۸ پاسخ

عزیزم مشکلات متاسفانه این روزا زیاد شده مردا از لحاظ مالی واقعا تو مضیقه ان خدا باعث و بانیه این مشکلات و از زمین برداره واقعا زندگیا سخت شدن یه کوچولو سعی کن باهاش بحث نکنی مخصوصا جلوی بچت باهاش حرف بزن بگو جلوی بچت از این کارا نکنه بچه های الان خیلی باهوشن و کم طاقت متاسفانه تو روحیه شون تاثیر می زاره

😔😔😔💔 شوهرا هیچوقت اشتباهات خودشون رو قبول ندارن

الهی بمیرم🥺دخترتو بغل کن بهش آرامش بده ، با گریه هات بدترش میکنی ،سعی من اروم باشی

دلم میسوزه واس بچه ها خیلی گناه دارن😔

عزیزم خودت ناراحت نکن تو زندگی این چیزا پیش میاد شوهر منم امروز ب همه گیر میداد اصلا باها وارد بحث نشدم بعد حرف زدیم فهمیدم برای چک پول کم داره ‌شوهر شما هم حتما اعصبانیتش دلیل داره

سلام چند وقت حامله هستید؟ چند هفته هست؟

رو چه جسابی با بچه کوچیک جرات میکنید دوباره حامله شید اینقد دلتون حوشه اصن با شوهرت کار ندارم اون ب کنار ....
الانم ک بترداری قوی باش و خودتو نبتز و فقط ادامه بده اول بخاطر دخترت دوم بخاطر اون بچه تو شکم
بعدشم جلوگیری صفت کن بابا

چه شوهروحشی،،دردخودت وبچه هات توسرش،،توسعی کن جلوی دخترت بحث نکنی طفلی بچه ها

سوال های مرتبط

مامان جوجه مامان جوجه ۲ سالگی
دخترم عقرب نیشش زده خونه باغ پدر شوهزم بودم تا خوته خودمون نیم ساعت فاصله داشت شوهرمم نبود 😭😭 دخترم نفهمید خب شد عقرب رو بگیره نیشش زد من اینو ندیدم ولی دخترم نشسته بود یهو شروع کرد ب جیغ زدن عقرب هم جلوش بود از اون زرد ها خیلی بزرگ بود
یعنی اگر لدونید ک شبی بود نصف عمر شدم پدر شوهرم اینا بچمو گرفتن آب زدن صورتش گفتن چیزی نیست آروم باش اونجا تو بیابون باغشون دیگ من بچمو کشیدم از دستشون بچمو گذاشتم رو پام و خودم سوار ماشین رفتم ب شوهرم زنگ زدم با گریه گفتم دخترمو عقرب زده خیلی گریه مبکردم یعنی خودتون بدونبد شوهرم گفت آروم باش من سر خیابون با دوستم میام تو یکم بیا جلوتر خودم رانندگی میکنم من با سرعت رفتم شوهرمو دیدم وایسادم یعنی چطور خودمو رسوندم بیمارستان با گریه داد میزدم کمک کنید 😭😭😭وای حدا بچم چن بار رو استفراغ کرد کف بود خیلی ترسیدم دکتر گفت چیزی نیست نترس الان بستری شده و ب شدت گریه میکنه دعا کنید خوب سه خیلی گریه میکنه خیلی 😭
مامان دلانا❤️آوینا مامان دلانا❤️آوینا ۱ سالگی
من دوران بارداری بدی داشتم همش ب استرس و نگرانی گذشت همش اشک ریختم مخصوصا روزای آخر ک دخترم میخواست دنیا بیاد دقیقا روز زایمانم دختر ۱ سال و نیمم بخاطر عفونت ریه بستری شد بیمارستان ک من وقتی رو تخت بودم فهمیدم میدونستم حالش بده اما ن در حد بستری وقتی من نبودم خیلی آورد بالا بردن دکتر و باباش بستریش کرد وقتی مرخص شدم اومدم خونه دخترم نبود فقط گریه کردم حالم خیلی بد بود نی نی هم درست شیر نمیخورد مدفوعش ی جوری بود و من همش استرس داشتم و نگران بودم نگران هر دو دخترم مرخص شد و نی نی الان خداروشکر بهتر شیر میخوره اما من حسم بهش ی جوریه🥺خدایا منو ببخش مگه میشه آدم بچه خودشو دوس نداشته باشه شوهرم همش دعوا میکنه تو بچمو نمیخوای اگر نمیخوای ازت میگیرمش من دست خودم نیست بخدا انگار فقط دختر بزرگمو دوس دارم همش تو حس حال نوزادی اون زندگی میکنم عکساشو نگاه میکنم حتی نی نی رو با عکسای نوزادی دخترم مقایسه میکنم و میگم چرا نی نی خوشکل نیست چرا اینجوریه چرا دوسش ندارم چرا گریه میکنه ناراحت نمیشم دلم میسوزه براش بچم خیلی مظلومه مامانش هم انگاری دوسش نداره خدا منو لعنت کنه چ مرگمه😭