تجربه والدگری از زبان یک مادر مجرد روانشناس
در هشتمین قسمت از اپیزود رادیو گهواره با خانم دکتر طاهره مهدوی گفتگو خواهیم داشت. ایشون نویسنده کتاب مغز کودک من هستند. خانم دکتر مهدوی ارشد روانشناسی بالینی و دکترای روانشناسی شناختی و پژوهشگر در حوزه مغز والد کودک هستند. عنوان این بخش از رادیو گهواره تجربه مادر مجرد روانشناس است.
✨ به شنیدن این تجربه دعوت هستید
👇👇
- این بخش را با این موضوع شروع کردیم که شما پدرتان را از دست دادید و این تجربه باعث شد که شما تصمیم بگیرید که بچه دار شوید:
- هانا چند سالش بود که شما یک مادر مجرد شدی و تجربه جدیدتان شروع شد؟
- آیا تو در این سناریو گم نمیشوی؟ زیرا قبلا بخاطر خودت این کار را انجام ندادی ولی بخاطر دخترت انجامش دادی. ما یه جاهایی میگوییم مادرها با به دنیا آمدن بچه خودشان را فراموش میکنند.
- از دست دادن پدر، به دنیا آمدن هانا و جدا شدن، هر کدام میتوانند به تنهایی زندگی آدم را کدر کنند، چجوری تونستی از پس همه آنها همزمان بر بیایی؟
- ما میدانیم که شما پژوهشگر حوزه مغز والد و کودک هستی، زمانی که این اتفاق افتاد، شما در فضا پژوهش بودید؟ یعنی شما این دیتا را داشتید که الان من به عنوان آدمی که زایمان کرده و در شش ماهگی کودکش است و همه فیزیک او آماده است که اتفاقها را پشت سر بگذارد، آیا اینها را میدانستی و باعث میشد که یک تاثیری بگذارد تا قدم بعدی را برداری و مطمئن باشی یا نه؟
- شما افسردگی بعد از زایمان را تجربه کردید یا جزو خوش شانسی شما بوده که آن را تجربه نکردی؟
- شما به عنوان یک زن مستقل با موقعیت شغلی خوبی که داشتید تصمیم گرفتید که از همسر سابق خود جدا شوید، تعبیر اطرافیان، خانواده دوست و همکاران در این باره چه بود و آنها چگونه برخورد کردند؟ و چه چالشهایی را تجربه کردی؟
- تاثیری در محیط کاری و مراجعها دیده بودی؟
- بزرگترین چیزی که هانا از تو دارد یا دوست داری که از تو داشته باشد را به ما بگو. زمانتان را چه شکلی باهم میگذرونید؟
- روی سخت قضیه کجا بود؟
این بخش را با این موضوع شروع کردیم که شما پدرتان را از دست دادید و این تجربه باعث شد که شما تصمیم بگیرید که بچه دار شوید:
البته من قبل از این اتفاق هم به بچهدار شدن فکر میکردم، درسم تمام شده بود، ازدواج کرده بودم و ثبات شغلی هم داشتم و فکر میکردم که زمان خوبی برای بچه دار شدن است. اما در همان زمان بیماری پدر تشخیص داده شد و یک زلزله 8 ریشتری در زندگی من آمد و همه چیز را تکان داد و دنیا شکل ترسناک و بیرحم خودش را به من نشان داد. از دست دادن پدر برای من یک کابوس تکرار شونده بود حتی در زمانی که ایشون مریض نبودن.
دوره این بیماری که یک سال و نیم طول کشید برای من یک تجربه اگزیستانسیالی بود که بسیار زندگی من را تحت تاثیر قرار داد. در ابتدا گفتیم که صبر کنیم تا پدر خوب شود و بعد بچه دار شویم، اما اوضاع بسیار پیچیدهتر از این حرفها بود و احساس کردم که دلم میخواهد بچه دار شوم و دوست داشتم که پدرم هم بچه من را ببیند و به دنیا ثابت کنم که من منتظر اتفاق بدی نیستم و همه چیز طبق روال خودش پیش میرود.
