شوهرم اذیتم کرد همه خاطرات بدم دوبازه اومد به ذهنم
روز زایمانم.. وقتی منو اوردن تو اتاق تخت بغلی پنج تا ملاقاتی راه داده بودن براش اونم ساعت ده صبح درحالی که ملاقاتشون 3 تا 5 بود.. انقد شلوغ میکردن بلند بلند حرف میزدن میخندیدن یک لحظه هم ساکت نمیشدن منم هی تحمل میکردم یهو نزدیکای ساعت 3 ظهر احساس کردم مغزم داره منفجر میشه گفتم وای دیگه نمیتونم تحمل کنم انگار ی چیزی تو مغزم داشت میترکید شروع کردم با داد میگفتم وای وای و بهم یه حمله شدید انگار دست داده بود
پرستارا ریختن سرم... دستگاه چک ضربان قلب و فشار آوردن ضربان قلبم نامنظم شده بود و فشارم 15... یکی رحممو فشار میداد ک خون ریزی نکرده باشم یکی بهم امپول میزد یکی خون میگرفت یکی میگف چیشده و من التماسشون میکردم منو از اون اتاق ببرن و وحشت زده بودم.. از شدت درد دل و بخیه حتی نمیتونسم بلند شم فرار کنم خیلی حیلی وحشتناک بود خیلی خاطره ی بدی شد تازه این همه ماجرا نیست بازم ادامه داره... امشب شوهرم حرصم داد یاد دردایی ک تو بیمارستان کشیدم افتادم

۵ پاسخ

چرا از اون بیمارستان به مرکز بهداشت شکایت نکردی ک با چه حقی غیر ساعت ملاقات اجازه دادن کسی داخل باشه؟

هی عزیزم درکت میکنم یه عزیزی می‌گفت منم دو روز بود زایمان کرده بودم همسرم یه جوری زد توگوشم منم چون خون زیاد از دست داده بودم رنگم پریده بود قشنگ جای انگشتاش مونده بود رو صورتم

عزیزم 🥺🥺💔
گذشته بهش فکر نکن ایشالااا روزای پیش روت به بهترین شکل بگذره

چه بی ملاحظه واقعا منم بودم بی اعصاب میشدم
البته بچه اولم خم تختبم دیوانه گرده بود آخرم همراهم دعواش اونم ساکت شد

شاید اگه زایمان طبیعی داشنم این همه بلا سرم نمیومد این همه درد نمیکشیدم و خاطرات بد نمیموند😔😭😭💔💔💔اونی کطبیعیه اذیت میشه میگه دفعه بعد میرم سز ولی اونی که سز هست هیچ راهی نداره بیمارستان ها هم هرجایی ویبک قبول نمیکنن و ریسکص زیاده

