بچها چرا من اینقد دلنازک شدم و زودی گریم میگیره🥺
دوتاماهی داشتم تو تنگ رو اپن بود ی ظرفی گذاشتم روشون ک نپرن بیرون بعد تازه رفتم درشو برداشتم نگاشون کنم یهو تکون خوردن خالت پرشی من ترسیدم ظرف ک روشون بودو پرت کردم و فرار کردم و جیغ کشیدم...شوهرم عصبانی شد بهم گفت زهرمار چته بچرو کشتی اینطور ک پریدی☹️من هنوز تو شوک بودم و خندم گرفت از حالتم و شوهرمم عصبانی نزدیک بود که ماهیارو برداره بندازه بیرون اینقد از پریدن من اصابش خورد شد 🤦‍♀️با صدای بلند بهم گفت مگه میخواستن بخورنت اینطور ترسیدی و ب بچه استرس وارد کردی و اینطور پریدی فک نکردی بارداری🥺با اینکه شوهرم خیلی دوسم داره ولی اصلا تحمل ندارم با صدایی ک یکم ولومش بالاس باهام حرف بزنه بعد جالب اینجاس بهم گفت زهرمار !!!!دلم شکست یهو وسط حرفش گریم گرفت و نشستم بلند بلند گریه کردم خودم نمیدونم چرا اینطور شدم😐بعد سریع اومد بغلم کرد و قربون صدقم رفت گفت بچمون گناه داره باید بیشتر حواست بهش باشه و ....ی ساعت دورم بود ولی هنوزم بغض دارم ...همش میگم حتما بچه رو بیشتر از من دوس داره چون هنوز نیومده کلی قربون صدقه اش میره و همه کار براش میکنه دوس دارم ک اینقد بچشو میخواد ولی نمیدونم چرا این هورمونای بارداری منو اینقد بهم ریختن ک الکی الکی بغض میکنم😭شماهاهم اینطوری شدین تو بارداری؟؟

۱۴ پاسخ

من میگم خودشون پرتوقعمون کردن اینقد محبت کردن ک ماهرثانیه انتظار توجه و محبت داریم ازشون...اگ بگن بالا چشت ابروعه زود گریه میکنیم

منم دیشب انگشت کوچیکه پام گرفت به گوشه مبل یهو شوهرم یه واکنشی نشون داد و یجوری شلوغش کرده بود انگار که پام قطع شده افتاده یطرف دیگه😅 مونده بودم بخندم، از درد انگشتم بنالم یا شوهرمو آروم کنم که هیچیم نشده بابا جان🥴😁
بعضی از مردا نگرانی شونو اینجوری بروز میدن
شما به دل نگیر
یکم دیگه تحمل کن این دوران حساس هم میگذره عزیزم

😂🥲حالا واسه تو خوبه بهونه داشتی گریه کنی من بستنی بردم باهم بخورم بنده خدا گفت سرده من نمیخورم حالا من گریه که چرا گفتی بستنی نمیخورم

معمولا افسرده میشن ولی تو دیوونه شدی🤣این حرفا چیه میزنی اخه اگ موقع پریدن پات ب جایی گیر میکرد یا میفتادی میدونی چی میشد؟خطرناکه دگ

طبیعیه من یکم صداشو ببره بالا حتی حرف بدی هم نزنه گریه میکنم😁

باز خوبه دلیلی داشتی من چند شب پیش همه چی خوب بود گفتم دلم میخاد گریه کنم،😂😂😂دیگه شوهرم بیچاره از دست من کم آورده میگه تو گریه کن تا منم برم وسط خیابون برقصم🤣🤣🤣🤣

درخواست بده پرشده داشته باشمت😑😂😂😂

من که میبینم کلا تو گوشی یا جایی کسی گریه میکنه میشینم گریه میکنم باهاش😐😂

والا منم جات بودم . حتی اگر باردارم نبودم گریم میگرفت و ناراحت میشدم😒 . بعد شوهرت نمیگه حالا زنم ترسید ک ترسید . من با جیغ زدن سرش ک بدتر میترسه و استرس بهش وارد میشه😑 این مردام نمیدونم چشون میشه یهو . البته گاهی شوهر خودمم همینجوریه

ببین من چی شدم که متنتو خوندم گریم گرفت🤣

تا دلت بخواد یهو وسط خنده گریه کردم یا تنها بودنی یهو دلم میگره همچین گریه میکنم بد اروم میشم میگم چرا اینجور میکنم من

ببین من این متنتو خوندم‌گریم گرفت دیگه ببین من چه وضعیم 😂 برعکس شوهر من کلا نظری نداره 🤦

عزیزم طبیعیه..همه همینیم.. ناخن دیگه چیه..ناخن شوهرم برگشت من چجور گریه میکردم😐😐😐😐

یه راهکار بدین خسته شدم از این همه دل نازکی...کافیه یادش بره حتی واسه غذا ازم تشکر کنه کلی دلم میشکنه و میخوام گریه کنم

سوال های مرتبط

مامان حامی مامان حامی ۹ ماهگی
سریع از دستشویی اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم گفتم بیبی چکم مثبت شد مامانم گفت نترس شاید چون دردات خیلییی زیاده خارج از رحم باشه
زنگ زدم ب همسرم گفتم اینطوری شد انقد خوشحال بود ک مسیر نیم ساعته رو از سرکارش تا خونه پنج دیقه ای اومد دیدم داره میخنده گفتم خوشحال نباش احتمالا خارج از رحمه فس شد بنده خدا🥹🤣
گفت لباساتو بپوش بریم ازمایش رفتیم ازمایش دادم گفت دو ساعت دیگه جواب اماده میشه
همسرم طاقت نیاورد گفت بریم سونو
رفتم سونو وقتی دراز کشیدم دکتره سونو کرد گفت چرا اومدی گفتم پریود نمیشم
گفت خانوم بارداری
گفتم خارج از رحمه عصبانی شد گفت خیلی دوس داری خارج از رحم باشه؟
ولی قلبش تشکیل نشده بود اومدم بیرون داشتم میلرزیدم و میخندیدم همسرم نگران بود گفت چیشد
گفتم هیچی حامله ام دیگه باورش نمیشد چون عاشق بچه بود ولی من دوس نداشتم
منشیه صدام کرد گفت خانم اقای دکتر گفت سریع برو پیش ی دکتر کنار بچه خون هست احتمال اینکه نمونه زیاده
دوباره همسرم فس شد رفتیم دکترو شیاف داد بهم و استراحت ولی من هنوز ب کسی نگفتم ک حامله ام فقط مامانم میدونست صبر کردیم تا قلبش تشکیل شه
از دکترمم (دکترم ک مربوط ب بیماریمه)پرسیدم گفت دیگه داروهاتو استفاده نکن بهمم گفته بود مراقب باش ک باردار نشی😁
بهم گفت ماه هشتم بارداریت بیا ببینم بیماریت تو چ وضعیتیه
خلاصه قلبش تشکیل شد ب همه گفتیم همه خوشحال بودن ب غیر از خودم ی حس غریبی داشتم هم دکتر گفته بود حامله نشو هم خودم دلم نمیخواست
تو خلوتم یا هر وقت پیش مامانم بودم گریه میکردم همش میگفتم کاشکی نمونه(البته زبونم لال)