🫃🏻✨️# پارت ۲
واقعا میترسیدم اولین باری بود ک میخاستم برم اتاق عمل نمیدونستم اصلا چی هست ... منو فرستادن سنوگرافی اونجا بود ک گفتن ارتفاع دهانه رحمت خیلییییی کمه طول سیرویکس ۱۷ بود سنو رو ک ب دکتر نشون دادم گفت فردا بستری شو ..اون روز انقد گریه کردم ... ساعت ۶ صبح رفتم بیمارستان تا کارای بستریمو انجام دادم شد ساعت ۱۰ و منو بردن اتاق عمل تا منو اماده کردن دکتر اومد فضای اتاق عمل شاد میکردن و از همه چی صحبت میکردن و هر کی مشغول یک کاری بود ... یهو یک عاقایی اومد و بهم گفت ۳ تا نفس عمیق بکش و دیگه هیچییی متوجه نشدم .. زمانی فهمیدم ک از اتاق اومده بودم بیرون و تو بخش بودم و مامانم با یک چای نبات کنارم بود . پرستارا منو بردن دسشویی و بعدش یک نفر اومد یک دستمال خونی گنده رو ازم کشید بیرون و دیدن ک حالم خوبه ساعت ۸ شبش مرخصم کردن . تا ۳ روز لکه بینی داشتم .. و گفته بودن دهانه رحمم یک سانت باز بوده و با عمل بستنش و باید استراحت نسبی داشته باشم اما من میترسیدم و استراحتم مطلق کردم تا یکماه از جام تکون نمیخوردم و همش دراز کشیده بودم .. ۱۴ هفته بودم که اولین حرکتاشو حس میکردم ...خیلی شیرین بود .. دکتر شیاف برام قطع کرد .. و بجاش آمپول نوشت قرار بود تا هفته ۳۴ استفاده کنم ... هر وقت میرفتم دکتر همش منو میترسوند گریه منو در میاورد که در معرض زایمان زودرسی خوب شد سرکلاژ کردی با وجود سرکلاژ ، استراحت و.. سنوگرافی آنومالی طول سیرویکسم ۲۰ بود .. دائم دراز کشیده بودم حتی تا یک مسیر کوتاه پیاده نمیرفتم

