۸ پاسخ

تولدش مبارک باشه گل دختر . الهی که بهترین ها تو زندگیش باشه . من این تجربه رو نداشتم چون دیابت بارداری داشتم بیمارستان بستری شدم ختم بارداری دادن . رفته بودم واسه چکاپ که دیگه نگهم داشتن گفتن بمون آمپول بزنیم زایمان کنی وای دست و پاهام میلرزید از استرس فکر نمیکردم نکه دارن

از امروز تا فردا درد کشیدی

منم دیروز زاییدن😂 ،منم کیسه آبم پاره شده بود

من اصلا درد زایمان نکشیدم دخترم خیلی هوای مامانو داشت از اول از زایمان میترسیدم

من گلاب به روتون شب اسهال شدم رفتم بیمارستان فکر کردم ویروس عفونی گرفتم ۳۶ هفته بودم دکتر اول معاینه کرد گفت داری زایمان میکنی بچت با پا هست سریع بردن اتاق زایمان برای سزارین فقط لگد هاشو پایین حس میکردم اصلا آمادگی نداشتم فقط بعد ۱ ساعت دختر بغلم بود با وزن دو کیلو آنقدر کوچولو بود می ترسیدم بغلش کنم

الهی عزیزم درکت میکنم ❤️
من پارسال همین روز کلی درد داشتم و باورم نمیشد که بچه دار شدم و با کلی بغض و گریه و درد این روز رو گذرونم
امروز تولد دخترم هست و ی بغضی دارم 😢😢

من دو درده شدم بعد کلی درد رفتم اتاق عمل برا سزارین. امپول بی حسی رو که زدن دنیا رو بهم دادن 🤣
ولییییییییی وقتی نفس من، جگر من، عشق منو بهم نشون دادن یه بغضی گرفته بود منو که نگو.
۲۰ آذر ساعت ۶.۳۰ صبح به دنیا اومد🥰
۲۱ آذر هم تولد خواهرمه‌. وقتی با مامانم اومده بودن لباس تنش کنن از لای پارچه خواهرم بازش کرد. همش میگه اهورا هدیه ی منه که خدا داده خودم بازش کردم هدیمو 🥰

عزیزم تولدش مبارک مادر قوی❤

سوال های مرتبط

مامان محمد مامان محمد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