دیشب که داشتم از خونه مامانم برمیگشتم(قهر نرفته بودم همینجپری رفته بودم سر بزنم دلم باز شه)
تو مسیر برگشت تو ماشین داشتم با خودم فکر میکردم و به خودم این قول رو دادم تو زندگیم صبور تر باشم با دخترم بیشتر راه بیام و بازی کنم کمتر فکروخیال کنم برای حال خوبمون هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم
انققققددددر با انررژی مثبت برگشتم که گفتم فردا خونه رو از بیخ تمیز میکنم و اونطوری هم شد
هم خونه رو تمیز کردم هم غذای خوشمزه درست کردم:)))))
ناهار دخترمو دادم و خوابوندمش
بعد ک نوبت ناهار خودمون شد دیدیم شوهرم از غذا اح اح پیف پیف میکنه و غیر مستقیم میفهمونه که دوست نداره…
اخرش صبرم لبریز شد و بشقاب غذا از جلوش برداشتم و گفتم من واسه این اذا زحمت کشیدم با کلی ذوق و شوق درست کردم هرکاری کردم که هم خوشگل باشه هم خوشمزه بعد تو سر سفره اینطوری میکنی؟؟؟یکم زل زد بهم و قاشق پرت کرد سمتم و پاشد رفت و حرفای چرت زد که از جای دیگ دلت پره سر من خالی میکنی و این حرفا
درحالی ک اینطور نبووووودددد
من از هیچ جا پر نبودم
بلکه خوب بودم امیدوار بودم انگیزه داشتم شوق داشتم
نمیدونم چراااا اینطوری کرد😭

۸ پاسخ

غذا چی بود ؟

توچقدرنیمه دیگه منی

دقیقا شوهر من دیشب
از ترشی ایراد گرفت هی و غر غر

خیلی آدم بی چشم وروییه

واقعااا چقدر رو حرف مردها تمرکز میکنین بابا نخورد کوفت بخوره تو بابچت بخور چرا همیشه نگاه میکنی ببینی شوهرت عکس العملش چیه درقبال کارهای شما بابا بی خیال باش وقتی پیف پیف کرد بگو نمیخوری ازسرسفره بلندشو برو تامنوبچم باارامش غذابخوریم

مگ چی پختی؟

بیخیال باش

ادامه🔹
اصلا از این چیزا ناراحت نیستماااااا خب به جهنمممممممم تهش فراموش میشه و میگذره
از این ناراحتم تا میام به نیمه پر لیوان نگاه کنم تا میام انگیزه داشته باشم تو این خراب شده تو این غربت ک هیشکیو ندارم خودم حال خودمو خوب کنمممممم نمیذاااارن💔💔
بخدا هرارجور فکروخیال تو مغزمهههههه ولی کوتاه میام به زبون نمیارم که دعوا نشه که ارامش دخترم بهم نخوره
ولی باز با همه ی اینااا نمیدونم چمونه که نمیتونیم خوش باشیم😭😭
الان بخدا ففط دلم میخاد از این خونه و از این غربت برم
همش با خودم میگم با این ناراحتیا چطور بمونم😭😭😭😭
الان خودش بلافاصله باد از اون اتفاق پاشد رفت خونه ننه اش
من موندم و دل و دماغی ک ندارم
حوصله ای ک پوکیده
دلی ک شکسته
فکر و خیالی که تو چهاردیواری لبریز شده
و بچه ای که فقط بازی کردن و توجه ورسیدگی میخاد
لعنت به ادمای بد
لعنت به ادمای بد دور و برم
لعنت به شوهری که وقتی ناراحته زود از خونه میزنه بیرون میره ور دل ننه اش
….💔💔💔💔💔💔💔

