تجربه زایمان سخت#پارت یک
انگار همین دیروز بود🥹درحالی که یک سالو 14روز از زایمانم میگذره،4رم آذر ماه ساعت 9صب رفتیم بیمارستان کارای بستری انجام شد همون لحظه ک اتاقو نشونم دادم یه خانومی داشت درد زایمان میکشید!!دیگ نه میزاشتن گوشیم پیشم باشه نه همراهم از استرس داشتم میمرذم دو ساعتی گذشت تا اومدن آمپول درد بهم زدن من فک میکردم سرم تقویته😅
تا کم کم دردام شروع شد اولش مثل درد پرودی بدش خیلی شدید شد جوری که اصلا نه می‌تونستم بشینم نه دراز بکشم هیچی انگار کمرم از وسط داشت نصف میشد ،حالا قبلش ک اون بنده خدارو دیده بودم ک از درد داد میزد ت دلم گفتم وا من اصلااا اینجوری نمیکنم😂دیگ نمی‌دونستم قرار بیشتر درد بکشم😅😥
خلاصه هم زمان با من یه دختر خانوم دیگ ام آوردم یعنی ت یه اتاق سه نفر بودیم ،من فک میکردم دیگ دردم از این بیشتر نمیشه ولی هی بدتر میشد تا ساعت شد 4نیم ک اون خانومه ک از قبل بود زایمان کرد بعدش منو هی نیومدم معاینه میکردن هی الکی میگفتن دو سانتی س سانتی در حالی ک من یک سانت بودم...

تصویر
۷ پاسخ

کانال غذای کودک در روبیکا با ۲۸۰۰ مادر .💕👌
@food_babyy

من ک کیسه آبم پاره بود اصلا هم رحمم باز نبود سزارین کردم

چه خوش خیال بودی خواهر😉

با خاطرت خاطره منم از روز زایمانم برام زنده شد با این تفاوت که من تو اتاق تنها بودم و صدای ناله خان های دیگه از اتاقای دیگه میومد یه سالن دراز که اکثر چراغاش خاموش بود فوق العاده خلوت اکثر اتاق‌های زایشگاه هم خالی و چراغاشم خاموش.

