۵ پاسخ

من بیشتر نگران تربیت و شخصیتشم
بیشتر نگران روح و روانشم
میگم اگه من بمیرم شخصیت و تربیتش رو چجوری شکل میدن؟ به مزخرفیه خودشون حتما🫠🥲با کلی تروما و آسیب روحی

عزیزم مگه چیکار می‌کنه 🥺

من دو تا دارم یکی از یکی عصبی تر شانس من دوتاشون به باباشون رفتن به شدت بی قرارن
هیچکس غیر خودم نمی تونه نگهشون داره مگه یه دونه پیش یکی باشه اون یکی پیش کس دیگه

منم همین وضعیت رو دارم. بعد زایمانم من یک روز تو آی سی یو نگه داشتن خونریزی زیاد کرده بودم
همش میگفتم من میمیرم هیشکی بچمو نگه نمی‌دارد
الان بزرگ شده خیلی شلوغ می‌کنه میگم خدا نخواست من بمیرم چون هیشکی نگهش نمی‌داشت و اذیتش میکردن

وای عین من
همش میگم‌من نباشم نکنه دعواش کنن
نکنه کسی اذیتش کنه
چون دخترم شیطونه

سوال های مرتبط

مامان 🩵کیانم🩵 مامان 🩵کیانم🩵 ۲ سالگی
تو رو خدا بیاین که روانی شدم از دست این بچه
پسر من خیلی اخلاقای بدی میدا کرده در حالی که اصلا یادش نمیدیم
مدام من و باباشو میزنه اونم بد ها ینی امروز یه جوری زد تو صورتم که به گریه افتادم
میره طبقه پایین مادرشوهرم رو به حدی میزنه که بنده خدا همیشه سردرده از دستش
خییییلی بیش از حد لجبازه
هر کاریو میگیم نکن دقیقا دست میزاره روش و انجام میده
به جنون کشونده منو
به حدی هم بی اعصابم کرده که گاهی خودمو میزنم و روانی شدم از دستش
مشکلات جسمی پیدا کردم که قضیه ش طولانیه همش هم به خاطر مشکلات اعصابه
زدنش به کنار وسایل هاشو وحشتناک پرت میکنه
اصلا حرف گوش نمیده
نمیدونم چیکار کنم بخدا
تبدیل شدم به یه آدم همیشه عصبی و جیغ جیغو
هزار بار اروم رفتار کردم صبوری کردم ولی بی فایده بوده
همه از دستش عاصی شدن
تو رو خدا راهکار بدین که نمی‌کشه مخم دیگه 😭😭😭😭😭
حتی سر لجبازی هم شده جیش میکنه رو فرشا و یه کارایی میکنه که گفتن نداره
آخر من میرم تيمارستان از دستش.
مامان هیراد 🩵 مامان هیراد 🩵 ۲ سالگی
از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم دخترم از دخترا بدم اومد
از بس خانوادم دختر دوست نداشتن مخصوصا پدرم
مادرمم دست کمی از اون نداشت ولی بیشتر مراعات میکرد
دوتا داداش بعد از خودم دارم
همیشه جوری رفتار شد تو خونمون که انگار من نبودم و اونا تو اولویت بودن و بودن من براشون باعث شرم و آبروریزیشون بود
اینو همه ی فامیلامون میدونستن که چون دخترم تو خانوادم ارزش زیادی ندارم
از نظر مالی هیچ وقت کم نداشتم و بابام خیلی برام خرج میکرد ولی از نظر روانی خیلی حس بدی داشتم
بخاطر همین هیچ وقت دوست نداشتم دختر داشته باشم
از دختر داشتن میترسیدم که نکنه یه وقت اون حس بد رو از خانوادم بهش منتقل کنم
هروقت دختر بچه کوچیک میبینم بی اختیار چشمام پر از اشک میشه
همیشه بهترین کارارو برای خانوادم کردم همیشه از خودم براشون گذشتم ولی اونا هیچ وقت برای من هیچ کار نکردن هیچ کار و هیچ وقت ندیدن که براشون چیکارا کردم
یعنی اگه الان تصادف کنم نمیتونم بچمو ببرم بزارم پیششون که دو روز برام نگه دارن ولی هروقت چیزی شده یا کاری داشتن اولین نفر به من زنگ میزنن
از این حس متنفرم
مامانم دم به دقیقه میگه برا هیرادو شوهرت اسپند دود کن چشم نخورن چرا؟
چون پسرن دیگه
چون پسر براشون شیرینه
همیشه تو هرچیزی طرف همسرمو گرفته تا من
چرا چون اون پسره من دخترم
به این چیزا که فکر میکنم قلبم فشرده تر میشه
ولی همیشه خودمو دوست داشتم هرچند که مادر پدرم منو اونجور که باید نخواستن همیشه از خودم راضی بودم هرچند اونا منو اضافه میدونستن
این حس بدو نمیتونم از خودم جداش کنم و همیشه باهامه
کاش میشد چشمامو میبستم به روی هرچیزی که میشنوم و هرچیزی که اتفاق میفته
کاش مادر پدرایی که این حس رو دارن هیچ وقت بچه دار نشن