مامان هامین مامان هامین ۴ ماهگی
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۰ ماهگی
#ترمه
۱۵۱


شایان: خب اینکه… غذامونو آوردن
گفت و خندید و من با حرص چشمامو چرخوندم و اون از گارسون تشکر کرد
شایان: راستی یه چیز دیگه هم هست
بهش توجه نکرد و یه اسلایس پیتزا برداشتم و گازش گرفتم
شایان: نه جدی میگم این خیلی مهمه
لباش همچنان میخندید
بازم توجه نکردم و با لذت پیتزامو میجویدم
شایان: خب باشه توجه نکن ولی من چهار تا بچه میخوام
ترمه: بیا غذاتو بخور مواظب باش تو گلوت گیر نکنه
گفتم و بشقابشو یکم به سمتش هل دادم با حرص
خندید و شروع کرد به غذا خوردن
ترمه: راستش فکر کردم ماموریتت رو ادامه بدی ، منم بهت کمک میکنم
از برگرش یه گاز بزرگ زد و گفت: هوم ؟ چجوری؟
ترمه: تو میخوای برسی به یه شبکه ی بزرگ درسته؟ میتونی اولش با کیانی شروع کنی
شایان: میشنوم
ترمه: اونا قبلا فقط تاجر ادویه و یه سری نغزیجات از هند بودن بعد کم کم زدن تو کار وید و ال کل الان ولی فکر میکنم چیزای بدتری قاچاق میکنن
نگام کرد و گفت: چه چیزایی؟
ترمه: اعضای بدن
با چشمای گرد نگاهم کرد
ادامه دادم : پدرم چندین ساله تمام تلاششو کرده که راهمونو ازشون جدا کنیم، ولی اونا بازم به کشتی های ما برای انتقال نیاز دارن ، من میتونم با همکاری دوجانبه راهو براتون باز کنم
شایان: ممنون بابت اطلاعاتی که دادی ، ولی جواب من منفیه
با تعجب گفتم : چی؟ چرا؟
مامان آریان مهر مامان آریان مهر ۱ ماهگی
مامان (پناه) مامان (پناه) روزهای ابتدایی تولد
خودمو بشورم و اینا بعد گفت برو رو تخت معاینم کرد گفت آره بچه اومده پایین فقط سجده برو تا قشنگ بیاد سر جاش و بعد منم سجده رفتم و بعد معاینم کرد گفت خوبه به ماما های بخش گفت بیاین معاینه کنین اومدن و بعد معاینه گفتن وسایل زایمان رو آماده کنین بچه داره میاد اون لحظه انقد احساس آرامش کردم که حد نداشت گفتم خداروشکر بچم داره به دنیا میاد و دیگه دردام تموم میشه آخه درد آمپول فشار خیلی بده هم پشت سر همه و هم شدید هست بعد دیگه اومدن برا زایمان و میگفتن زور بزن من از مد جافوع کردن می‌ترسیدم و خجالت می‌کشیدم برا همون درست زور نمیدادم و بچه زیادی تو کانال موند و سرش داشت کشیده می‌شد و اذیت میشد که گفتن باید برش بزنیم اولش ترسیدم ولی با وجود اون همه درد گفتم بزنین بابا زودتر به دنیا بیاد من دیگه نمیتونم دردم تحمل کنم بعد دیگه بی حسی زدن و برش رو که اصلا احساس نکردم هیچی نفهمیدم واقعا وبچمو دادن بغلم و یه حس خیلی آرامشی گرفتم بعد دیگه بچه رو بردن برا وزن و اینا و جفت رو هم در آوردن و شروع کردن به بخیه زدن اولش فقط یکم احساس سوزش داشتم و زیاد درد و اینا حس نکردم تو بخیه های داخلی ولی بخیه های آخری که سطحی بود درد و سوزش داشتم که قابل تحمل بود ولی میگفتم بی حسی بزنین که گفتن نمیشه الان بزنیم و بچمو آوردن کنارم تا آروم بشم و حواسم پرت بشه بعد دیگه درگیر بچم بودم نفهمیدم کی تموم شد و بعدش دیگه دوساعت نگم داشتن و بعدش راهی بخش شدم