تجربه زایمان طبیعی
قسمت ۳
من اینارو نمیگم شماها بترسید من کلا بددرد. هستم خیلی بد درد طاقت هیچی روندارم


دیگه به هرزحمتی بود ناهارمو خوردم
بعد از چنددقیقه رفتم سرویس اومدم بیام بیرون دیدم افتادم خونریزی به پرستارا گفتم دوباره لباس اتاق عمل بهم دادن و اومدن باز برامعاینه گفتن ۴سانته بردنم زایشگاه من درد میکشیدم وخدا رو صدا میکردم
درد میگرفت ول میکرد به شوهرم اجازه دادن اومد بالاسرم دردای منو میدید اعصابش. خورد شد زود. رفت بیرون نتونست زیاد پیشم باشه اشکش درشده بود
به یکی از پرستارا گفتم شنیدم اپیدورال میزنن توروخدا بگوو بیان برام بزنن
شوهرم که رفت یکیشون اومد. برامعاینه دیدم چند نفر دیگه ام اومدن واقعا از معاینه میترسیدم دردام بیشترمیشد
موقعه معاینه. با یه چیز سفید و بلند کیسه اب منو پاره کرد
من که نمیدونستم اول گولم زد فقط گفت معاینه
دیگه چند نفری منو نگه داشتن
بعدش که رفتن یکیشون اومده میگ بیا پایین ورزش کن بشین پاشو کن
من اصلا نمیتونستم خودمو انداخته بودم روتخت فقط خیلی اروم راه میرفتم دیدم نمیتونمم باز رفتم روتخت
برای امپول اپیدورال که گفتم گفتن باید ۶سانت بشی تا بگم دکتر بیهوشی بیاد
من دادمیزدم خدا اازتون نگذره من که بهتون گفتم منو ببرید سزارین شماهاگوش نکردید من که بالابهتون گفتم طاقتت درد ندارم پرستاره میخندید🤣
یعنی. دوبار نزدیک بود از. تخت بیفتم😂