سوال های مرتبط

ریحانم ❤️‍🩹💫 ریحانم ❤️‍🩹💫 قصد بارداری
~قصه تلخم ~ 26اونشب بعد از اینکه مهمون هارو شام دادن نمیه شب بود مردا تو مهمون. خونه داشتن میوه میخوردن و قیلون میکشیدن صدای خنده هاشون و حرف زدناشون تمام کوچه رو برداشته بود و مخصوصا منی که درد داشتم دلم میخواست برم تک تک همشون رو از خونه بیرون کنم سرمو گرفتم اشکام چکید درد داشتم نمیدونستم چیکار کنم ازجام پاشدم توی اتاق اروم اروم راه میرغتم از شدت درد لحظه ای نفسم رفت جیغ محکمی کشیدم که ریختن تو اتاق امدن دورم هیچی نمیفهمیدم دستو پام تیکه یخ شده بود فقط جیغ میزدم چشمامو با درد بستم...... خیلی بد بود با درد زور میزدم فقط گریه میکردم وقتی صدای گریه نوزادم بلند شد با تعجب چشمامو باز کردم یک لحظه ته دلم خالی شد با خودم گفتم یعنی این بچه به این بزرگی تو شکم من بوده درحالی که درد داشتم داشتم به عظمت و نقاشی خداوند نگاه میکردم..... برام ملافه ای انداختن اروم دراز کشیدم روش گفتن به بچت شیر بده بلد نبودم یکی امد سینمو دراورد که با خجالت نگاش کردم بچمو اورد گذاشت سینمو دهنش با تعجب و یک حسی کلا بهم دست داد بهش زل زده بودم خیلی خوب بود خیلی یادش بخیر...
دوروز بعد حاج حسن از مکه امد یک گوسفند قربونی کرد دیگه خونمون جا نبود بشینی از بس که مهمون میومد و میرفتن منم که زاچ بودم یعنی اینکه تازه زایمان کرده بودم تو یک اتاق سوا بیشتر روزا معصومه میومد پیشم بهم یاد میاد چجور بچمو تر و خشک کنم..
حاج حسن امد النگویی دستم انداخت و پلاک ون یکاد ی داد به نوزادم... حاج حسن اون روز یک گاویی کشت همشو چلو گوشت کرد
ریحانم ❤️‍🩹💫 ریحانم ❤️‍🩹💫 قصد بارداری
~قصه تلخم ~28ماه های اخرم بود داشتم موهای فاطمم رو بافت میزدم که کمرم تیری کشید اخمامو توهم کردم حاج حسن صدام کرد بزور ازجام پاشدم دست فاطمم رو گرفتم رفتم مهمان خانه که حاج حسن اونجا بود قیلون میکشید.... اشاره کرد بشینم کنارش نشستم که فاطمه هم رفت گوشه ای مشغول بازی شد ــ نرگس من اصلا برام فرقی نداره بچم دختر باشه یا پسر هرچی باشه فقط سالم باشه زن خیلی وقته میخوام لگمت اما وقت نشده بیبن زن اگه بچمون دختر شد که روی چشمام مثل فاطمه بزرگش میکنم اگه هم پسر شد که چه بهتر من نمیخوام تو استرسی واردتت بشه.. یک لحظه با خودم گفتم این همون حاج حسنیه که تا چند ماه قبل فقط اسم پسر ورد زبونش بود چیشده الان اینجوری میگه نگاش کردم به ریش های سفیدش به چهرش چرا نمیتونستم دوسش داشته باشم حاج حسن خیلی خوب بود خیلی یک دفعه ای زیر دلم درد گرفت انگار خیس شدم دلم هری ریخت پایین با ترس با خودم نگاه کردم ناخواسته جیغی کشیدم که حاج حسن هول شد داد زد چند نفری ریختن تو اتاق از درد مثل مار به خودم میپیچیدم صدای گریه فاطمم بلند شد با گریه نگاش کردم حالم خیلی بد بود خیلی از درد از هوش رفتم... دوباره همون دردا همون تجربه ای که سر فاطمه داشتم سر این بچمم امد از درد و خستگی نای لای چشمامو باز کنم نداشتم صدای گریش توی گوشم بود فاطمه امده بود جلو دستاشو میگرفت میبوسید لبخندی روی لبام نقش بست با یاداوردی اینکه بچم چیه تندی برگشتم سرمو برگدوندم سمت معصومه که از نگاهم فهمید گفت ــ دختره مبارک باشه راستش اولش دلم انگار یک جوری شد لم میخواست پسر باشه ولی برگشتم نگام افتاد به صورت سفید و کوچولوش به لبای سرخش دلم رفت براش