عزیزززم با تمام وجود متنت رو درک کردم همه چیت مثل منه انگار من داشتم این متنو مینوشتم..با این تفاوت که من بچه دوم ندارم ولی داغونم دست تنهام شوهرم اصلا کمک نمیکنه مدام غر میزنه ک خسته ام سرکار بودم فردا میخام سرکار برم و..نمیدونم گناه ما جیه که ۲۴ساعته باید خدمات بدیم
چقد درکت کردم مننننن . چقد منم با وجود اینکه یه دونهددارم ولی بخاطر همکاری نکردن همسرم نشستم گریه کردم. اونقدی ک همش پیشمن بوده خسته شدم هم خدم داغون شدم هم اعصاب داغونیام باعثشده دخترم عصبی شه
بیارمم الان نه درسته میگن بچه ن خودشون باهم بزرگ میشن ولی نمیدونن بچه های الان چه عذابی میدن به آدم که دیگه فکر دومی و سومی رو نمیکنی مگر اینکه خیلی فاصله داشته باشن منم شوهرم بچه خیلی دوس داره میگه الان یکی بیاریم میگم تا بزرگتر نشه و خوب و بد رو تشخیص نده به هیچ عنوان نمیخوام
عزیزم خدا بهت کمک کنه منم یکی دارم وهیشکی کمکم نمیکنه براهمون گفتم اصلا اصلا دیگ بچه نمیخوام توانشو ندارم واقعا مامانم ک نمیتونه بیاد شوهرمم کارش سنگین نمیشه توقعی داشته باشم
عزیزم سوال شمارو خوندم کامنت هارو هم خوندم و از ته دل همه رو درک کردم و به این نتیجه رسیدم که چقدر ما مادرها مظلوم هستیم و چقدر گناه داریم. من همین الان که بلند شدم یه بچه رو بفرستم مدرسه اون دوتا کوچیکا بیدار شدن یکیشون رو پام گذاشتم اون یکی هم کنارم خوابوندم دستشو گرفتم که صداش درنیاد تا یکی یکی بخوابن و ... خلاصه ادامه داستانی که نگفته مادرهای شیر به شیر دار درک میکنن... خدایا به همه مون کمک کن 🙏
عزیزم یه ننو تو خونه بندازید کوچیکه رو عادت بده به اون قدیمی هامون میگن ننو ننه دومه انقد که بچه عادت میکنه یا دخترتو بزار بگو تاب بازی کن من پسرم دوسالشه هنوز دارم داخل سالن هم بستیم دخترمم هشت سالشه اونم بیست چهاری داخلشه خیلی بچه اروم میشه واسه کولیک هم عالیه
ببین من عاشق شوهرم بودم میپرستیدمش ینی فک کن سرما میخورد من همش ناراحت بودم ک چرا سرما خورده مریضه و ۰۰۰یکماه قبل زایمانم با یه نفر سر کار دعوا کرد و تو اون شرایط اومد بیکار شد ور دل من نشست میتونست بره تعهد بده ولی نرفت من بدبخت زایمان کردم بیست روز بیمارستان بودیم با لاوین بدون هیچ استراحتی من بالاسر بچه بودم اومدیم خونه شکم پاره مهمون میومد سر میزد یه میوه درست حسابی نبود بزاریم جلوشون آقا خوابید یکسال خونه و نرفت سرکار . یروز لاوین مریض بود با کلی التماس بردیمش دکتر شهری دیگه برام ناهار فلافل خرید با اون همه نفخ و بچه کولیکی و ۰۰۰ تو اون یکسالی ک سرکارم نمیرفت هیچ کمکی به من نمیداد هیچی بدتر شده بود سوهان روح الان بقدری ازش بدم میاد دیگه هیچوقت بخاطرش از خوشی خودمو بچم نمیزنم
عزیزم خداقوت نگران نباش دوماه اواش اینقد سخته یکم بزرگبشن بهتر میشه
چقدددددددددر درکت میکنم .
دختر دوساله منم از وقتی داداشش دنیا اومده اخلاقش بد شده و مدام گریه میکنه . به حدی که خودمو اینقدر صبور میگیرم جیغ میکشم و گاهی گریه میکنم اعصابم یهویی بهم میریزه طوری که دست خودم نیست.
چهار شبه نخوابیدم تا دیشب که دیدم نمیکشم و دادمش به عمه اش تا یک شب بتونم بخوابم.
واقعا بچه های پشت هم خیلی دردسرشون زیاده خدا به همه مون توان بده و تحمل ..
منم هرچی میخوام مامان خوبی باشم و صبور ولی نمیدونم چرا نمیشه اونم این روزایی که خودم باید استراحت کنم و هنوز درد سزارین باهامه .
😔😔😔😔
خواهر من که یکی دارم دیشب تا صبح چشم رو هم نزاشتم رو پام تکونش میدم از بس کمرد درد و پادردم خدا میدونه چقدر گریه کردم
منم دومی توی راه الآن ماه آخر هستم دعا کنید ازپسش بربیام
خدا قوت مادر نمونه ک از پس دو تا بچه در اومدی اونم به تنهایی...
