۱۰ پاسخ

تولدش مبارک عزیزم، اره منم هیچوقت نمیخام چند ماه اول تولدش فک کنم وحشتناک بود، دست تنها بودم کسی کمکم نکرد دوبار بچم بستری شد خیلی روزای بدی بود الان که پسرم بزرگ شده میگم واقعا خدایا شکرت که اون روزا گذشت اصلا باورم نمیشه که به قول شما دوباره ارامش به زندگیم برگشت

من هنوز برنگشته به روال قبل قصد دارم برم پیش روان شناسی همه چی نرماله شوهرم خیلی خوبه و این حجم از خوبی منو آزار میده چون هیچ رابطه با هم نداریم

وا نگو ک من گریه م میگیرد خیلی سخت بود خیلییی دخترم برای شیر بلند نمیشد تا دو ماه هم شیر میدوشیدم گفته بودند اگه دخترم شیر نخورد من جراحی لازم میشم حجم شیر داخل سینمم گلوله گلوله شده بود همش درد میکشیدم

من از اون روز اول تو بیمارستان تا ۶ ساعت بعد از زایمانم تنها بودم شوهرم کنارم بود که دیگه بعد ساعت ملاقات اونم بیرون کردن
از بیمارستان هم مرخص شدم اومدم خونه پنج ساعت بعدش تنها شدم
هر کار و آزمایشی ‌و دکتری داشت دخترم با اون حالم خودم و شوهرم میبردیمش
زردی گرفت خودم بالا سرش بودم دستگاه آوردیم خونه
من این بچه رو از اول خودم تنهایی بزرگ کردم و سختیاشو تحمل کردم شوهرم کنارم بود ولی خب می‌رفت سرکار اونم
الآنم تنهام شهر غریب با یه بچه شوهرمم شهر دیگه میره سرکار که بتونه دو قرون بیشتر دربیاره لنگ نمونیم
امروز بعد از ده روز دخترم اینقد گریه کرده و گفته ددر تا بردمش بیرون یکم چرخوندم

وای حرف دلمو زدی دختر
خیلی اوایل سخت می‌گذشت
بی تجربگی
بی‌خوابیا
تنهاییا و....

منم همینطور خیلی سخت گذشت
من سزارین بودم و روز پنجم پا شدم کسی پیشم نبود کل کارامو خودم میکردم غذا شوهر بچه خیلی گاهی وقتا از خستگی گریه میکردم . افسردگی یه مدت گرفتم چون بچم همش گریه میکرد
الان که فکر میکنم میبینم کلا ما مادرا باید همچین دوره های رو بگذرونیم نمیشه گفت برا یکی بوده برا یکی نبوده برا همه بوده برا همه سخت گذشته ولی خداروشکر تموم شد به خوشی 🥹🥹🩷🩷🩷

من سخت ترین اون اولا آروغ گرفتن سخت ترین مرحله بود

۴ ماه اول سخت بود و دست تنها بودم
تولدش پرتکرار♥️

وای حرف دل منو زدین😁❤️
من تا ۶۰روز اول سخت بود چون کولیکش از ۲۵روزگیش شروع تا ۶۰روز بعد واکسنش بهتر شد
خداروشکر واقعا سخت بود و گذشت🥲
احساس قوی بودن رو دارم چون تونستم تاالان بهترین مادر باشم برا دخترم👌❤️

الهی عزیزم تولدش مبارک تولدگرفتی عکس بده
والا یادمه یه ماه مونده بود که پسرم به دنیا بیاد از استرس و و... غیره چیزا خوابم نمیبرد الان به خاطر تولدش🫠🥰🥰😍😍🤣

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان شاهان مامان شاهان ۱۳ ماهگی
تجربه زایمان سخت#پارت یک
انگار همین دیروز بود🥹درحالی که یک سالو 14روز از زایمانم میگذره،4رم آذر ماه ساعت 9صب رفتیم بیمارستان کارای بستری انجام شد همون لحظه ک اتاقو نشونم دادم یه خانومی داشت درد زایمان میکشید!!دیگ نه میزاشتن گوشیم پیشم باشه نه همراهم از استرس داشتم میمرذم دو ساعتی گذشت تا اومدن آمپول درد بهم زدن من فک میکردم سرم تقویته😅
تا کم کم دردام شروع شد اولش مثل درد پرودی بدش خیلی شدید شد جوری که اصلا نه می‌تونستم بشینم نه دراز بکشم هیچی انگار کمرم از وسط داشت نصف میشد ،حالا قبلش ک اون بنده خدارو دیده بودم ک از درد داد میزد ت دلم گفتم وا من اصلااا اینجوری نمیکنم😂دیگ نمی‌دونستم قرار بیشتر درد بکشم😅😥
خلاصه هم زمان با من یه دختر خانوم دیگ ام آوردم یعنی ت یه اتاق سه نفر بودیم ،من فک میکردم دیگ دردم از این بیشتر نمیشه ولی هی بدتر میشد تا ساعت شد 4نیم ک اون خانومه ک از قبل بود زایمان کرد بعدش منو هی نیومدم معاینه میکردن هی الکی میگفتن دو سانتی س سانتی در حالی ک من یک سانت بودم...