۵ پاسخ

آره واقعا زود میگذره.
انگار همین دیروز بود دست و پاهای کوچولوشو توی سونوگرافی دیدم و ذوق مرگ شدم از خوشحالی😍😍🥺🥺

پسرم رو فرستادم خونه مامانم اینا که یکم استراحت کنم آخه چند روزی بود حالت تهوع و خواب آلودگی پدرم رو درآورده بود

الکی الکی به شوهرم گفتم یه تست بخر بزنم گفت توهم زدی گفتم بابا پریود نشدم گوش کن بخر بیار گفت تو نامنظم میشدی همیشه
خرید آورد و ساعت ۹ شب تست رو زدم
چهارشنبه شب ساعت ۹ پانزدهم خرداد
در کمال ناباوری مثبت شد
گریه میکردم
آخه اصلا قصد نداشتم بچه دوم بیارم کاملا مخالف بودم
پیش خودم میگفتم کاش سقطش کنم شرایط مالی افتضاح
شرایط روحی داغون
دست درد و گردن درد امونم نمی‌داد
شوهرم شوک بود و ناراحت ولی چیزی نمی‌گفت

هر جوری شد شب و صبح کردم و ۷ صبح جلو درمانگاه سلیم بودم نوبت اول پذیرش من بودم همین که دستگاه سنو رو گذاشت گفت مبارکه ۷ هفته اینو صدای قلبش
اون لحظه از خودم متنفر شدم که چرا دوباره بچه دار شدم تو این وضعیت
حال وحشتناکی داشتم تهوع های تمام نشدنی بی حالی
هر روز به شوهرم میگفتم تروخدا برم دکتر یه کاری کنم این بچه بیوفته ولی شوهرم قبول نمی‌کرد با تک به تک درد هایی که می‌کشیدم بدتر میشدم و حس نفرت داشتم
تا روز غربالگری که اولین تکونش رو حس کردم انگار تمام دنیا برای من شد
شب قبل از غربالگریم اینقدر ماه قشنگ بود تو آسمون که دلم میخواست بغلش کنم
پیش خودم گفتم اگه دختر باشه حتما اسمش رو میزارم ماه بانو
فرداش که رفتم سنوگرافی گفت دختره
گفتم پس ماه بانو شد
تا روز زایمانم ماه بانو صداش زدیم
دختر پر روزی من
دختره چشم سیاه من

روزی که به دنیا اومد کوله باری از روزی و خوش یمنی بود برامون
خداوند برام قشنگ ساخت
پول زایمانم تو بهترین جا جور شد
بهترین لباس و سیسمونی رو گرفتم براش با اینکه بچه دومم بود
خداروشکر برای قدم خیرش
الان هر لحظه نگاش میکنم عاشق تر میشم هر لحظه می‌خنده خودم رو لعنت میکنم به خاطر فکرایی که میزد به سرم
و به قول دوستمون چقدر زود میگذره 😍😭

🥺🥺🥺

بسلامتی عزیزم

سوال های مرتبط