۳ پاسخ

چقد سختی کشیدی

چه تاریخی زایمان کردین؟؟الان بچتون چند ماهس،آوردید خونه یا بیمارستان بستریه

بمیرم برات چیا کشیدی

سوال های مرتبط

مامان 💙هامین💙 مامان 💙هامین💙 ۱ ماهگی
#پارت اول تجربه سزارین
سلام خانما اومدم از تجربم از سزارین بگم براتون بعد۱۷روز امروز وقت کردم بیام وتجربمو بگم
من خودم ب شخصه از اون دسته آدمایی بودم که کل ۹ماه ب فکر سزارین بودم وب شدت میترسیدم ولی روزی ک روز سزارینم شد ی آرامش خاص داشتم خیلی آروم بودم و همه اینارو از چشم این میدیدم ک کار خداس این حجم از ریلکس بودن ونترس بودن من وتمام ترسام ب یکباره ریخته شده بود جوری ک من ترسو ک سزارین برام مثل کابوس بود اون روز دوس داشتم اولین نفر برم اتاق عمل و اون روز چیزی ک منو قوی کرده بود شوق دیدن بچم بود ک خیلی حس خوبی بود خیلییی اول از همه صبح ۸صبح رفتم بیمارستان شب قبل عمل رفته بودم زایشگاه و تشکیل پرونده داده بودم وقتی رسیدم بیمارستان بهم لباس دادن انژوکت وصل کردن و ساعت ۹برام سوند وصل کردن سوند برای من یکم دردناک بود چون هم عفونت ادراری داشتم هم ۳ساعت طول کشید که منو بردن اتاق عمل دکترم دیر اومد ولی بازم قابل تحمل بود ساعت ۱۲ صدا زدن رفتم توصف انتظار برای عمل اونجا بعدچن دیقه صدام زدن و وارد اتاق عمل شدم اصلن اتاق عمل ترسناک نبود اصلن روی تخت عمل نشستم گفتن خم شو خم شدم آمپول بی حسیو زدن ک اصلن نفهمیدم نترسین فق تکون نخورین وخودتونو شل بگیرین ادامه پارت بعدی ..
مامان kaya مامان kaya ۲ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان معجزه خدا💙🌱 مامان معجزه خدا💙🌱 ۱۰ ماهگی
🌈❄️ #پارت ۸
تو این بین شوهرم و بابام زنگ میزدن به بیمارستانای دیگ nicuهیچ بیمارستانی خالی نبود بلاخره یک اشنا پیدا شد و سریع زنگ زدن به بیمارستان امام زمان هم دکتر برای خودم هم فوق تخصص اطفال برای بچم پیدا شد و رفتم بیمارستان امام زمان انقد ترافیک بود یک ساعت طول کشید تا رسیدیم سریع منو بردن زایشگاه یک ماما های مهربونی بودن با معاینه ای که ماما ، توسلی انجام داد ۴ سانت تو این فاصله با وجود نخ سرکلاژم ک بسته بوده باز شدم ، دکترم میگفت باید توسلی تورو با اورژانس میفرستاده چقد بی درک و شعور بود این دکتر ساعت ۹ رسیدم بیمارستان امام زمان نیم ساعت طول کشید ک دوباره ان اس تی گرفتن ازم ماما قشنگ کنارم بود ساعت میزد انقباضامو همونجا ازم سنو گرفتن دیدن بچه بریچ ، تا ۹.۳۰ دیدن اروم نمیشه و هر ۳ دقیقه شده و گفتن باید سزارین بشی و بچه رو برداریم با همه این وجود امیدم این بود بستریم کنن و دردامو کم کنن تا بتونم امپول ریه رو بزنم متاسفم برای توسلس که از بی فکری و بی شعوری اون نتونستم امپول بزنم واقعا راضی نبودم ازش ، یکی لباسامو در میاورد یکی سوند وصل میکرد میدونم نیم ساعت نشد که رفتم اتاق عمل و زایمان کردم و بچم همونجا ۱۶ روز بستری شد
مامان داداشی کوچولو و مامان داداشی کوچولو و ۲ ماهگی
پارت دو:تجربه زایمان عراق:
کم کم خونریزیم بیشتر شد دوباره بعد از ظهر رفتم گفت یک و نیم سانت باز شده و... برو سونو بیرون بیمارستان ماهم چند جا رفتیم بسته بود و چون آخرین سونوم ۳۸هفته بود گفتم ولش اومدم خونه😁
و همچنان دردم مثل پریودی بود که اونشبم خوابیدم خسته و. فرداش ک میشد شنبه یکم خلط های خونی پررنگ و زیاد شده بودن دوباره رفتم بیمارستان ک بعد از معاینه گفت سه سانتی بستری نمیشی برو ساعت سه و نیم بعد از ظهر بیا هواهم گررم منم خسته شده بودم واسه دوستم ماشین گرفتیم دربست خودم از بیمارستان تا خونه پیاده اومدم با همسر ک یک سانت و خورده ای طول کشید تا خونه اومدم خونه حموم آب داغ کردم دوباره گل گاو زبان خوردم و ناهار ساعت های پنج بود دوستم اومد با همسر رفتیم وسایل هامونم بردیم ک بدون معاینه گفت برو اتاق زایمان پرونده درست کردم و رفتم اتاق زایمان آزمایش ها هم ک صبح گرفته بودن داخل اتاق زایمان بهم انژیوکت وصل کردن و بعد اومد معاینه کرد