در آخر ما تصمیم گرفتیم که بچه دار شویم و هانا به دنیا آمد و پدرم بالاخره توانست دختر من را ببیند و تجربهای که دوست داشتم اتفاق افتاد و این ماجرای به دنیا آمدن هانا بود.
هانا چند سالش بود که شما یک مادر مجرد شدی و تجربه جدیدتان شروع شد؟
البته من دوست داشتم راجب این موضوع صحبت شود، بخاطر اینکه خیلی وقتها آدمها ترسهای زیادی ممکن است داشته باشند درمورد اینکه راجب این موضوعات حرف بزنند، اما من این اتفاق را یک اتفاق سالمی توی زندگیم میبینم و من در مشکلات تصمیم درستی گرفته بودم اما اگر مشکلی نباشد چه بهتر که پدر و مادر در کنار هم بچه را بزرگ کنند ولی اگر راه ندارد و نمیشود آدم باید تصمیم درست و سالمی بگیرد.
برای من در ادامه تجربه گزیستانسیال و رویا شدن با قسمتهای تاریک زندگی، جدا شدن از همسر سابقم هم رخ داد. بعد از به دنیا آمدن هانا و بعد از فوت پدرم، من درد شماره 10 را در زندگیام تجربه کردم. فوت پدرم درد شماره 10 بود یعنی متوجه شدم که اونی که همیشه ازش میترسیدم اتفاق افتاد و من زندهام هنوز، بنابراین شاید بتوانم با جرات بیشتری زندگی کنم. بنابراین یک زندگی جرات مندانهتر و آزاد و رهاتری را تجربه کردم. دیگر احساس نمیکردم که بلای بزرگتری سر من بیاید.
بنابراین به این موضوع و تصمیم خیلی خوب فکر کردم. در بعضی مواقع با به دنیا آمدن بچه مشکلات بیشتر هم میشود و حتی مشکلات برایشان چند برابر میشود. مشکلاتی که در زندگی زناشویی داشتم و سعی میکردم با آن کنار بیایم، زمانی که هانا به دنیا آمد با خودم گفتم که دوست ندارم هانا این مشکلات را تجربه کند و بنابراین جراتم برای جدا شدن بیشتر شد.
آیا تو در این سناریو گم نمیشوی؟ زیرا قبلا بخاطر خودت این کار را انجام ندادی ولی بخاطر دخترت انجامش دادی. ما یه جاهایی میگوییم مادرها با به دنیا آمدن بچه خودشان را فراموش میکنند.
اتفاقا دوست دارم در این باره صحبت کنیم که چجوری تو میتوانی با وجود بچه قدرت پیدا کنی و اتفاقا خیلی هم مراقب خودت هستی. در واقع بچه به جای اینکه باعث شود گم شوی، راهی شده است تا تو به خودت بیشتر فکر کنی و برسی. اتفاقا شفافتر است و باعث میشود که ترسهای تو از بین برود و دردها را شفافتر میبینی و من از زمانی که هانا به دنیا آمده است، مراقبتم از خودم بیشتر شده است. زیرا باید زمان طولانیتری زنده بمانم پس بیشتر به خودم رسیدگی میکنم. اینجوری نیست که من فنا شده باشم اولویت با این است که سازگاری اتفاق بیفتد و اون زندگی ترمیم شود و درست شود و روابط اصلاح شود، اما اگر راه ندارد، اتفاقا فنا شدن در این است که بسوزی و بسازی بخاطر بچهام. بنظر من یک تعریف دیگری پیدا شده است که زندگی کنم، سرحال باشم و خوش بگذرونم بخاطر بچهام و قرار نیست که من نابود شوم بخاطر اینکه اون بتواند زندگی کند و قرار است کنار هم زندگی کنیم و او بیشتر به یک همراه و همسفر خوش حال و سرحال و قوی احتیاج دارد.
