~قصه تلخم ~ 26اونشب بعد از اینکه مهمون هارو شام دادن نمیه شب بود مردا تو مهمون. خونه داشتن میوه میخوردن و قیلون میکشیدن صدای خنده هاشون و حرف زدناشون تمام کوچه رو برداشته بود و مخصوصا منی که درد داشتم دلم میخواست برم تک تک همشون رو از خونه بیرون کنم سرمو گرفتم اشکام چکید درد داشتم نمیدونستم چیکار کنم ازجام پاشدم توی اتاق اروم اروم راه میرغتم از شدت درد لحظه ای نفسم رفت جیغ محکمی کشیدم که ریختن تو اتاق امدن دورم هیچی نمیفهمیدم دستو پام تیکه یخ شده بود فقط جیغ میزدم چشمامو با درد بستم...... خیلی بد بود با درد زور میزدم فقط گریه میکردم وقتی صدای گریه نوزادم بلند شد با تعجب چشمامو باز کردم یک لحظه ته دلم خالی شد با خودم گفتم یعنی این بچه به این بزرگی تو شکم من بوده درحالی که درد داشتم داشتم به عظمت و نقاشی خداوند نگاه میکردم..... برام ملافه ای انداختن اروم دراز کشیدم روش گفتن به بچت شیر بده بلد نبودم یکی امد سینمو دراورد که با خجالت نگاش کردم بچمو اورد گذاشت سینمو دهنش با تعجب و یک حسی کلا بهم دست داد بهش زل زده بودم خیلی خوب بود خیلی یادش بخیر...
دوروز بعد حاج حسن از مکه امد یک گوسفند قربونی کرد دیگه خونمون جا نبود بشینی از بس که مهمون میومد و میرفتن منم که زاچ بودم یعنی اینکه تازه زایمان کرده بودم تو یک اتاق سوا بیشتر روزا معصومه میومد پیشم بهم یاد میاد چجور بچمو تر و خشک کنم..
حاج حسن امد النگویی دستم انداخت و پلاک ون یکاد ی داد به نوزادم... حاج حسن اون روز یک گاویی کشت همشو چلو گوشت کرد

۵ پاسخ

خیلی داستان غم انگیزی هس امیدوارم نرگس این واقعه الان هرجا ک هس انقدرتو خوشی هاش غرق شده باشه ک تلخی های گذشتش براش کمرنگ شده باشه

عزیزم درخواست منو قبول کن...گمت نکنم

مرسی عزیزم خسته نباشی

ممنون دست خوش❤️بازم میزاری🫠

ممنون

سوال های مرتبط

مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~28ماه های اخرم بود داشتم موهای فاطمم رو بافت میزدم که کمرم تیری کشید اخمامو توهم کردم حاج حسن صدام کرد بزور ازجام پاشدم دست فاطمم رو گرفتم رفتم مهمان خانه که حاج حسن اونجا بود قیلون میکشید.... اشاره کرد بشینم کنارش نشستم که فاطمه هم رفت گوشه ای مشغول بازی شد ــ نرگس من اصلا برام فرقی نداره بچم دختر باشه یا پسر هرچی باشه فقط سالم باشه زن خیلی وقته میخوام لگمت اما وقت نشده بیبن زن اگه بچمون دختر شد که روی چشمام مثل فاطمه بزرگش میکنم اگه هم پسر شد که چه بهتر من نمیخوام تو استرسی واردتت بشه.. یک لحظه با خودم گفتم این همون حاج حسنیه که تا چند ماه قبل فقط اسم پسر ورد زبونش بود چیشده الان اینجوری میگه نگاش کردم به ریش های سفیدش به