امان سوزن فشار و خاطره زایمان با درد

سلام خوب گفتی خواهر
اما من بیمارستانی که رفتم تا ۴سانت میشد اصلا تحویل نمیگرفتن

عزیزم😍❤️خداحفظش کنه

سوال های مرتبط

مامان شاهان مامان شاهان ۱۲ ماهگی
تجربه زایمان سخت# پارت دو

بد اون دختره رو معاینه کردن کیسه آبشو ترکوندن هم زمان با اون کیسه آب منم ترکوندن😑گفتن بعضی ها بعد از ترکیدن کیسه آب دهانه رحمشون باز میشه،اقااا دیگ نگم براتون ک چقد داد میزدم ..دونفری بیمارستانو گذاشته بودیم رو سرمون😂بعدش ی توپی آوردن ک رو اون نشستیم گفتن کمک می‌کنه دهانه رحم زودتر باز بشه تنها جایی ک یکم دردم آروم میشد موقعی بود ک رو توپ مینشستم بعد نیم ساعت اومدن بردن توپو هر چی گفتم بزارین بشینم روش نزاشتن😑🙁خلاصه انقد گریه داد کردیم من از اون ور هر کسی ک ت فامیلتون مادر شده بودو دیگ اسمشو صدا میزدم🤣🤣ک چجوری زایمان کردن اون دختر خانومه ام اردبیلی بود اردبیلی ناله میکرد از یه طرف خندمم گرفته بود همینجوری دردمون زیاد تر میشد تحمل کردیم تا 11نیم شب ک اون دختر خانومم زایمان کرد وای تنها شدم بدتر استرس منو گرفته بود بعدش دیگ اصن بهم سر نمیزذن انگار من آدم نبودم هر چی ناله میکردم داد میزنم تورو خدا بیاین یه نگا کنین. ببین چند سانت شدم یه خانومه بداخلاق اومد گفت چ خبره داد میزنی چیکار کنیم باید زایمان کنی دیگ😒تا دکترم اومد گفت چرا انقد داد میزنی بش گفتم تورو خدا منو سزارین کن دیگ نمیتونم تحمل کنم گونه هر کی دوس داری 😅😥😂گفت باشه یکم دیگ بمون نتونستی می‌برمت یک دیگش شد ساعت یک شب انقد دیگ داد میزدم آخر دیدم نمیتونم از تخت اومدم پایین نشستم رو زمین گفتم یا منو سزارین میکنین یا میرم یه بیمارستان دیگ هر چی گفتم بلند شو بلند نشدم😂😂یادی کنم از اون پرستار بداخلاق ک چپ چپ نگام میکرد سرشو تموم می‌دادید گفتن دکترا رفته یکم بمون الان میاد بد رفتم ت سرویس آب گرم باز کردم میریختم رو کمرم ی لحظه دردم آروم میشد س چهار بار خدماتی لباسامو عوض کرد🥹😍😂
خیلی مهربون بود
مامان تیامیس🤍 مامان تیامیس🤍 ۱۲ ماهگی
تیامیس هم بخاطر دندون هم چون جاش عوض شده بود هی تا صبح تو خواب نق میزد من بوسش میکردم تکونش میدادم شیرش میدادم بغلش میکردم اروم میشد سه شب اینجوری بود شبام سرم درد میکرد شدید…ظهر بود سر دردم خیلی شدید شده بود تیامیس هم لثه ش میخوارید هی نق نق بعد هی دست ب چیزای خطرناک میزد میگرفتم ازش گریه میکرد سرم داشت میترکید گفتم بزار بخوابونمش ب سختی یکم اروم شد شیر داشت میخورد چشاش گرم شد!! مادر شوهرمو خواهر شوهرم تو اشپزخونه داشتن پچ پچ میکردن چون بچه میخواد بیاد پیش ما این نمیزاره😳همین ک چشاش گرم شد بچه بخوابه یهو خواهر شوهرم از اشپزخونه داد زد تیااااااااااامیسسسسس!!!! درد و مرض اه🙄🙄بچه زد زیر گریه !! اوردمش بیرون مادرشوهرم میگه میخواد بیاد بغل من واسه همین گریه میکنه😬خدایا منو به اسب سیندرلا تبدیل کن راحت شم از دست اینا!!! گفتم بچه داشت میخوابید صداش زدین! بعد دوباره چرخوندمش تو خونه یکم اروم شد گفتم میبرم بخوابونم انقدرررر سر صدا میکردن هی میپرید از خواب بچم🙄بعد پچ پچشون صداش میومد میگفتن ببین بچه خوابش نمیاد میخواد بیاد پیش ما😳 بقیه ش👈🏻
مامان مهدی مامان مهدی ۱۳ ماهگی
۸ آبان سال پیش،قبل ساعت ۱۲ شب رفتیم بیمارستان
آخه تقریبا دو روز بود دردام شروع شده بود و من خونه ورزش و ..‌اینا انجام می‌دادم دیکه حس میکردم انقباض ها ده دقیقه یکبار و مرتب شده بود
رفتیم بیمارستان و منو بشتری کردن گفتن خیلی شرایطت خوبه فردا ساعت ۹ صبح دیگه زایمان کردی(بیمارستان خصوصی بود)
اتاق خصوصی گرفتیم با شوهرم ب هیچکدوم از خانواده ها هم نگفتیم.تا ۶ صبح مرتب درد کشیدم ورزش کردم تا ماما همراهم بیاد.صبح اومد کلی ورزش کردیم
خیلی سخت می‌گذشت
ولی پیشرفت خوبی نداشتم