تقریبا هانا زیر یک سال بود که ما جدا از هم زندگی میکردیم و جدایی قطعیمون یک سال بعد از به دنیا آمدن هانا بود.
از دست دادن پدر، به دنیا آمدن هانا و جدا شدن، هر کدام میتوانند به تنهایی زندگی آدم را کدر کنند، چجوری تونستی از پس همه آنها همزمان بر بیایی؟
اگر بخواهم علمی این را بگویم در آزمایشهای مربوط به مغز والدگری یا parental brain یک اتفاقی میافتد. مطالعات اصلی روی مغز مادر است که باردار میشود و زایمان میکند و بعد مطالعات روی پدران و مادرانی است که از روشهای غیر از بارداری صاحب فرزند میشوند که مطالعات کمتری روی این دسته انجام میشود و 90 درصد مطالعات روی مادرانی که باردار میشوند اتفاق میافتد. والد شدن و parenting دیرینه ترین رفتار اجتماعی موجودات است. مغز والدینی خیلی جالب است، مثلا ما یک مفهومی داریم در علوم اعصاب به اسم نوروپلاستیسیتی، یعنی انعطاف پذیری عصبی. مغز شکل پذیر است و این در کودکی خیلی زیاد است. شکل پذیری عصبی در کودکی خیلی بالاست و به همین دلیل مغز در طی تجارب مختلف شکل میگیرد و بعد همانطور که آدم بزرگتر میشود این شکل پذیری به مرور کمتر میشود. در شش ماه پس از زایمان بالاترین میزان نوروپلاستیسیتی در بزرگسالی برای مغز موجودات مختلف بوجود میآید. یعنی ما هم با به دنیا آمدن بچه انگار یک شکل دیگری متولد میشویم. به لحاظ مغزی، مغز شما شکل پذیر شده و انگار دوباره فرصت این را داری که خودت را به شکل دیگری بسازی و شما بالاترین میزان تغییر پذیری را داری.
فوران اکسیتوسینی که در زمان زایمان رخ میدهد، کلا مغز شما را تغییرات عمدهای میدهد.طی تغییراتی که در سیستم هورمونی و فیزیولوژیک برای مادر در بارداری و زایمان اتفاق میافتد، مغز یکسری تغییرات بنیادین میکند. بنابراین عجیب نیست، من در بالاترین میزان اکسیتوسین و نوروپلاستیسیتی و با تجربهای که ازش میترسیدم و اتفاق افتاده بود این تصمیم را گرفتم.
ما میدانیم که شما پژوهشگر حوزه مغز والد و کودک هستی، زمانی که این اتفاق افتاد، شما در فضا پژوهش بودید؟ یعنی شما این دیتا را داشتید که الان من به عنوان آدمی که زایمان کرده و در شش ماهگی کودکش است و همه فیزیک او آماده است که اتفاقها را پشت سر بگذارد، آیا اینها را میدانستی و باعث میشد که یک تاثیری بگذارد تا قدم بعدی را برداری و مطمئن باشی یا نه؟
الان که دارم به آن زمان نگاه میکنم، فکر میکنم که غریزی بوده. حتما که مطالعات تاثیر گذاشته است ولی بنظرم میرسد که آنقدر هشیار نبودم در این مورد و الان میتوانم اینگونه تقسیرش کنم. این را به شنوندههایمان بگوییم که الان مادرها وظیفه سنگینی روی خودشان احساس نکنند که چون در اوج قدرت و این تغییرات هستند پس باید کوه را جابهجا کنند و احساس گناه پیدا نکنند اگر در اوج نیستند. از یک طرف ممکن است در اوج باشی اما از طرفی تمام منابع بدنی خود را در این باره صرف کردی و کلی کار داری.