چهرش چرا نمیتونستم دوسش داشته باشم حاج حسن خیلی خوب بود خیلی یک دفعه ای زیر دلم درد گرفت انگار خیس شدم دلم هری ریخت پایین با ترس با خودم نگاه کردم ناخواسته جیغی کشیدم که حاج حسن هول شد داد زد چند نفری ریختن تو اتاق از درد مثل مار به خودم میپیچیدم صدای گریه فاطمم بلند شد با گریه نگاش کردم حالم خیلی بد بود خیلی از درد از هوش رفتم... دوباره همون دردا همون تجربه ای که سر فاطمه داشتم سر این بچمم امد از درد و خستگی نای لای چشمامو باز کنم نداشتم صدای گریش توی گوشم بود فاطمه امده بود جلو دستاشو میگرفت میبوسید لبخندی روی لبام نقش بست با یاداوردی اینکه بچم چیه تندی برگشتم سرمو برگدوندم سمت معصومه که از نگاهم فهمید گفت ــ دختره مبارک باشه راستش اولش دلم انگار یک جوری شد لم میخواست پسر باشه ولی برگشتم نگام افتاد به صورت سفید و کوچولوش به لبای سرخش دلم رفت براش
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~ 27ون یکاد ی داد به نوزادم... حاج حسن اون روز یک گاویی کشت همشو چلو گوشت کرد تمام همسایه ها و اهالی امدن میگفت برای پاقدم بچه تازه به دنیا امده هست اونجا بود که حس کردم کمی حاج حسن رو دوسش دارم اما نه زیاد اصلا کمی برام مهم شده بود درسته سنش زیاد بود من مثل دخترش به حساب میومدم ولی دیگه سرنوشتم بود چیکار میتونستم بکنم باز الان که بچه ای ازش داشتم هرچی بود پدر بچم بود.... من دیگه جز حاج حسن و دخترم کسی رو تو این دنیا به این بزرگی نداشتم هیچکس رو............
حاج حسن خیلی به فاطمه اهمیت میداد دوسش داشت دخترم اسمشو گذاشتیم فاطمه بعد از 5 ماه رفتیم نظر اباد عروسی عمم بود همیچیز خوب بود عروسی عباس رو گرفتیم زنش دختر خیلی خوبی بود 4 سالی از من کوچیک تر بود به من میگفت خاله میرفتم نهار شام یادش میدادم عباس با حاج حسن یک مغازه خرید با عباس دونفرشون باهام کار میکردن حاج حسن کارش نجاری بود زیادم نمیرفت سر کار چون وعضش خوب بود همش سفر و گردش بود ولی نمازش به جا بود همیشه میرفت مسجد همه احترامشو داشتن ناسلامتی خان بود منم چون دیگه زن خان بودم زنا شهر و غریبه ها همسایه ها تحویلم میگرفتن سلام و علیک باهام داشتن....
4 سال گذشت دوباره بعد از چهار سال حامله شدم من اصلا نمیدونستم جلوگیری چیه و با خودمم میگفتم سنش زیاده دیگه همین یک دونه رو اوردم دیگه حامله نمیشم ولی نه بابا
حامله شدم اونم تو چه بد ویاری همه میگفتن بچت پسره دلمو خوش کرده بودم حاج حسنم خیلی میگفت پسر باشه چون فقط یک پسر کلا داشت میگفت من پشت و ترک و طایفه میخوام میخوام پسر داشته باشم پشتم باشن ناسلامتی خان هستم ابروم اونقدر میگفت که استرسم میگرفت اگه پسر نباشه چی؟....