۴ پاسخ

تو فقط تعریف کن 😂😂
انگارماهم الان باهات تو اتاق زایمانیم
🤣

حالا چرا زایمانت تو ۳۶ هفته شد

دردهات مداوم نبودکه؟

چرا خندیدم ببخش🤣

سوال های مرتبط

مامان 👶مهدی مامان 👶مهدی ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
قسمت ۴
یه پرستاره اومد بالاسرم همکار دکتر بیهوشی. بود وای انقد. قسمش دادم توروخدا بگو زودتر. دکتر بیاد من دارم میمیرم اصلا هیچی بهم نمیگفت عوضی
اخر گفتم توروخدا یکم اب بهم بده خسته شدم رفت برام اب اورد خوردم یکم بعد دودقیقه دکتر بیهوشی اومد وقتی اون امپولارو دیدم دردم انگار یادم رفته. بود به فکر اون امپولا بودم که میخاد بره تو کمرم به دکتره. گفتم. توروخدا اروم بزنیا من درد دارم
میگفت دردش از. درد الانت کمتره این دکتره. باحالی بود من تو درد داشتم میمردم اون شوخی. میکرد دیگ اروم نشستم و اون. امپول زد تو کمرم کم کم پاهام داغ شد دیگ ااز کمر به پایین بیحس شدم بعد ازاون چند. بار اومدن معاینه کردن دیگ درد نداشت واقعا
ولی انقد گریه کرده بودمو داد زده بودم حالم بد شده بود برام ماسک اکسیژن گزاشتن
تو این حاال بودم داشت خوابم. میبرد دیدم. یکی اومد. بالاسرم مامانم بود داشت گریه میکرد وقتی منو تو اون حال دید بهش گفتم دیدی. درد داره فقط میگی طبیعی ببین حال منو🥲
باز اومدن معاینه پرستاره داد زد بیایین بیایین بچه داره میاد 😂
بگم بهتون تو. این حالم دستگاه نوار قلب هم ب شکمم بود دستگاهشون هم خراب بود باید بادست خودم نگه میداشتمم🥲🥲
وقتی اون قیچی و اینارو دیدم ترسیده بودم
دیگ بهم گفتن هرموقعه درد داشتی زور بزن
یکی از پرستارا میگفت وای دیدم موهاشو زور بزن😐🤣۷نفری بالاسرم بودن
وای وقتی بچه رو کشیدن بیرون شکمم خالی خالی شد اروم گرفتم🤣
قشنگ بعدش ۱ساعت برام بخیه میزد بار اولش هم بود
وای قشنگ فهمیدم متکا میدوزیم صدامیده چطوریه🤣🤣🤣
مامان 👑شاه پسر مامان 👑شاه پسر ۱ ماهگی
پارت دوم زایمان:
هنوز دردام شروع نشده بود و حالم خوب بود ساعت ۱ دکتر اومد دوباره‌ معاینه کرد و کیسه ابمو زد و رفت پاره شدن کیسه اب انگار ی آب داغی از مثل شیر آب میاد همش ازم آب میرفت به دکترم گفتم گفت خیلی خوبه دهانه رحمت باز میشه دوباره دکتر ساعت دو اومد معاینه کرد گفت شدی ۲ سانت بیا پایین ورزش کن اومدم پایین یکم ورزش کردم کم‌کم دردم گرفت تا ساعت حالم خوب بود دردام شدید نبود دوباره ماما اومد معاینه کرد گفت همون ۲ سانتی برو بالای تخت استراحت کن اگه درد داری برات گاز کاهش درد بیارم گفتم بیار اونو که استفاده کردم سرم گیج میرفت چشام سیاهی میرفت بی‌حال شدم دیگه نتونستم بیام پایین ورزش کنم هی دکتر میومد ماما میومد میگفت بیا پایین ورزش کن همه زاییدن رفتن تو موندی بیا پایین گفتم نمی تونم حالم خوب نیست
تا ساعت ۱۰ شب من روی تخت بودم و پایین نمیتونستم بیام دوباره ماما اومد معاینه کرد گفت ۳ سانتی ولی چون کیسه آبت پاره شده خطرناکه بیا پایین ورزش کن بزار باز بشه بچت خفه میشه ها گفتم نمی تونم برید بگید همسرم بیاد منو ببره نمیخوام طبیعی زایمان کنم گفت کجا بری دیگه هیچ بیمارستانی تورو پذیرش نمیکنه تو اینجا بستری شدی دهانه رحمتم ۳ سانت بازه همراهت کیه بگم بیاد گفتم خواهرمه گفت خواهرت نه از خانواده همسرت چون بچت در خطره باید با اونا حرف بزنم گفتم نمیدونم برو ببین کی هست من حالم بده بگو بیان منو ببرن
مامان رز🩷🧿 مامان رز🩷🧿 روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان طبیعی