شما افسردگی بعد از زایمان را تجربه کردید یا جزو خوش شانسی شما بوده که آن را تجربه نکردی؟
غم و اندوه را تجربه میکردم چون پدرم را از دست داده بودم ولی افسردگی را به شکل اختلال نداشتم. این یک شانس بود و هم منابع مختلف مانند مادرم، خواهرم، دوستانم، کارم و اطرافیانم و در واقع منابع اجتماعی من بسیار غنی بوده و مطالعات قبلی و کار با مراجعان منابع غنی بوده که کمک کرده تا از این فضا بیایم بیرون. اصلا این حرفها به این معنی نیست که مادر تازه زایمان کرده باید آیرون من باشد و بتواند جنگجو باشد. نکته مهم این است که سخت به خودمان نگیریم و انعطاف پذیر باشیم و به دنبال نسخههای ثابت نباشیم.
شما به عنوان یک زن مستقل با موقعیت شغلی خوبی که داشتید تصمیم گرفتید که از همسر سابق خود جدا شوید، تعبیر اطرافیان، خانواده دوست و همکاران در این باره چه بود و آنها چگونه برخورد کردند؟ و چه چالشهایی را تجربه کردی؟
برای من خیلی زشت بود چون من روانشناس بودم و مردم میگفتند که تو باید به ما کمک کنی که زندگیمون درست شود، چطور خودت جدا شدی؟ تو اگر بیل زن بودی چرا باغچه خودت را خوب بیل نزدی. بنابراین بد و زشت بود و اینها از ذهن من میگذشت.
خیلی مهم است در ویژگیهای نقشی که جامعه میخواهد به ما تحمیل کند، فرو نرویم. یعنی از روانشناس انتظار میرود که حتما باید خوب تصمیم بگیرد، اشتباه نکند، عصبانی نشود. در حالیکه روانشناس به آدمها کمک میکند که آدمها میتوانند اشتباه کنند. مغز انسان اصلا توان تصمیم گیری درست و 100 درصد را ندارد. روانشناس و غیر روانشناس هم ندارد. مغز انسان اگر قرار بود تصمیمهای 100 درصد درست بگیرد باید یک ابر کامپیوتر میشد که اندازه تهران، اندازهاش بود. مغز ما اصولا سرعت را بر صحت ترجیح میدهد و معمولا یک تصمیم سریع و بهینه میگیریم. پس من به عنوان درمانگر به آدمها کمک میکنم که باتوجه به این موضوع دچار وسواس، دچار احساس گناه نشوند و ما براساس دیتایی که در آن موقعیت داریم یک تصمیم میگیریم که این تصمیم ممکن است در زمان دیگر تغییر کند.
مهمترین چالش زمانی بود که فکر میکردم این تصمیم بزرگترین تاثیر را در زندگی هانا خواهد داشت. چون من حضور پدر برایم مهمترین مسئله بود و الان داشتم کاری میکردم که جدا شوم از پدر هانا. این تصمیم خیلی بزرگی بود. هانا خیلی کوچک بود که بتواند نظری بدهد اما دوست داشتم اگر این اتفاق قرار است بیفتد در سالهای پایین بیفتد که هانا کوچک است. خیلی مشورت کردم و جوانب را سنجیدم و انگار این بهترین تصمیم برای ما بود.
خانواده من همیشه من را قبول دارند. پدرم حالش خوب نبود و من در کشاکش جدایی بودم بنابراین خیلی با خجالت رفتم پیش پدرم و خیلی ناراحت بودم که ناراحتش کردم و پدرم خیلی روبهراه نبود فقط به آرامی گفت که تو همیشه مایه افتخار من هستی. این نوع دلگرمی من را سرپا کرد.
تاثیری در محیط کاری و مراجعها دیده بودی؟
من همیشه سرم تو کار خودم بود. اطرافیان و دوستان نزدیکم همیشه از من حمایت کردند. بستگی دارد که تو خودت را چه شکلی ببینی، بستگی دارد که تو خودت را آدم بیچاره و شکست خورده ببینی یا یک آدم سلحشوری بزرگی انجام داده و دارد زندگیاش را میبرد جلو. اونجوری که خودت را میبینی دیگران هم تو را همانطور میبینند. من واکنش بدی نگرفتم و تقریبا همشون این موضوع را میدانند.