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 68از درد به خودم میپچیدم از شدت گریه نفس کم اورده بودم هی با هرکلمه از حرفاش و کاراش که یادم میومد اتیش میگرفتم چرا باهام اینجوری کردددد چرااااااا... با گریه ازجام بلند شدم دیگه حتا دلم نمیخواست زنده باشم لباس هامو تنم کردم بدنم درد میکرد فوری رفتم دستشویی نگاهی به اینه انداختم به صورت خونیم و سرخم چشمای پف کردم خودمو دیگه نمیشناختم چقدر من ساده برای این عوضی اشک ها ریختم چقدر من ساده خودمو زجر دادم به خاطر این عوضی پدرمو از دست دادم خداااااا گلومو محکم گرفتم فشردم هتب دلمو گرفته بود دلم میخواست بمیرم بمیرم بمیرممممممممم.... با صدای باز شدن در با ترس چشمامو باز کردم تنم لرزید دوباره فکر کردم محمده ولی نه سایه رضا افتاد کمی ارامش گرفتم اروم سرمو زیر پتو قایم کردم تا چیزی نفهمه صدای گریم رو توی گلوم خفه کردم تا هق هقم بلند نشه بی صدا نفس میکشیدم زیر پتو دل میزدم حس کردم کسی امد کنارم دراز کشید قلبم تند تند میتپید خدا خدا میکردم پتو رو ازم روم کنار نزنه توی دلم کلی صلوات فرستادم چند دقیقه رد شد و صدای نفس های منظمی کنارم بلند شد اونجا بود که نفسم رو ازاد کردم اروم برگشتم با دیدنش که خواب بود کمی اروم گرفتم پشتمو کردم بهش دوباره به یاد امشب و اتفاق ها اشکام چکید خدایا چیکار میتونستم بکنم داشتم دیوونه میشدم وای اگه فیلمم رو جایی پخش کنه خدایا منو زنده نمیزارن
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~36همیشه حتا بچه های حاج حسنم رو مثل دخترای و پسرای خودم میدونستم
این اواخر موقع کرونا بود مریضی سختی امد منم که تمیز کار و. وسواس حاج حسنم چند وقتی بود که دیگه خونه نشین شده بود حالش خوب نبود رفتیم دکتر دکتر گفت سلطان کبد داره دکتر جوابش کرده بود یعنی روز نبود اشک نریزم درسته قدیما دوسش نداشتم ولی حالا چرا خیلی بچهام که بزرگ شده بودن رفته بودن دنبال زندگیشون فقط همین حاج اقا برای من میموند.... این اواخر هم کلا دستشویی رفتن غذا خوردن همچیز سختش بود خیلی زیاد که بیمارستان بستریش کردیم هروز بچهامون میومدن سر میزدن. تو بیمارستانی بودیم که روز هزاری فوت میکردن ازبیمارستان کرونا بیشتر شده بود که حاج حسنم مبتلاش شد 12 روز تو بیمارستان بستری بود الحمدالله کرونا رو شکست داد که حتا خود دکترا هم متعجب موندن با این سنش چجور تونسته از پای مرگ نجات پیدا کنه اوردیمش خونمون ولی حالش خوب اصلا نبود گوشه ای خونه براش ملافه انداختم منو یگانه عروسم ازش پرستاری میکردیم باید با نی این اخریا بهش غذا میدادیم وقتی نگاه حال روزش میکردم گریم میگرفت ماه محرم شد هیچ از خونه پامو بیرون نمیزاشتم چون حاج حسنم تنها بود صدای هئیت میومد رفتم دیدم داره اروم زیر لب چیزی زمزمه میکنه و اروم سینه میزنه دم در خشکم زد دخترام دورش نشسته بودن زهرا فاطمه پسرم علی اکبر داشتن بالای سرش قران میخوندن مثل هروز دوازدهم محرم بود درست قشنگ یادمه روز عاشورا بود با اصرار دخترام رفتم هئیت رفتم روی پشت بوم نماز روز عاشورا رو خوندم تا امدم
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 75یک چیر الکی همه چیز رو بهم زدم وقتی که حتا دختر عمم جلوی چشمام گریه کرد و من پسش زدم چون من دلم گرفتار قلب یارم بود