پنج شنبه دکتر به من گفت بیا بیمارستان معتضدی اونجا شیفتم تا معاینه تحریکیت کنم.من تا رفتم محیط اون بیمارستانو دیدم ترسیدم و فشارم بالا رفت دکتر که معاینه کرد سه سانت بودم چون فشارم بالا بود ازم ازمایش خون و ادرار گرفتن و تست nsd
جوابش که اومد گفتن پروتئین دفع میکنی امشب باید بستری شی منم گفتم که من نمیخام اینجا بستری شم با هزار بدبختی ازون بیمارستان فرار کردم و رفتم بیمارستان امام حسین بستری شدم
دیگه با من کاری نداشتن تا صبح ساعت ۶که اومدن امپول فشار زدن ساعت ۸دکتر اومد منو معاینه کرد۴سانت بودم به من گفتن ورزش کن که منم چند تا اسکات رفتم
با خودم گفتم چه خوبه هیچ دردی ندارم😂چندین بار اومدن معاینه کردن که ساعت نزدیک ده بود که کیسه آبمو پاره کردن یا ابلفضل چه لرزه بدی به جونم افتاد کم کم دردم شروع شد یه درده خیلی بود انگار یه تریلی رو شکمم بود هر چند دقیقه یه بار محکم شکممو فشار میداد بعد فشارشو کم میکرد خیلی سخت بود و من هم هیچ تجربه ایی نداشتم و نمیدوستم حتی چطوری زور بزنم سه بار بچه تا پایین اومد و دوباره بالا رفت.سخت ترین لحظات زندگیم سپری میشد
درد تموم وجودمو گرفته بود وقتی درد خیلی زیاد میشد پمپ درد تنها چیزی بود که یکمی ارومم میکرد چند بار از حال رفتم و منو صدا میکردن تا به خودم بیام و در اخر موقع اذان ظهر دختر خوشگلم به دنیا اومد
از ساعت یه ربع به یک تا دو منو بخیه زدن
اون روز سخت ترین روز زندگیم بود
صادقانه بخام بگم خیلی سخت بود و زایمان طبیعیو به کسی پیشنهاد نمیکنم
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۸ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان آوین🎀💖 مامان آوین🎀💖 ۳ ماهگی
تجربه من از زایمان
من قبل اینکه زایمان کنم خیلی دوس داشتم طبیعی زایمان کنم سونو ۳۲ هفته رفتم گفت بچه سفالیکه دیگه سونو نرفتم مامای خصوصی گرفتم بهم ورزش داد و گفت پیاده روی کنم و اینکه دیگه لازم نیست برم پیش دکتر خودش منو معاینه کرد یه بار گفت لگنت خوبه بار دوم گفت بد نیس که کاش میرفتم دکتر هم معاینه می‌کرد سونو هم کاش ۳۷ هفته میرفتم من ورزش ها رو بعضی روزا انجام می‌دادم دیگه وقتی همه کارام رو انجام دادم روز بعد با ورزش و پله نوردی کیسه آبم باز شد رفتم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن ۱ سانت بازه که مامای خودم آخرین بار گفته بود ۳ سانت بازه زنگ زدم بهش گفتم اونم با پرستارا صحبت کرد قرار شد ۴سانت که باز شد بیاد خلاصه منو بردن لیبر یه ماما اومد منو معاینه کرد هنوز درد نداشتم گفت اگه تا ساعت۱۲ دردات شروع نشن آمپول فشار میزنن دیگه ورزش بهم داد انجام دادم ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود آمپول فشار زدن ساعت ۱۲ بود معاینه کردن ۴ سانت باز شده بودم زنگ زدن ماما اومد منم چون آمپول فشار زده بودن دردام شروع شده بود خیلی شدید بودن جوری که نم میتونستم بشینم نه ورزش کنم خلاصه ماما اومد معاینه کرد که من تازه اونجا فهمیدم معاینه چیه😑با هر سختی بود معاینه شدم چند بار ورزش هم خیلی سخت بود انجام دادنش که اونجا پشیمون شدم از انتخاب طبیعی کاش رفته بودم سزارین خیلی بهم گفته بودن نرو طبیعی پشیمون میشی گوش نکردم خلاصه بعد کلی درد کشیدن و معاینه شدن فول شدم که آخر معاینه کردن من چون بچه بجای سرش صورتش تو کانال بود دکتر کشیک اومد منو اورژانسی سزارین کرد اینطور من هم درد طبیعی کشیدم هم سزارین شدم ولی اگه برمیگشتم عقب اصلا زیر بار زایمان طبیعی نمی‌رفتم خیلی سخته