اپیدورال آوردن ولی دکترم اجازه نداده بود بزنن،من دردهای شدید داشتم رسیده بودم ب شیش هفت سانت ولی دیگه بیشتر نمیشد ،مرگ و جلوی چشمام میدیدم ساعت شد ۱۰....۱۲ظهر....۱ظهر...خبری از دکترم نبود،از درد گریه نمیتونستم بکنم فقط فریاد میزدم تا بلاخره آماده کردن بردن سزارین،همه پرسنل اتاق عمل یکی یکی منو بغل می‌گردن تا آرومم کنن ولی من دیگه خارج از کنترل شده بودم التماس دکتر بیهوشی میکردم زودتر آمپول سر کننده رو بزنه ولی میگفت باید دکترت برسه داخل بیمارستان حضوری رضابت بده برای سزارین(شهر خراب شده ما سزارین اختیاری ممنوع جز برای دوستان و آشنایان دکترها)وای نابود شدم تا بلاخره ساعت دوونیم اینها آمپول رو زد
تازه من تونستم گریه کنم....حتی وقتی بچمو درآورد نتوستم نگاش کنم فقط تا ساعتها همینطور اشکم میومد چون قبلش موقع درد حتی نمیتونستم گریه کنم
بعدش گفتم خداروشکر بچم سالمه عوضش
وقتی اومدیم توی اتاق بچه شروع کرد یالا آوردن فهمیدیم عفونت حین زایمان گرفته
و اون شد شروع داستان های ما ....
اما با تمام زجر های ک اون روز و بعدش کشیدم پسرم باارزش ترین و قشنگ ترین دارایی منو باباشه....
یکسال شد ک مامان شدم😍
مامان BaRan,NoRa مامان BaRan,NoRa ۱ سالگی
امشب با یکی از مامانا گهواره صحبت میکردیم‌‌‌‌....
برگشتم به زمان ۲ماهگی نورا که برای تورتیکولی گردن( متمایل بودن گردن به سمت راست یا کج) میبردمش کاردرمانی...
همه ی اون صحنها و اون روزای لعنتی برام مرور شد...
چهره ی معصوم نورا که جلو چشمم زجه میزد تو نگاهش حرف بود...بغلم کن دارم درد میکشم:)
روزی ک کادرمانی داشت پا نداشتم برای رفتنش تو درونم زجه میزدم نمیخوام من نمیتونم انگار ک میخواستن زنده زنده خاکم کنن...
نورا جلو چشمم زجه میزد وقتی دیگ نفسش رو ب قطع میشد گلوش خشک میدادن بغلم با هق هقاش باهام حرف میزد و گلایه میکرد:)
دستایی که مشت میشد...رد ناخون هایی ک از فشار رو کف دستم میموند...
بعد کاردرمانی وقتی از در اونجا شکنجه گاه من میومدم بیرون نورایی ک بغلم خوابش میبرد منی ک دیگ نا برای راه رفتن به سمت ماشین نداشتم...
اسیب روحی ک دیده بودم...کسی نمیدونست اونجا چخبره به من چی میگذره...یروز بغل مامانم داد میکشیدم اشک میریختم...مامانم گفت من جلسه بعدی میام من میمونم...مادری که اومد برای همدردی دخترش...نتونست..حتی ۲دقیقه ام نتونست طاقت بیاره نزدیک بود به کادرمانی که داشت وظیفشو انجام میداد فش بده منی ک داغون بودم سعی کردم به دلداری دادنش و ادامش دوباره خودم بودم نورای من گریهاش...
من ۵.۶ماه به قوی بودن ادامه دادم هربار از درون داد میکشیدم ک نمیخوام برم تو اون شکنجه گاه ولی پشتمو صاف میکردم قدمامو محکم برای اینده دخترم وارد میشدم....
گذشت... و خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که من و نورا تونستیم قوی باشیم‌....
ولی اون صحنها هیچ وقت از یاد من نمیره...
مامان آنیل🐣 مامان آنیل🐣 ۱۳ ماهگی
پارسال این موقع دخترم تو شکمم بود و همش تو فکر خیال بودم ک نکنه قبل سزارینم کیسه ابم پاره شع ببرن طبیعی زایمان کنم یا دردم بگیره یا بچمو عوض کنن داخل بیمارستان یا جفتو تو شکمم جا بزارن و.....دهم آبان پنجشنبه بود ساعت دونیم ظهر دخترم به دنیا اومد و دنیامو رنگی کرد
باورم نمیشد این بچه منه من باید مراقبتش کنم بزرگش کنم..از اون لحظه به بعد من دیگه برای خودم نبودم و یه مسئولیت جدید و شیرین به من داده شد و مادر شدم🥺✨الهی من فدای اون چشمای خوشگلت بشم دختر نازم🐥روزی ک زایمان کردم تا ساعت سه نصف شب دخترم پیشم بود من شیرنداشتم و شبرخشک بهش دادیم مامانم انقدر بهش داده بود ک بالا اورد و پرت شد داخل ریش و شش روز بستری شد بچم🥲دو روزشو ک خودم بستری بودم کسی پیشش نبود و درحد سرزدن بهش زدم بچم انقدر زجه زده بود ک صداش گرفته بود یعنی هیچوقت دوسندارم اون خاطره.های تلخ یادم بیان ولی دیگه گذشت امیدوارم همیشه سالم و سلامت و پایدار باشن همه‌ی بچه‌هامون❣️