هیچجوره نمیدونستم از دستش بدم هیچجوره وقتی شنیدم براش خاستگار امده دیوونه شدم بهم ریختم بابام رو مجبور کردم بیایم خاستگاریش ولی اون بهم بی اهتنایی میکرد انگار دلش. با من نبود وقتی که فهمیدم کی دیگه رو میخواسته داشتم میمردم برام خیلی سخت بود ولی هرجوری بود باید مال خودم میشد برای همین سفت سخت پافشاری کردم رفتم ساختگاریش پدرمادرش راضی بودن الا دختره براش، بهترین عروسی رو گرفتم شب عروسی وقتی دیذم مثل بند بید میلرزه و گریه میکنه دلم براش رفت نمیتونستم تحمل کنم اشک چشماشو بیبنم ولی غرورم رو هم داشتم نیتونستم فوری بهش بگم عاشقشم ترس سنگینی داشتم که منو پس بزنه برای همین اصلا اعتراف نکردم شب عروسی رفتم پامو با تیغ زدم تا بیشتر عذاب نکشه نمیدونستم چیکار کنم که دیگه نه ازم بترسه نه گریه کنه هرفکری که به زهنم میرسد کردم تا صبح دم اتاقش نشسته بودم وقتی صدای گریه هاش رو میشنیدم میشکستم نمیتونستم تحمل کنم درو شکستم امدم تو با دیدنش که رگشو زده بود دنیا روی سرم خراب شد هل کرده بودم فوری بردمش بیمارستان خیلی عصبی بودم معلوم بود به خاطر چی این کارو کرده اون روز که تو بیمارستان بیهوش بود با خودم دوتا چهار تا کردم من نمتونستم ازش دست بکشم یا بزارم بره کنار اونی که میخواد بمونه برام سخت بود عذاب کشیدنش تحمل اشک داخل چشمش رو نداشتم نمیتونستم چی بگم که اروم بگیره وقتی بهوش امد انگار دنیا رو بهم دادن وقتی بردمش خونه کلی فکر کردم واقعیتو بهش بگم یا نه نمیتونستم انگار جرعت عشقمو به زبون بیارم نداشتم برای همین اون حرفای مسخره رو بهش زدم تا کمی اروم بگیره
مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
&محکومم به عشقت&پارت 70یعنی چی دکتر چهارماهه قلبم لحظه ای از کار واستاد باورش برام سخت بود دکتر که رفت بیرون رضا امد سمتم خم شد پیشونیم رو بوسید ــ دردت به قلبم یلدا مواظبش باش باگریه سرمو بلند کردم چطور میتونستم خدایا چطور اصلا برام قابل باور نبود یعنی من الان حاملم اون چهار ماه؟ رضا که رفت بیرون دارو هامو بگیره نشسته بودم توی ماشین فقط اشکام بود که میچکید روی گونه هام دستم میلرزید اروم دستمو گذاشتم روی شکمم شکمی که هیچ نشون نمیداد جنینی توش باشه با حس کردن چیزی زیر پوست شکمم گریم لحظه ای بند امد شوکه شدم چی بود قلبم شدید میکوبید خودشو به سینم....
یعنی تکون هاش بود نه نه نمیتونه نباید تکون. بخوره اصلا نباید این بچه به وجود بیاد ای خدا من نمیخوام یک موجود بیگناه رو وارد این زندگی کنم و همراهش کنم با خود گناهکارم من لیاقتش رو ندارم ندارم رضا امد سوار ماشین شد پلاستیکی گذاشت روی پام ــ بخور عزیزم نگاهی به خوراکی های داخل پلاستیک انداختم از همشون بدم میومد رمو کردم اون طرف که حس کردم دستمو گرفت ــ یلدا برگشتم طرفش ــ من خیلی دوستت دارم یلدا هم اون بچه تو شکمت رو بچمون رو فقط اینو بدون هر اتفاقی بیوفته با دنیا عوضت نمیکنم فقط ازم حرفشو ادامه نداد به جاش دستمو گرفت بوسید ــ تا اخر عمرم باهاتم این بدون دور چشات بگردم فکر کردم خبر داره از همچیز که گفت هر اتفاقی بیوفته بازم باهامه برای همین باگریه نگاش کردم گفتم ــ
مامان رایان مامان رایان ۲ سالگی
وااای اشتباه من رو نکنید یه وقت.
پیرو پست قبلی که به پسرم امروز انیمیشن دستشویی رفتن نشون دادم!
چشمتون روز بد نبینه باز داشتم پوشکش می کردم که مثل همیشه اذیت می کرد و نمی ذاشت و مدام شلوارکش رو می داد دستم و پوشک رو از دستم می گرفت پرت می کرد. البته این کار رو چند وقتی هست انجام می ده. خلاصه منم پیش شوهرم با یه آرامش خاصی براش توضیح دادم که الان نمی شه مامان جون هروقت گفتی پوپو و پی پی دارم و خودت نشستی رو پاتی بعد دیگه پوشک نمی کنم. در کمال ناباوری رفت جلو در حموم (فرنگی تو حمومه) اشاره و جیغ جیغ که من رو ببر اینجا.