جدای از پاسخ بلند بالام
منم افسردگی گرفتم ولی کسی گوش نمیداد
و درک نمیکرد
مامان اولی بودم و هانی ضعیف بود ومنم بلد نبودم
جای اینکه مثلا مامانم بیاد بچه رو برام نگه داره بتونم شیرش بدم و فقط سرکوفت میزدن مامان بابام که شیر خودتو بده
منم شیرخشک میدادم چون واقعا هانی سینه رو میزاشتم تو دهنش مک نمیزد و فقط نگاه میکرد 😐بابام که هی میگفت مادرش نیستی جون شیر نمیدیش
البته طرز فکر قدیمی ولی به حایی رسید که جلو مامانم دو دستی جندبار زدم تو سرم از شدت فشار و گریه کردم
و بعد اون با شیرخشکی بودن هانی کنار اومدن
مادرشوهرمم فقط میگفت تو شیر نداری که بچه نمیخوره من زاییده بودم رو تخت کناری دراز کشید راحت خوابید یه لیوان اب نداد دستم البته منم خودمو ننداختم
و گاهی وقتا که به اون دوران برمیگردم میگم افسردگی داشتم و خودمم متوجهش نبودم
و خوب و بد کنار اومدم باهاش
سر حسام خودمو زرنگ گرفتم
۳۸ هفته دنیا اومد برعکس هانی که ۳۵ دنیا اومده بود و مردم و زنده شدم تا سینه امو گرفت و زردیش هم راحت تر از هانی پشت سر گذاشتم هانی ۲۰ روز درگیر زردی بود اووردم خونه دوباره بستری شد
ولی خب بازم تنها بودم
مامانم شبا کنارم بیدار نبود یکم بغلش کنه راهش ببره من بتونم بخوابم
یعنی شب سومش بود از کمر درد داشتم میمردم انقدر که نشسته بودم دستشویی به زور میرفتم چون تا میزاشتمش زمین بیدار میشد دیگه موقع نماز صبح کنارش دراز کشیدم سینه امو گذاشتم دهنش تا بلکه بوم نزدیکش باشه بخوابه منم بتونم بخوابم سریع بابام اومد بیدارم کرد بچه رو نکشی اینجوری خوابیدی
مامانمم پایین تخت خواب بود
شوهر منم سال اول اصلا تو بچه داری کمکم نمیکرد هیچ کمکی نداشتم خونه مادرم میخاستم برم صد تا غر میزد کامل افسرده شده بودم بعد ک دخترم بزرگتر شد دیگه خودش میرف پیشش الان حتی دسشوییشو میگه بابایی باید بشوره من چقد دلم خنک میشه😃😃
واییی اره
منم یبار اینجوری شدم مریض شده بودم حسام هم خیلی میکرد و نمیخوابید هرکاری میکردم بدن درد و اینا
حالم خراب بود
شوهرم طفلک خسته بود گرفت خوابید
هرچند نه واسه هانی شبا کنارن بیدار بود نه واسه حسام ولی اینجا میخواستم کنارم باشه
یکی دوبار بیدارش کردم گفت باشه و دوباره خوابید
دفعه سوم از بغض و گریه ام زدم که از خواب پرید و عصبانی
بچه بغلش بود و گریه میکرد از زور عصبانیت و خواب گفت همچنین بزنمت به دیوار که له شی ببند دهنتو
منم بلند شدم قرص خوردم و بچه رو ازش گرفتم
گفت اصلا درک نداری من امشب شام نخوردم
گفتم کی بهت شام نداد؟ چرا نخوردی؟تا ۱۲ بیرون چیکار میکردی؟ گفتم گرم کنم گفتی نمیخورم
بعد گفتم شاید لثه هاش اذیتش میکنه برو داروخونه ژل بخر براش
رفت و اومد ساعت ۳و نیم ۴ بودکباب هم گرفته بود
اومد بوسم کرد گفت ببخشید دلم نیومد تنها بخورم بیا باهم بخوریم
دیگه با اینکه اولش دعوای بدی بود ولی تهش خوب بود
چون من واقعا حال نداشتم از سرماخوردگی
ولی خاطره شد 🤣
عزیزم خسته نباشی منم در تلاش برای خوابندن پسرم، من که یکی دارم خیلی خسته ام ، خدا به شما توان مضاعف بده🌹❤
عزیزمافسردگیت بخاطر زایمانته رفع میشه..ولی واقعا راست میگی فک کنم کمتر مردی هست که تو خونه کمک آدم کنه شوهر منم با اینکه آدم بی مسئولیتی نیست ولی درمورد بچه زیاد کمکم نمیکنه یعنی دخترمم به خودم بیشتر وابسته اس...من حتی وقت اینو ندارم که موهامو شونه بزنم😔ولی اشکال نداره میگذره همه مادرها از اول و ازل شبیه ما بودن گلم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.