مامان ها دخترم داره ۶ ماه میشه اما همچنان روزا گریه داره و بی قراره! یعنی وقتی میزارمش زمین و یا از پیشش پا میشم جیغ و گریه راه میندازه! کبود میشه از گریه! مگه میشه ۶ ماه تمام بچه بی قرار و گریه زاری کنه! بخدا بریدم دیگه،جونم دراومده! روزی هزار بار کفر میگم و پشیمونم از دنیا اوردنش!! امروز هم پریود شدم هم از دیشب بی خواب و خسته کلا روزم رو بد شروع کردم با بدن درد و سر درد، سر دختر بزرگم داد زدم و حتی ۲ تا زدم به پشتش!خیلی گریه کردم،خیلی پشیمونم از مادر شدن! ارزوی مرگ میکنم برای خودم بعدش میگم بچه هام چی میشن و زیر دست کی بزرگ میشن!! توان پریتار گرفتن و کمکی رو ندارم،هزینه هامون خیلی بالاست!
خلاصه داغونم،کاش اصلا بچه نداشتم یا که حداقل همون یکی کافی بود!بدن ام رو به تحلیل رفتنه😑🥺!خستم،هیچ جا نمیتونم برم،نه ورزشی،نه معاشرت و مهمونی، هیچی هیچی!این همه درس و معاشرت و کار رو بستم گذاشتم کنار به خاطر بچه ها فقط!اصلا ارزش نداشت این همه چیز رو از دست بدم که چی !بهترین عمر و لحظه هام داره با لجبازی بچه،جیغ و گریه و خستگی هاش میگذره! الان ۶ ماه میشه خونه مادرم نرفتم،۳ تا کوچه پایین تره اما اینقدر که کار میریزه روزا سرم...
با شوهرمم رابطه ام بهم ریخته،به کوچیک ترین حرفش و کارش حساس شدم! حتی فکر طلاق میاد سرم!از قبل بچه با هم سر موضوعی مشکل داشتیم اما الان حساس تر شدم و واقعا تحملش رو ندارم دلم میخواد دیگه نبینمش،نباشه تو زندگیم... هیچ وقت اینقدر حس درموندگی نکرده بودم تو زندگیم!!

۶ پاسخ

پسر بزرگه منم دقیقا مثله دختره شما بود یکسره گریه میکرد یادمه بلیط گرفته بودیم بعد دوسال بریم شمال خونه بابام شوهرم ماشین گرفت سوار ماشین شدم بعد ۵ دقیقه یه ریز فقط گریه میکرد شوهرم به راننده گف آقا برگرد نمیریم ترمینال خلاصه اومدیم خونه باشوهرم سر اینکه چرا نرفتیم دعوام شد شدید میخوام اینو بگم الان پسرم ۱۴ سالشه و اونروزای بد برام گذشت فقط با صبر و تحمل شماهم خانومی درسته سخته بهت واقعا حق میدم چون تجربه شو داشتم الانم به جای اینکه بشینی و هر چی غم و غصه و کینه و کدورت بیاری جلوی چشمت و از زندگیت سیر بشه فکره اینو بکن که دخترت یه روزی خانومی میشه واسه خودش و تو با چشای نازت اونو میبینی وتمام اون خستگیهات از تنت میریزه و به خودت افتخار میکنی

سلام عزیزم خدا دختراتو برات حفظ کنه کجا زندگی میکنی ببرش دکتر دختر منم همش بیقراری میکرد شبا گریه میکرد خوابش کم بود وابسته به من بود حتی ۱ دیقه بغل کسی نمیرفت کامل درکت میکنم بردم دکتر گف آهنش انقدر کمه شیرت هم خاصیت نداره آب بهش بدی بهتره توهم ببر دکتری چیزی شاید رفلاکس دارع یا یه چیز بدنش کمه که اینجوری میکنه منم مثل تو دست تنهام فقط شوهرم گاهی کمکم میکرد توم همش حرص نخور هر چیزی راه و چاره ای دارع ببرش دکتر حتما

عزیزم کاملا درکت میکنم فقط میتونم بگم صبر کنند بزرگتر بشه وقتی راه افتاد و تونست حرف بزنه اوضاع بهتر میشه
من با ی بچه از زندگی افتادم

من برای همین میگم بین دوتا بچه باید لااقل ۴ سال فاصله باشه
مادر واقعا تحلیل میره
الان که دیگه بچه هات هستن، شما پناهشونی، گناه داره، نزن توراخدا
صبور باش، به این فک کن که بزرگتر بشن چقد جلویی، چقد کمکت میکنن، هواتو دارن

رفلاوس نداره؟پسر من از روز اول بیقرار و همینجوره رفلاکس پنهان داشت نمیدونستم تا ۱۰ ماهگیش

