۸ پاسخ

پنیک شدی
منم سر بچه اولم اینجور بودم
باید بری روانپزشک اصلا تعلل نکن
خیلی وحشتناکه تا دو سال داشتمش من

عزیزم حمله عصبیه برو دکتر

انشالله که دیگه پیش نیاد سعی کن آروم باشی اگه خانوادت نزدیکتن بچه هارو بزار براشو و به خودت یه استراحت بده این یکنی به پنیک شبیه پنیک یعنی حمله عصبی وقتی زیاد تحت فشار روانی باشی بدن سعی میکنه این فشار رو بریزه بیرون...اون لحظه با خودت بگو داره تموم میشه تموم شد دیگه و سریع یه ویز سرد بگیر دستت و اگه حس کردی فشارت داره میوفته یکم نمک بریز رو زبونت ولی اینو بدون که تو هیچیت نیست از لحاظ سلامتی هیچ مشکلی نداری

همین یکبار بوده یا قبلا هم اتفاق افتاده؟ اگر بازم اتفاق افتاده با یه مشاور یا روانشناس مشورت کنی بهتره. اگر فقط همین یکباره که زیاد مهم نیست

منم اوایل که زایمان کردم و اومدم خونه خودم وقت هایی که تنها بودم همینجوری میشدم
سر بچم که هنوز خیلی کوچیک بود داد میزدم دعواش میکردم حتی چند بار زد بود به سرم هی میخواستم شکمش یا بدنش رو فشار بدم یعنی آسیب برسونم بهش، بعد یهو به خودم میومدم که این چه کاریه من دارم میکنم ؟ ولی رفته رفته خوب شدم تازه فهمیدم که به خاطر فشار روحی روانی بود که داشتم

سلام
قرآن بذار کنارتون

ای بابا آیت الکرسی میخوندی

بعضی وقتا پیش میاد مخصوصا خودمون ک مادریم هم ذهنمون خستس هم جسممون،مغز ب چیزای منفی فک میکنه،اینجور وقتا همون ذکری رو بگو ک آرومت میکنه ب یه چیز دیگه فک کن

سوال های مرتبط

مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۸ ماهگی
شوهرم اذیتم کرد همه خاطرات بدم دوبازه اومد به ذهنم
روز زایمانم.. وقتی منو اوردن تو اتاق تخت بغلی پنج تا ملاقاتی راه داده بودن براش اونم ساعت ده صبح درحالی که ملاقاتشون 3 تا 5 بود.. انقد شلوغ میکردن بلند بلند حرف میزدن میخندیدن یک لحظه هم ساکت نمیشدن منم هی تحمل میکردم یهو نزدیکای ساعت 3 ظهر احساس کردم مغزم داره منفجر میشه گفتم وای دیگه نمیتونم تحمل کنم انگار ی چیزی تو مغزم داشت میترکید شروع کردم با داد میگفتم وای وای و بهم یه حمله شدید انگار دست داده بود
پرستارا ریختن سرم... دستگاه چک ضربان قلب و فشار آوردن ضربان قلبم نامنظم شده بود و فشارم 15... یکی رحممو فشار میداد ک خون ریزی نکرده باشم یکی بهم امپول میزد یکی خون میگرفت یکی میگف چیشده و من التماسشون میکردم منو از اون اتاق ببرن و وحشت زده بودم.. از شدت درد دل و بخیه حتی نمیتونسم بلند شم فرار کنم خیلی حیلی وحشتناک بود خیلی خاطره ی بدی شد تازه این همه ماجرا نیست بازم ادامه داره... امشب شوهرم حرصم داد یاد دردایی ک تو بیمارستان کشیدم افتادم