منم گفتم الان که پاتی نخریدیم برات فردا بابات می خره می ریم. ایشونم خودش رفت داخل و با دست کوبید به فرنگی که یعنی پس این چیه!
من 🤪
شوهرم😅
پسرم🤨
خلاصه دیدم فایده نداره فرنگی رو در حالت بسته شستم و با دستمال تمیز خشک کردم بعد پسرک لجباز رو گذاشتم روش. اونم به شدت ذوق کرد.
حالا دیگه مگه میومد بیرون. جیشم نکرد ولی نیم ساعت اون تو نشسته بود روی فرنگی که درشم بسته بود🥺
شوهرمم تو سالن فقط بهمون می خندید. آخرشم کل دستام رو چنگولی کرد تا آوردمش بیرون. حالا فکر کنید دیگه چطور دوباره پوشک آوردم و پوشکش کردم!!! 😱
اینقدر گریه کرد و جیغ زد که قرار شد فردا صبح زود باباش یک عدد تبدیل فرنگی و یک عدد پاتی بخره و بیاره.
نتیجه اینکه اغلب اوقات اون چه که فکر می کنیم و برنامه می ریزیم نمی شه!
بچه ها واقعا قابل پیش بینی نیستن🤐
عکسم ربطی به ماجرا نداره. اولین شب یلدا با پسرک هست وقتی تقریبا نه ماهه بود.
چه زود بزرگ می شن و اذیتاشونم با خودشون بیشتر و بزرگ تر می شه! 😓
مامان ارغوان مامان ارغوان ۲ سالگی
مامان ها دخترم داره ۶ ماه میشه اما همچنان روزا گریه داره و بی قراره! یعنی وقتی میزارمش زمین و یا از پیشش پا میشم جیغ و گریه راه میندازه! کبود میشه از گریه! مگه میشه ۶ ماه تمام بچه بی قرار و گریه زاری کنه! بخدا بریدم دیگه،جونم دراومده! روزی هزار بار کفر میگم و پشیمونم از دنیا اوردنش!! امروز هم پریود شدم هم از دیشب بی خواب و خسته کلا روزم رو بد شروع کردم با بدن درد و سر درد، سر دختر بزرگم داد زدم و حتی ۲ تا زدم به پشتش!خیلی گریه کردم،خیلی پشیمونم از مادر شدن! ارزوی مرگ میکنم برای خودم بعدش میگم بچه هام چی میشن و زیر دست کی بزرگ میشن!! توان پریتار گرفتن و کمکی رو ندارم،هزینه هامون خیلی بالاست!
خلاصه داغونم،کاش اصلا بچه نداشتم یا که حداقل همون یکی کافی بود!بدن ام رو به تحلیل رفتنه😑🥺!خستم،هیچ جا نمیتونم برم،نه ورزشی،نه معاشرت و مهمونی، هیچی هیچی!این همه درس و معاشرت و کار رو بستم گذاشتم کنار به خاطر بچه ها فقط!اصلا ارزش نداشت این همه چیز رو از دست بدم که چی !بهترین عمر و لحظه هام داره با لجبازی بچه،جیغ و گریه و خستگی هاش میگذره! الان ۶ ماه میشه خونه مادرم نرفتم،۳ تا کوچه پایین تره اما اینقدر که کار میریزه روزا سرم...
با شوهرمم رابطه ام بهم ریخته،به کوچیک ترین حرفش و کارش حساس شدم! حتی فکر طلاق میاد سرم!از قبل بچه با هم سر موضوعی مشکل داشتیم اما الان حساس تر شدم و واقعا تحملش رو ندارم دلم میخواد دیگه نبینمش،نباشه تو زندگیم... هیچ وقت اینقدر حس درموندگی نکرده بودم تو زندگیم!!