مامان هامین مامان هامین ۴ ماهگی
مامان دلانا مامان دلانا ۲ سالگی
نمیدونم چرا سرنوشت برام اینطور خواست ...
شاید چون بی تجربه و ساده بزرگ شدم ... شاید از پدرم محبت ندیدم
شاید هزار جور حسرت به دلم موند تا بزرگ شدم ...
شاید فقط محتاج یک بغل مادرانه بودم ...
برای همین وقتی اولین بار دیدمش با تمام وجود عاشقش شدم ...
انگار هیچیز تو دنیا مثل اون منو خوشحال نمیکرد ...
حرف زدن باهاش ... نگاه کردن به عکساش ...
نمیدونم چی شد که اونم عاشقم شد ...یا شاید این حرفو فقط از روی حس ترحم میگفت ...
شایذ چون بهش گفتم اگر بره میمیرم ...
شاید چون عزیز ترینم شده بود ‌..
دنیا بدون اون برام معنا نداشت ...
سال ها گذشت تا فهمیدم که به واسطه عشق بهم ظلم شد ...
ماه اول ازدواج ... کم کم نشون میداد که مشکل عصبی داره ..‌
کمبود اعتماد به نفس داره ...کمبود محبت داره ...
بهش پول هامو دادم ..‌ تا اعتماد به نفس داشته باشه ...
بره باشگاه ... بره دانشگاه ...
از خانواده خوبی بود ... جای پیشرفت داشت ... ولی منم کمک هام بی فایده نبود ‌... بهم گفت بعد دانشگاه میرم سر کار دولتی و نرفت ...
کم کم پولام تمام شد ... کم کم فهمیدم کارای دیگه هم میکنه ..‌
کم کم دیدم دست بزن هم داره ..‌ ولی بازم چون نمیخواستم به خانواده ام نشون بدم که انتخابم بد بوده وایسادم و دم نزدم و سکوت کردم ....
در صورتی که همه همه چیزو میدیدن ..‌ و فقط منتظر واکنش من ولی من همچنان سکوت ‌..‌‌
بعد از به دنیا امدن بچه ام .. فکر کردم به زندگی برمیگرده ...
بدتر شد .... هیچ حسی دیگه بینمون نبود ...‌
هیچ علاقه ای دیگه بهم نداشت .‌‌
و منی که مردم و موندم و سوختم برای همیشه ....
به پای عشقی که مرد و عشقی مادرانه که تازه تو قلبم جوانه زده ....
و اینده ای که فقط با خوشبختی فرزندم تصورش میکنم ...‌
مامان MaL£Ka مامان MaL£Ka ۴ سالگی