشتن روی ویلچر و میخواستن ببرنم تو اتاقم اون خانوم سرپرستان لباس پوشیده بود بره اومد سریع ویلچر رو گرفت گفت من خودم میبرمت آنقدر که ماه بودی کلی به مامانم اینا تبریک گفت و اینکه چه شیر دختری خوسبحال شوهرش آنقدر زن صبور و آرومی داره و تا اتاق منو آورد دیگه خودتون تصور کنید اوضاع رو منم اتاق وی ای پی گرفته بودم یه اتاق خیلی خیلی قشنگ پسرم زیبام کنارم همسرم و خونواده ام بودن ته خوشبختی بود 🤍🥲 نمیدونم شماهم اینطور بودین یا نه بعد از زدن بخیه ها یه شیاف دیکلوفناک بهم زد و بعد بهم گفت هر ۴ساعت شیاف باید بذارم با چند تا چرک خشک کن و قرص آناهیل
اون شب حالم بی نهایت خوب بود برای اولین بار به کسری شیر دادم ۴۰دقیقه یه سره شیر خورد حتی خانومه اومد شیردهی آموزش بده دید این حرفه ای تر از این حرف هاس خودش کاملا وارد بود😍 خداروشکر بچه ام خیلی آروم بود کامل شیر خورد و خوابید منم خوابیدم شوهر و خواهرم هم تو اتاق باهام بودن همه اومدن دیدنمون گل و شیرینی و بادکنک و عکس یادگاری و خیلی لحظه های قشنگی بود 🥲🥲
🤍:عکس یه بخشی از اتاق بیمارستانم بود
شما چی عکس دارین از اونروز؟