پیشاپیش تولدت مبارک جوجه رنگیم🐥✨
مامان آتـوسـا🤎 مامان آتـوسـا🤎 ۱۵ ماهگی
پارت ۴
بوسید... بعدش پرستارا زیاد اجازه ندادن ملاقات کنیم فرستادن بیرون همشونو بعد گف فقد ینفر میتونه بمونه همراه مامانم چون درد داشت نتونست بمونه.. رفتن همه خونه خواهر شوهرم موند داشت بهم ابمیوه میداد ک پرستارا اومدن سوال بپرسن و رسیدگی کنن گفتن زیاد خونریزی داری.. نگاه کردن یجا باز مونده بود😣باز دوباره بساط اوردن بخیه زدن خیلی درد داشتم همش دسته خواهر شوهرم و فشار میدادم میگفتم نکنین تورخدا گفتن میزنیم و تمام... خلاصه شبو ب زور صبح کردیم مامانم اومد پیشم منتظر موندیم عصر شد شوشو اومد اوردمون خونه.... نگم از اون شب ک خیلی خسته بود اون چهار شب اول ک درد داشتم شدید... هم خوشحال بودم هم ناراحت ک چی میشه.. نمیدونم شمام مث من بودید یا نه من چون خیلی درد داشتم اصلا انگار نزاییده بودم افسرده بودم الان ک فک میکنم میگم چرا اون شب بیدار نموندم ک فقد بالا سره بچه باشم چرا فقد بفکر خواب بودم.. بیدار میشدم شیر بدم اما کدوم شیر؟!... 🥲💔دخترم۲۹٠٠دنیا اومد اما چون من شیر نداشتم دخترم زردی داشت کم کرد شد۲۴٠٠💔اول زردی نداشت بعد متوجه شدیم.. بردیم دکتر گف کم ابه بدنش شیرخشکـ تجویز کرد هشت روزگی...خلاصه من همون هشت روزگی فهمیدم بخیه هام باز شده🥲💔روز دهم باز رفتم بخیه زدن کلی درد داشتم... کلی گریه کردم افسرده شده بودم.. بخیه ک زدن اومدیم ک این ده روز اول ک خونه خودم بودم همه چیو جمع کردن مامانو خواهرم رفتیم خونه مامانم... اونجا استراحت مطلق بودم ک بعد چند روز باز فهمیدم بخیه هام باز شدن🥲💔داداشم زود رسوند بیمارستان گفتن اگه بزنیم فایده نداره بازم باز میشن... دارو دادن با دارو خوب شد بعد دوماه...