عزیزم متاسفم برات که اینقدر اذیت میشی و میتونم بگم حستو درک میکنم کاملا
نمیتونی از مادر یا خواهر کمک بگیری هرچند کم ولی باعث میشه خیلی حالت بهتر بشه؟
و اینکه میتونم این مژده رو بهت بدم که وقتی بچه هات ۴_۵ سال بشن خیلی خیلی راحتری و میشن همدمت و میتونی بری هرجا دوست داری
در مورد همسرت هم بخاطره خستگی و اذیت شدنه که حساس تر شدی کاش می‌تونستید برید مشاوره یا حداقل ی تایمی رو مشخص کنید و بهم قول بدید در آرامش باهم صحبت کنید و سعی کنید مشکلتون رو حل کنید
در آخر اینکه عزیزم این روزای سخت موندگار نیستن میاد روزایی که برمی‌گردی ب زندگی عادیت

سوال های مرتبط

مامان گل بهاری مامان گل بهاری ۲ سالگی
چند روز یکی از اقوام جوان مون فوت کرد خیلی روحی بهم ریختم الانم چند روزه دخترم تب داره تو 24 ساعت شاید 3 ساعت هم نخوابیدم، از اون طرف نتونستم برم سر کار به خاطر دخترم مجبورم تایم که تو روز دخترم خواب دورکاری کنم، خانواده ام هم ازم دورن، خانواده شوهرم هم که اصلا باهاشون ارتباط ندارم بر فرض که رابطه داشتیم برام بچه نگه نمی‌داشتن دخترم هم همش چسبیده بهم اینا رو گفتم که بدونین چقدر تحت فشار روحی و جسمی هستم
شام خورده بودیم دخترم هم که لب به غذا نمیزنه وسایل سفره رو یکم جمع کرده بودم یه شیشه شور درش باز بود خودم و شوهرم داشتیم ازش می‌خوردیم دختر کوچیکم هی چسبید بهم نمیفهمیدم چی میخواد کاری که هرگز نکرده بود یهو سر شونه ام رو گاز گرفت اصلا دلم از حال رفت جیغ زدم یهو خواست پام رو گاز بگیره داد زدم رو به شوهرم که چرا بلند نمیشی بچه رو بگیری اونم هم زمان که بلند شد داد زد یه بچه دوساله است دیگه و پاش و زد به ظرف شور همه رو ریخت تازه طلبکار هم هست به خدا جای دندن دخترم کبود شده و خون میاد منم یه پتو و بالشت برداشتم رفتم یه اتاق دیگه خوابیدم دخترم با شوهرم تنها باشن
هی این یک هفته تحمل کردم گفتم شوهرم کارش سنگین شب بخوابه گناه داره، حالا امشب بالاسر بچه مریض بشینه
فردا هم تولدش میخواستم فردا صبح برم براش کیک بخرم، ناهار بریم بیرون، عصر هم بریم براش به سلیقه خودش، کفش و شلوار و پالتو بخرم، اصلا دلم نمیخواد حتی دیگه بهش تبریک بگم چه برسه خرید کادو و کیک و....
دخترم
مامان علیرضا🌻💛 مامان علیرضا🌻💛 ۲ سالگی
از همون زمانی که به یه شناخت از خودم رسیدم عاشق ازدواج و تشکیل خانواده بودم عاشق بوی نوزاد عاشق دست و پاهای کوچولوشون زمانی که تازه ازدواج کرده بودم و هنوز قصد بارداری نداشتم
اگه جایی نوزاد یا بچه بامزه ای میدیدم با ذوق نگاش میکردم و اشک تو چشمام جمع میشد که نکنه من این حسو تجربه نکنم تو دوماهی که اقدام بودم و نمیشد سخت ترین روزهای زندگیم بود هر روزم پر از استرس و دلشوره خدا خیلی دوسم داشت که علیرضا رو زود بهم داد
اومدن علیرضا تو زندگیم مثل ی معجزه بود علیرضا با بودنش خیلی چیزارو بهم داد خیلی چیزارو یادم داد
تو این دوسالی که کنارمه ی آدم دیگه شدم یکی که واقعا از خودش راضیه خودشو دوست داره
علیرضا بهترین خوب ترین هدیه خدا به من بود
امروز مبینم همه روز مادرو تبریک میگن ازشون تشکر میکنن
من میخوام از کوچولوم تشکر کنم که با اومدنش دنیا رو بهم داد ممنونم علیرضا تا دنیا دنیاست جونمم بخاطر میدم 💋♥️
دعا میکنم تمام کسایی که آرزو ی کوچولو تو زندگیشون رو دارن مادرشدن رو تجربه کنن 🌻🤎