۲۴ پاسخ

خدارو شکر شوهرت پشتته ، شوهر من باشه سریع میگه خونه ی اون مامان بزرگش بدتر گریه می‌کنه ، اتفاق افتاده که میگم

خداروشکر بابت شوهر عاقل و فهمیدت

بچه ها ادما بدو میشناسن

دقیقا منم بچم 4ماهش بود رفتیم خونه مادرشوهر تا گرفت بغلش گریه کرد...زد زیر گریه که بچه منو نمیخواد شوهرمم گفت محبت کن بهش.. ببین چطور میاد بغلت... بعدم یه جوری رفتار کرد که مثلا من یادش دادم ... اخه اینا نمیفهمن بچه تو این سن مادرشم به زور میشناسه

دختر منم دقیقا همینطوره هرموقع میرم خونه مادر شوهرم بد به گریه میوفته اما خونه مامان خودم خیلی شاده نمی‌دونم چرا

وای این مادرشوهرمنم همینطوره😶😐
اصلا اهمیت نده

دقیقا دختر منم همین که میرسه خونه مادر شوهرم جیغغغغ های بنفش میزنه. مادر شوهر منم‌همینو میگه ‌هروقت میاد خونه ما جیغ میزنه

شوهر من اصلا و عبدااا با مادرش اینجوری حرف نمیزنی جونش در میره واسه مادرش خیلی دوستش داره تا به حال تو نگفته بهش احتراموشنو خیلی نگه میداره الانم رفته واسه ننش کادو بگیره خدا شانس بده انشاا... پسر منم تو اینده مثل شوهرم باشه مادر پرست و مادر دوست باهش

عزیزم بعضیا انرژی منفی دارن رو بچه تاثیر میزاره بی قراری میکنه ازنفهمی مادرشوهرت دیگه

بااااز خداروشکرکن شوهرت پشتته تو گهواره یه چیزا میبینم ک شکر شوهرامون عاقلن

دقیقا دختر منم وقتی میرفتم خونه مادرشوهرم همینطوری گریه میکرد بچست دیگه نمیدونیم برای چیه ، ولی نباید اینطوری حرف میزد بچه هنوز خیلی کوچیکه متوجه نمیشه که
ولی یه مدت کمتر برو اونجا …

بچه ها جایی که امنیت نداشته باشن گریه میکنن هم بغل ادما هم جایی که برن پسرخودمم اینطوریه

میگفتی بچم ازتون انرژی کنفی میگیره بچه ها حس ششمشون قوی ادما رو خوب میشناسن احساس ناامنی میکنه‌والا

افرین بشوهرت

عزیزم وقتی یجا وارد میشی حتی خونه خودت بسم الله رحمان رحیم بگو،،
ی ایت الکرسی هم بخون و بش فوت کن!