سوال های مرتبط

مامان حسین مامان حسین ۵ ماهگی
سلام من بعد از دو ماه و کنار نیومدن با ی سری مسائل دلم میخواد شما منو راهنمایی کنید
روز قبل از زایمان خون دماغ شدید شدم رفتم پیش دکترم گفت ختم بارداری و فردا زایمان کنم راستی من اصلا درد نداشتم ولی آب دور جنین کم شده بود
فردا صبح رفتم بیمارستان ساعت هفت و نیم بستری شدم و... ساعت 11بهم آمپول فشار زدن و گذاشتنم داخل اتاق تنها وای چشمتون روز بد نبینه دوباره خون دماغ شدید شدم جوری که تخت کلا خون بود و تحت هیچ شرایطی بند نمیومد تا جراح اومد بالا سرم و بینی منو پر از تامپون کردن
با این شرایط سخت بدون تنفس از بینی، دکتر بی وجدانم منو طبیعی زایمان کرد که ماما همراهم برام گریه افتاد گفت خیلی مظلومی
کلی بخیه خوردم و چه روزایی رو گذروندم
فردا بیمارستان به علت ضربان قلب شدید بردنم اتاق و تنها گذاشتنم گفتن اینجا باید بمونی حتی بچمو نمیاوردن پیشم و فقط باهام بد رفتاری میکردن آخه با کلی بخیه منو بعد از زایمان معاینه میکردن و منم از استرس داشتم میمردم که نکنه دوباره خونریزی دماغ کنم خیلی بد بود
از اون روز شیرم خشک شد بچم شیر خشکی هست، خیلی داغونم انگار دنیا برام تیره شده آرزوم ی شیر بوده بچم بخوره که....
دکتر خیلی بهم بد کرد تازه بیمارستان خصوصی بودم یعنی این بلاها سرم اومده
حالا همه میگن مسمومیت بارداری داشتم و فشارم بالا بوده روز زایمان و قبلش ولی حتی دکترم فشارمو نگرفت که منو باید اورژانسی سزارین میکردن ولی نکرد
الان کم خونی شدید دارم با دارد و کمر درد
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
پارت دو
مامانم بیرون در بود و از توی ساک بیمارستان داشت لباسای بچه رو یک دست و یک پوشک می‌داد به پرستار،خودشون گفته بودن،راستی یه ساک هم بهم دادن خود بیمارستان ک توش یک شرت یک بسته دستمال کاغذی یک ژیلت شلوا. و لباس و روسری و رو تختی و زیرانداز های مشمایی(تا جایی یادم اومدو گفتم) قبل از عمل هم‌اومدن چک کنن ببینن جای عمل ک میخان‌برش بزنن شیو هست یا نه و اگر نبود با ژیلت خودشون میزدن برات،خلاصه منو ک داشتن میبردن مامانمم باهامون اومد و هی بهم می‌گفت دعا کن برا بقیه برای مریضا و اصلا استرس نداشته باش و اینا،رسیدم جلوی در اتاق عمل شوهرمم اومد و باهاشون خداحافظی کردم ،فک میکردم اگ‌برم تو اتاق عمل قراره سکته کنم و خیلی گریه کنم‌ولی اصلا گریم نمیومد،با بقیه خداحافظی کردم و رفتم داخل ،یه سالن خیلی بزرگ بود پر از اتاق های کوچک ک هر کدوم یک اتاق عمل بودن،منو یک کنار گذاشتن با ویلچر و گفتن اتاق عمل باید استریلیزه بشه بعد تو بری داخل همونطور ک کنار دیوار بودم و داشتم تند تند دعا میخوندم خانم دکتر و پرستارایی ک رد میشدن از کنارم بعم لبخند میزدن تا بهم دلگرمی بدن ،یه آقایی از پشت اومد گفت این خانومیه ک سز داره ،گفتن آره بعد اومد پیشم گف دیشب کی شام خوردی گفتن ساعت ۱۰ شب،بعد هیچی نگف،گفتم شما دکتر بیهوشی هستین؟گفت آره. گفتم میشه منو بیهوش کنین من بی‌حسی نمیتونم،گف اتفاقا بی‌حسی بهتره که، گفتم من خیلی ترس دارم حس میکنم حالم خیلی بد میشه ،گف نه نمیشه بیهوشی و قول میدم یه سوزن نازکی برات بزنم ک نه سردرد بگیری بعد عمل نه کمردرد،اومد پیشم نشست تا اتاق عمل خالی شه،خیلی مرد باحالی بود مسن بود و خوش اخلاق تقریبا ده دیقه یک ربعی بیرون نشسته بودیم تا صدا زدن‌گفتن بیاین داخل اتاق عمل
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۱
بچها من واسه زایمان طبیعی خیلی زحمت کشیدم دوره ثبت نام کردم کلی ورزشای لگنی انجام دادم از ۳۷ هفته تمام هرشب میرفتم پیاده روی پله نوردی کلی کردم ولی اصلا واسم فایده ای نداشت عین اب تو هاون کوبیدن بود برای من شاید واسه بقیه جواب داده باشه البته بگذریم من ۴۰ هفته رو تمام کردم تاریخ زایمانم رو رد کردم باید بستری میشدم ولی نرفتم ترسیدم هرچی شوهرم و مامانم اصرارم کردن نرفتم نامه دکتر داشتم ولی گفتم امشبو هم صبر کنم ی روز قبلش کلی ترشح موکوس داشتم توش خونم بود خلاصه من از شب ساعت ۸ دردام شروع شد خیلی خفیف بودن به راحتی تحملشون میکردم تااینکه ساعت ۱ شب شد هی دردام بیشتر میشدن انقباضا محکم تر و با فاصله کمتر بازم نرفتم بیمارستان تااینکه ساعت ۷ صب شد و دردای من جدی خیلی بد شدن وقتی دردا میگرفتن منو بزور ردشون میکردم ساعت ۸ بستری شدم معاینم کردن ۵ سانت بودم 😃 گفتن خیلی خوب تااینجا تحمل کردی منم فقط ناله میکردم ولی صدام بلند نبود همشون میگفتن چقد این دختره صبوره چقد تحملش خوبه میخواستن منو تشویق کنن مثلا منو بردن تو اتاق زایمان تنها بودم اتاقم خیلی مجهز و ترتمیز بود امکانات خیلی خوب بود خلاصه من اونجا نمیدونستم چی در انتظامه فکر میکردم بدبختیام همینجاس
مامان مهدی یار مامان مهدی یار ۲ ماهگی
منو پسرم یهویی 🥺🥺 خانومایی ک تاپیکام خوندن همراهم بودن. میدونن که پسرم ۳۲هفته به دنیا اومد. الان دوماهش شده خدایا شکرت که پسرمو سالم گذاشتی تو بغلم

خانوما میخوام یه چیزی رو بهتون بگم شاید مسخرم کنید شاید بگید دروغ میگم روزی که. میخواستم برم دکتر زنان. قبلش رفتم حموم. تو حموم زدن یه حسی پیدا کردم یه حسی ک کل بدنمو لرزوند. انگار یگی بیاد بهم بگه این آخرین حمومت تو بارداریته هنوز نرفته بودم دکتر ب شوهرم گفتم اگه الان بدنیا بیاد چی میشه. من حسه بدی دارم مخصوصا شکمم ک انقباضاتم دقیق تایم میشن. شوهرم گفت نترس چیزی نمیشه اون روز برا شوهرم کار پیش اومد. مادرشوهرمم دخترمو دادم تحویلش ب هیچکی نگفتم خودم تنها رفتم دکتر. تا رسیدم نوار قلبشو گوش کرد و بهم گفت قلبش خیلی ظعیفه دست و پامو گم کردم. ولی یه حس عجیبی اون روز داشتم انگار یکی همرام بود و بهم میگفت نترس بچتوسالم بغل میگیری یه جوری دل گرم بودم یه جوری استرسم کم بود. من اون روز تنها نبودم انگار خدا فرشتشو واسم فرستاده بود ک با اینکه همه دنبالم از ترس استرس داشتن من ناامید نبودمو با آرامش کامل وارد اتاق عمل شدم