مامان عباس مامان عباس ۳ ماهگی
پارت ۴
بعد اینکه معاینه کرد رفت و اصلا اجازه نداد برم سرویس بعد چند دقیقه دوباره صداشون کردم ایندفعه یکی دیگه اومد تا گفتم اجازه بدید برم سرویس واقعا لازم دارم گفت بذار معاینه کنم گفتم نع همین الان همکارت معاینه کرد از بس معاینه کردن بعصی هاشون زجر اوره بعضی ها دستشون سبک خیلی خوبن ولی بعضی ها نه
به ماما برخورد و گفت مگه ما دوست داریم دائم معاینه کنیم بخاطر خودتون میگیم گفتم زنگ بزنین ماما همرام بیاد گفتن هنوز سه سانتی تا ۴ سانت نمیشه همین که رفت بیرون اعصابم بهم ریخت از یه طرف درد و از یه طرف هم که اجازه نداشتم از تخت بیام پایین زنگ‌زدم ماما همراهم گفتم میشه الان بیاین گفت زنگ زدم بیمارستان گفتن هنوز سه سانت داخل قرارداد از ۴ به بعد میایم گفتم خواهش میکنم گفت واسه هزینه مشکلی ندارین گفتم نه فقط تو بیا که من با اینا میمیرم تا اومدن ماما یه ربعی طول کشید همین که اومد بهش گفتم سرم و اینا رو جدا کن برم سرویس گفت چرا بهت اجازه ندادن گفتم نه گفت خدا خیرشون بده تو هنوز سه سانتی خطری نداشته که رفتم سرویس و برگشتم وگفت تا معاینه کنم ببینم چه پوزیشن برای تحمل دردام خوبه بعد معاینه گفت حالت سجده باش و تکنیک تنفس رو انجام بده خودم از قبل داخل یوتیوب ورزش های مناسب زایمان و تکنیک های تنفس رو تمرین میکردم تو کل [هفته هایی که با ماما قرار داد بستم دوبار اونم برای معاینه تحریکی دیدمشون ولی یه خانم خیلی با تجربه ای بودن و هنوز که هنوز روند زایمانم رو مدیونشم ]قبل اینکه دردام شدید تر شه گفت ورزش کنیم من اسکات میزدم و اون کمرمو ماساژ میداد و خیلی خوب بود همین جوری که داشتیم راجب درد ها و روند زایمان صحبت میکردیم گفتم کی میتونم از گاز بی دردی استفاده کنم و گفت همین حالا هم میتونی معاینه که
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۸ ماهگی
#پارت سوم زایمان
وقتی تخت بغلیم رو دکتر اومد نگاه کرد گفت سریع ببرینش اتاق عمل که سزارین بشه بچه مدفوع کرده، همونجا به دخترم گفتم مامان جان نزار من درد بکشم خودت کیسه اب رو پاره کن و از ته قلبم دعا کردم کاش منم ببرن اتاق عمل چون واقعا با اوضاع تخت های کناریم و مامان های که توی اتاق زایمان زور میزدن و بخیه میزدن و از درد گریه میکردن رو دیدم ،واقعا دیدم توانایی طبیعی زایمان رو نداشتم ، و اینم بگم بخاطر شرایط بچه من از ساعت 4 تا 9 فقط دراز کش بودم،مثل مامان های دیگه که راه میرفتن با توپ ورزش میکردن نبودم و این از همه برام سخت تر بود.ساعت 9 بود که ماما اومد برای معاینه گفت 2 انگشت ازادی که دیدم تا 4 الی 5 سانت که ماما شخصیم بیاد راه زیاد دارم ،زدم زیر گریه به ماما گفتم من خودم رو باختم بگید مامانم بیاد ببینمش یکم روحیه میبینم،ماما که شرایطم رو دید گفت باشه هماهنگ میکنم، و من ته قلبم خوشحال که مامانم رو میبینم و روحیه میگیرم . وفتی ماما گفت اسحاقی بیا برو مامانت اومده فقط ده دقیقه بیشتر وقت نداری دنیا رو بهم دادن،سریع بلند شدم رفتم که توی راه رو مامانم رو ببینم که دیدم مادر شوهرم به جای مامانم، یه ان قلبم درد گرفت دنیا برام تموم شد انگار، گفتم مامان ،مامان خودم کو؟؟ گفتم همین الان رفت پایین چیزی بخوره کاری داشتی بگو من برات انجام بدم، یکم پیشش گریه کردم و گفتم من خودمو باختم بگو مامانم بیاد بالا پیشم که گفت باشه الان میگم بیاد و سریع رفت ....