مامان نازنازیم مامان نازنازیم ۲ سالگی
دیشب که داشتم از خونه مامانم برمیگشتم(قهر نرفته بودم همینجپری رفته بودم سر بزنم دلم باز شه)
تو مسیر برگشت تو ماشین داشتم با خودم فکر میکردم و به خودم این قول رو دادم تو زندگیم صبور تر باشم با دخترم بیشتر راه بیام و بازی کنم کمتر فکروخیال کنم برای حال خوبمون هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم
انققققددددر با انررژی مثبت برگشتم که گفتم فردا خونه رو از بیخ تمیز میکنم و اونطوری هم شد
هم خونه رو تمیز کردم هم غذای خوشمزه درست کردم:)))))
ناهار دخترمو دادم و خوابوندمش
بعد ک نوبت ناهار خودمون شد دیدیم شوهرم از غذا اح اح پیف پیف میکنه و غیر مستقیم میفهمونه که دوست نداره…
اخرش صبرم لبریز شد و بشقاب غذا از جلوش برداشتم و گفتم من واسه این اذا زحمت کشیدم با کلی ذوق و شوق درست کردم هرکاری کردم که هم خوشگل باشه هم خوشمزه بعد تو سر سفره اینطوری میکنی؟؟؟یکم زل زد بهم و قاشق پرت کرد سمتم و پاشد رفت و حرفای چرت زد که از جای دیگ دلت پره سر من خالی میکنی و این حرفا
درحالی ک اینطور نبووووودددد
من از هیچ جا پر نبودم
بلکه خوب بودم امیدوار بودم انگیزه داشتم شوق داشتم
نمیدونم چراااا اینطوری کرد😭
مامان آریا مامان آریا ۹ ماهگی