ینی من دیگه ب اول و اخرمممم بخندم اگ مهمونی بگیرمممم

از صبه سرویس شدم
بشور بساب بپز
همش نق و گریه
الانم ن گذاشت شام بخورم ن بفهمم چی شد اصن

الکییییی نق و گریه همشششششش چسبیده بهم

از صبم هیچی نخورده فقطططط شیر

قطره دل درد بهش دادم
هیچیشم نیست فقط میگه بغل مامانم باشم کسیم بام حرف نزنه😭

منکه عمرا مهون دعوت کنم خودشون خواستند بیان من غذای سفره میدم هر کی بود

دختر منم همینه تو مهمونی

بهش قطره پاراکید میدادی عزیزم شاید بیقراره هنوز کامل خوب نشده

بخدامن بعده ۴ماه رفتم شهرمون مهرماه اصلا نفهمیدم چیشد ازبس مثل چسب چسپیده بود بهم

بچه من مهمون دوس داره اذیت نمیکنه با این حال من مهمونی دیر ب دیر میدم بدمم یا مامانم برام غذا میزاره یا از بیرون میگیرم خیلی سخته با بچه

بچه ها تو مهمونیا همیشه برعکس میکنن

آنیسا هم همینه. چسب منه

فکرشو بکن دیروز ساعت ۱۲ونیم ظهر یه دفعه شوهرم با ده نفر آدم اومد تو خونه خودش البته از جلو اومد حتی یه زنگم نزد خبر بده اوقت من با کراپ شلوار هنگ کرده بودم خداروشکر میکنم هزار بار که خونم تازه تمیز کرده بودم همه چی مرتب بود تا یک و نیم ناهار حاضر کردم

بچه های شمام اینجورین؟؟؟

عزیزممم