منم دخترم خونه خودمون بیشتر شاده و بازی میکنه تا اونجا
انگار ارامشش بیشتره

وای حرفاش کپی مادر شوهر منه
انگار عقل و شعور ندارن

نمیدونم چرا جیگرم حال اومد😁

افرین ب شوووووهر

چه جالب الان تاپیک منم بخون

وااا بچه چهارماهه هرلحظه ممکنه گریه کنه دیگ ننش چ حرف مفتی زده

خوبه حالا شوهر من بود لال میشد

ایول به شوهرت فقط

بازم شکر کن شوهرت پشتته

سوال های مرتبط

مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۱۱ ماهگی
دیروز از ظهر تا شب مهمونی بودیم.
پسر بزرگم که از ظهر بازی میکرد و فوتبال میکرد تا شب. امیرطاها هم هی چرت میزد و بیدار میشد، یکم میخندید و باز دوباره میخوابید. دیگه هربار بیدار میشد بغل یکی میرفت. شب ساعت ۹ که خواستیم بریم خونه هردوتا پسرا توی ماشین خواب بودن.
تا کلید انداختیم توی در و وارد خونه شدیم جفتشون بیدار شدن و شروع کردن به گریه کردن. امیرحسین گریه میکرد و میگفت «حالممممممم بده» و عرق سرد کرده بود و هی سرفه میکرد، هر لحظه نزدیک بود هرآنچه از صبح خورده بالا بیاره، جیغ میزد که مامان باید بیاد پیش من بخوابه. از اون طرف امیرطاها از تهِ حلق گریه میکرد و شیر میخواست تا آروم بشه. رفتم امیرطاها رو بیارم که سه تایی پیش هم بخوابیم دیدم امیرحسین گریه میکنه که «فقط مامان تنها پیشم بخوابه» 🤦🏼‍♀️
خلاصه به هر بدبختی بود امیرحسین ساعت ۱۰ خوابید.
ولی امیرطاها هیچ جوره آروم نمیشد. میذاشتمش زمین گریه میکرد که بغلم کن. بغل میکردم گریه میکرد که شیر میخوام. شیر میدادم گریه میکرد و نمیخورد. عوضش کردم، ماساژش دادم، هرررررررکاری میکردم آروم نمیشد ! اصن توی این ۴ماه اولین بار بود این شکلی میدیدمش. دیگه نمیدونستیم چیکارش کنیم ! شوهرم میگفت «باز فلانی این بچه رو بغل کرد و تنظیمات بچه ریخت بهم»
راست میگه تا حالا یکی دو دفعه این اتفاق افتاده بود که بغل این شخص خاص که میرفت شب تا صبح پدر ما درمیومد ولی بازم نه این شکلی ! خلاصه که ساعت ۱:۳۰ خوابید.
جفتشونم صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار بودن و توی سر و کله ما 🤦🏼‍♀️

نمیدونم واقعن ! جوری نبود که بگم خسته شده و گریه میکنه ! شاید واقعن انرژی بعضی از آدما بچه ها رو بهم میریزه 🤦🏼‍♀️
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوازدهم
همین نشستم حس کردم انگار دستشویی دارم گفت اگر حس دستشویی داشتی بهم بگو، گفت فقط زور به پشت بده، منم هر چقدر که تونستم فقط زور میدادم، تنها شانسی که آوردم این بود ۸ ساعت ناشتا بودم و معدم و رودم خالی بود وگرنه معلوم نبود چقدر گند میزدم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
دیگه به هیچی فکر نمیکردم و فقط زور میزدم، شديد حس دستشویی داشتم، یهو مامای همراهم گفت بسه دیگه بلند شو، ولی من نمیتونستم انگار خیلی فشار روم بود و دلم میخواست زور بزنم فقط و خلاص بشم، هی مامای همراهم میگفت بسه من نمیتونستم تکون بخورم آخر سر دستمو گرفت بزور بلندم کرد گفت بهت میگم بسه دیگه عزیزم، نه به اون موقع که میگم زور بده میگی نمیتونم، نه به الانت😐😂😂🤦‍♀️😂😂😐
گفت برو رو تخت همین دراز کشیدم گفت واییییییییییی آفرینن سرش پیداس پاهامو دوباره خم کرد تو شکمم گفت محکم زور بده من محکم زور میدادم و از حال میرفتم، تا اینکه فهمیدم بچه هی میاد جلو با زور من، دوباره وقتی از حال میرم برمیگرده عقب، تا اینکه دیدم دکترم اومد دکتر با دستی که به داخل برده بود و مامای همراهم بالای سرم، دونفری میگفتن زور بده اما من دیگه نمیتونستم، زورام آهسته بود حالا نگو باسن بچه تو شکمم کج شده بود و رفته بود تو پهلو و بخاطر همین بدنیا نمیومد، مامای همراهم دستاشو قلاب کرد و انداخت پشت باسن بچه و ده هول بده محکم دستشو بالا پایین میکرد رو شکمم تا باسن بچه صاف بشه و بچه رد بشه، دیگه به نفس نفس افتاده بودم، و هذیون میگفتم، تا اینکه دکترم گفت وای داره بدنیا میاد