مامان معجزه خدا💙🌱 مامان معجزه خدا💙🌱 ۱۰ ماهگی
🫃🏻👼🏻 #پارت 1
28 تیر بود که همینطوری تو خونه یک بیبی چک داشتم شوهرم گیر داده بود ک بزن من مطمئنم که حامله ای منم انقد تو این ۱۱ ماه بیبی چک زده بودم و دلمو خوش میکردم و منفی بود ک گفتم ولش کن این ماه میشه یکسال که اقدامم بذار بزنم عکس بیبی چک منفی رو براش بفرستم وقتی که دو خط قرمز همزمان باهم دیدم باورم نمیشد همش تو ذهنم میومد ینی شد وای خدایا شکرت همش آینه خودمو نگاه میکردم و باورم نمیشد عکسشو برای شوهرم فرستادم نوشتم فک کنم بابا شدی انقد ذوق کرد و خوشحال شد و همش میگفت وای انگاری میدونستم حامله ای ، دوباره فرداش یک بیبی چک دیگه زدم و اونم دوخط قرمز شد ۳ روز مونده بود به پریودم اما رفتم آزمایش دادم که مطمئن شم بتام ۳۱۱.۳ بود و گفتن ک مثبته ... ۳ روز گذشت یک روز حموم بودم دیدم لکه بینی سیاه و قهوه ای دارم انقد ترسیدم که سریع رفتم دکتر و بهم شیاف و قرص و سُرم داد و گفت استراحت کن و از پله بالا ،پایین نرو ... منم همه وسایلامو برداشتم و رفتم خونه مامانم تا هفته ۵ خوب بودم و لکه هام با شیاف و قرص کنترل شده بود اما هفته ۷ یهویی خودمو ک پاک کردم دستمال خونی شد انقد ترسیدم جونم به لبم رسید تا ۸ هفته شدم و رفتم سنوگرافی برای شنیدن صدای قلبش همه چی عالی بود اما رحمم.. دوشاخ بود .. یک رحم باردار بود و یکی دیگه باعث این لکه بینی ها میشد ... دیگه همه چیم خوب بود بازم هفته ۹ و ۱۱ هفته لک دیدم و سنو ۱۲ هفته همه چی خوب بود هر دکتری که میرفتم میگفت باید تا ۱۴ هفته سرکلاژ کنی بخاطر اینکه رحمت دوشاخه ..‌
مامان دلانا🦋 مامان دلانا🦋 ۱ ماهگی
مامان ماهلین مامان ماهلین ۲ ماهگی
پارت چهارم
دوبار آب بالا آوردم ک‌مقدارش کم بود
وقتی بالا آوردم خیلی حالم بهتر شد مثل حال اولم دیگ سرحال شدم دکترمم داشت عمل میکرد
کلا یک ربع هم این اتفاقا طول نکشید ک متوجه شدم دکترم داره شکممو فشار میده ک بچم بیاد پایین برداره
دو سه تا فشار داد دخترمو درآوردن
از اون داشتم نگاش میکردم بردن تمیز کردن آوردن لپ کوچولوشو چسبوندن به لبام گفتن بوسش کن
از اونور داشتن فیلم می‌گرفتن
منم گریم گرفته بود خیلی حس عجیبی بود ینی برگردم عقب دکترم میگف صد میلیون بده برا سزارین میدادم بخدا
اما از طبیعی فراری بودم
اینم بگم وقتی تو اتاق بهم nst وصل بود اتاق بغلی یکی داشت زایمان طبیعی میکرد انقد داد زد ک من حالم بد شد
از آخرم انقد داد زد نمیدونم چیکارش کردن ک خودتون بهتر میدونید بعد گذشت سه چهار ساعت زایمان کرد
خلاصه دکترم شروع کرد ب بخیه زدن
و عملم تموم شد منو بردن ریکاوری
نگم از ریکاوری ک خیلی شلوغ بود همون روز
همه بی هوش بودن خیلی ترس نام بود یکی اهوناله میکرد یکی سرش بسته بود بلاخره ترکی ی جور بود منم داشتم یکی یکی نگاشون میکردم😂
اومدن گفتم یکم منتظر بمون تا اتاقا خالی بشه
بعد گذشت یک ساعت منو بردن تو اتاق
شوهرم اتاق خصوصی گرفته بود ک راحت باشم
وقتی از ریکاوری درومدم مامانمو بابامو شوهرم و..همه منتظرم بودن و از چهره هاشون می‌فهمیدم هم خوشحالن هم نگران من
دیگ بردن منو تو اتاق هی میومدن. بهم سرمیزدن
اینم بگم دست دکترم خیلی سبک بود
بخیه هام خیلی کم درد میکرد
ساعت هفت بود منو آوردن تو اتاق دیگ شب شده بود