توضیحات مفصلی برایش وجود دارد. استاد من آقای مکری موضوعی را به نام تناقض سلیمان میگوید: کسی که خودش در مسئلهای گیر کرده و نمیتواند حلش کند، آیا میتواند کمک کننده باشد و جواب این است: بله!
یعنی اصلا ربطی ندارد و ما همه این را تجربه کردیم. پردازش مغزی ما به عنوان اول شخص یک مدل است و زمانی که آن را به عنوان سوم شخص نگاه میکنیم، یک مدل دیگر است. بنابراین کسی که باغچه خودش را نتواند بیل بزند، میتواند آموزش بیل زنی باغچه به مردم بدهد و مشکلی بوجود نمیآید.
بزرگترین چیزی که هانا از تو دارد یا دوست داری که از تو داشته باشد را به ما بگو. زمانتان را چه شکلی باهم میگذرونید؟
رابطه بین من و هانا همیشه دو طرفه بوده، یعنی اینجوری نیست که من همیشه بدهم، حتی در سن شیر و پوشک هم دو طرفه است. شیردهی خودش بهترین تسکین برای مادر است. انعطاف پذیری قلب سلامت روان است. موضوع اصلی همراهی است و حضور لحظه به لحظه و در تمام این لحظات ما داریم یک چیز میگیریم و یک چیز میدهیم. من هیچ لحظهای را بصورت فنا شدن خودم و فقط به شکل دادن ندیدم. من دادم و گرفتم.
سوال مهمی پرسیدی که تو فقط باید نقش والدگری را بازی کنی و غیره. در جواب باید بگویم که از همه مهمتر کیفیت والدگری است. والدی که بخواهد 24 ساعته در کنار بچه باشد با کیفیت کم، بنظر من اتفاق مثبتی نیست و کیفیت بسیار اهمیت دارد. از هر گوشه کناری از این زمان استفاده میکنیم. من تا جایی که توانستم انقدری که خودم حفظ بشوم، انعطاف به خرج دادم، اما شغلم و روابط اجتماعیام را رها نکردم و خودم را فدا نکردم. زمانی را به خودم اختصاص دادم تا من، من شود و بقیه را به هانا اختصاص دادهام.
دوست دارم که زن توانمندی شود که زندگیاش را خودش میسازد حتی اگر پژوهشگر نباشد.
روی سخت قضیه کجا بود؟
ما در زندگی بعضی وقتها داریم عذاب میکشیم و بعضی وقتها داریم رنج میکشیم. رنج و سختی که بعد از آن گنج به همراهش است و اصلا گنج بدون اون رنج نیست. این بسیار مهم است که هروقت در جایی گیر کردیم، از خودمان بپرسیم که این سختی است یا بدبختی؟ سختی چیزی است که باید تحمل کنیم که قوی تر بشویم و زندگی مان بهتر شود.
یک زمانی است که شما بدبختی را حس میکنید، این چیزی است که باید از آن بیرون بیایید. بنابراین تفسیری که از سختی داشتم و در خیلی جاها به استقبالش رفتم. من از فضای امن اومدم بیرون که در آن سختی و رنج دارد اما بدبختی و عذاب ندارد و در نهایت تو رشد میکنی.
برای من بسیار مهم بود که هانا تجربه خانواده را داشته باشد. ما امروزه با مدلهای مختلفی از خانواده سر و کار داریم. کودک باید تجربه خانواده را داشته باشد و بپذیرد که خانواده من این مدلی است و تفاوت دارد و لزوما به معنای نقص داشتن نیست. این نوعی از خانواده است و خانواده من این مدلی است. مهم این است که در نهاد خانواده کودک حس خوبی داشته باشد.