۴ پاسخ

نه عزیزم لزومی نداره

ن گلم مگه عروسیه
همون مادرشوهرتینا کافیه

نه عزیزم دعوت نکن ، حرفیم زد بگو زبونت دراز باشه

ن عزیزم لازم نیست ک دعوت کنی

سوال های مرتبط

مامان "دلآنـا🎀" مامان "دلآنـا🎀" ۴ سالگی
مامانا؟
کمکم کنید لطفاً..🥺
سه ماه پیش اوایل مهر ماه متوجه شدم دخترم شپش گرفته..
عالم و آدمو بهم ریختم کلی شامپو و قطره و روغن استفاده کردم تا تونستم از بین ببرمشون تا حدودی..
ولی هرازگاهی تخمهاشون رو لابلای موهاش میدیدم که با دست میکندمشون
تا اینکه همین ی هفته پیش مریض شد منم بخاطر شغلم مجبور شدم بزارمش خونه مادرشوهرم..
با مادرشوهر و جاریم اینا تو ی ساختمونیم
بعد اینجوری بود که دلانا رو میزاشتم خونه مادرشوهرم پاشد میرفت با دختر و پسر جاریم بازی میکرد..
دیروز یهویی رفتم خونه جاریم اینا دیدم با موهای پسرش داره ور میره ب دلم افتاد که اینا شپش دارن..
الان آوردم باز موهای دخترمو روغن تراپی کردم و با شونه مخصوص شونه کردم ۵ تا شپش نابالغ پیدا کردم..
چیکار کنم شما بگید..
یجوری هم هست که نمیشه نزارم بره خونه عمو و مادر بزرگش..
بخدا حالم داره بهم میخوره..
بیچاره خواهرشوهرم اینا ۳ تا خواهر سه روزه اینجا بودن حتما اونا و بچه هاشونم گرفتن..
آخه چقدر این جاری من بیشعوره که میدونه بچه هاش شپش دارن باز به کتفش نیست..
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته
مامان نیلا مامان نیلا ۵ سالگی
پایان استرسی که ۴ سال و نیم باهام بود ...
دخترم ۲ ماهه بود گفتن قلبش صدای اضافه داره ببریم اکو
شوهرم میگفت هیچی اش نیست نمیخواد .
شبا که دخترم میخوابید تازه حال خراب من شروع میشد درباره صدای اضافه قلب بخونم و اینکه میتونه وضع خیلی بد باشه
پیش شوهرم گریه کردم گفتم بیا ببریمش گفت تو باید استرس ات رو کنترل کنی
بعد از یکسال که چندتا دکتر ترسوندن راضی شد ببریم
دکتر گفت دریچه ریوی اش مقداری تنگه و آئورت
یک سال دیگه ببریم . سال دیگه دخترم اینقدر گریه کرد موقع اکو که باعث شد عدد تنگی رو زیادتر نشون بده
تا امسال ...
مثل خانوم خوابید تا دکتر اکو کنه بعدشم گفت تنگی خیلی کمتر شده و دیگه نیاز نیست بریم
شوهرم مدام میگه اینا فقط کیسه میدوزن برای مردم . از اولم چیزی اش نبود
حالا یه نفر برسه بگه یه بچه بیار
مگه دیده من یکسال چی کشیدم تا بچه رو ببره دکتر
مگه دیده ۴ سال و نیم گوشه ذهنم درگیر بود نکنه پیشرفت کنه
یکی دیگه بیارم و چیزی اش باشه که عمرا بعد از یکسال هم ببره دکتر
همیشه میگن نزدیکتر از مادر نیست . ولی مادرم هم ندید چی به من این سال ها گذشت و راحت میگه یکی دیگه بیار
خدایا شکرت که همیشه تو پناه من بی کس بودی💓