۱۲ پاسخ

ببین بچه ها سرشار از انرژی هستن،بچع رو بشونش رو پاهات و چشاتو چند دقیقه ببند
انرژیش منتقل میشه بهت
زیاد بوسش کن
حال خودت خوب میشه ،حال بچه خوب میشه ،
فک کن ی تحفه س دیگه اینجوری بهش عشق بده

بعضی از ارتباطات سمی هستن عزیزم
نباید نزدیک شد،حالا طرف مقابلت مامانتم باشه فرقی نداره.نرو عزیزم ،
تو تاپیکای بالا تر گفتم برو،ولی وقتی الان میبینم همه فکر و ذهنت اونا هستن میگم بیخیال شو ،ی مدت ک نری فکر خودت آزاد میشه و بیشتر ب بچت عشق میدی

عزیزم فقط خودت میتونی این قضیه رو حل کنی ،با چی؟!؟ با عشق دادن ب بچت،با بالا بردن خودت و پسرت


واسه چی میری خونه مامانت؟؟؟؟ اون ک کمکمت نمیکنه! چرا میری؟

برو ی سر بزن و بیا وقتی اینقددددر اذیت میشی

دیگه بچه بزرگ میشه خودشم می‌فهمه این فرق گذاشتن و دیگه ،اصلاااا نبرش ک اونا دلشون تنگ بشه بیان دیدنش،
والا من از وقتی دخترم ب دنیا امده،اگه خبر کسی رو بگیرم ک گرفتم،نگیرم کسی یادش نمیاد اصلا ازم،مامان ندارم،ابجیامم میبینیم همو میگن بهم بیا ،ولی وقتی میرم اونجا میبینم ک چ رفتارهایی دارن نمی‌رم دیگه
پسرم حوصلش سر می‌ره میریم دو ساعت دور میزنیم،نوراام تو کالسکه خوابه،بعد میایم خونه بچه ها جفتشون چپه میشن،منت کسی ام بالا سرم نیست ک بچم و نگهداشته یا نگه نداشته

چقدر سخته اینجوری خدا بهت صبربده گلم.

وای خیلی بده مامان بزرگ من اینجوریه با این که مامانم خیلی‌ کمک حالشه و کاراش رو انجام میده ولی باز بین مامانم و خالم و برادراش فرق می‌زاره اونا انگار عزیزترن هرچی هم به مامانم میگم میگه اشکال نداره مادرمه ولی الان به جوری شدم از بچگی که هرچقدر هم بهم محبت می‌کنه به دلم نمیشینه نمیدونم چرا

با خواهرت درمیان بزار
بگو واسه بچم چیزی نگرفته

عزیزم چقدر سخت و ناراحت کننده غصه نخور ولی احساستو بهش بگو یکمم خودت دور بگیر و بگو که ازشون توقعاتی داری به عنوان فرزند
اصلا هیچ جوره نمیتونم همچین پدر مادرایی رو درک کنم چطور میتونن اخه🙁

عزیزم این تو تمام خانواده ها هس تنها شما نیستی من هم مثل تو هستم من که به روم نمیارم تو هم سعی کن بیخیال باشی

آره وقتی اذیت میشی رابطتو باهاشون کم کن ک متوجه بشن الان بچت کوچیکه متوجه نمیشه پس فردا بزرگ بشه میفهمه اذیت میشه

ای بابا کاری نمیشه کرد
تو این زمونه از هیچکس انتظاری نداشته باش
به شدت کار اشتباهی میکنن
اهمیت نده،بچت عزیز باشه براشون نیاز ب گفتن نیس همه چی براش میخرن همه کار هم میکنن.
با اینکه خونه پدرته ولی کمتر رفت و آمد کن وقتی هم اجیت اونجاس نرو چون میبینی بینشون فرق میزارن بدتر ناراحت میشی

بیخیال🥰❤

یمدت باهاشون درارتباط نباشی خودشون شایدبفهمن ک ناراحتی

عزیزم من درکت میکنم منم پدر ومادر بین بچه من وخواهرم فرق میزارن مخصوصا ما میریم خونه پدرم پدرم همش بچه خواهرم صدا میکنه بغل میکنه انگار بچه منو نمیبینه

سوال های مرتبط

مامان گندم مامان گندم ۹ ماهگی
اینو می‌خوام دلی بنویسم
مامانم می‌گفت بچه دشمنه شیرینه پدر مادره مخصوصا مادر
باور نمی‌کردم میگفتم مامانم به من میگی دشمن می‌گفت یه روزی به حرفم میرسی
از وقتی که باردار شدم دیدم همش نگرانم و وجودم پراز استرسه
که خدایا بچم‌خوبه رشدش چطوره قلب داره ناقص نباشه به موقع دنیا بیاد خیلی چیزا حتی اخراش که شبا نمیتونی بخوابی بفکر بچتی باز
بعد که دنیا اومد گفتم آخی دیگه میتونم شبا بخوابم اما مثل اینکه زیادی سرخوش بودم دنیا اومد حاضر بودم بیدار بمونم اما دلش درد نگیره کولیک نداشته باشه حالا که تو چهار ماهه میگم آخی دیگه یکم بهتر شده اما یهو یادم اومد باید خودمو آماده برای واکسن چهارماهگی و دندون در آوردمش
و من هرروز بااین حرف که یکم آروم میشه خودمو آروم میکنم
و چقد این دلداری الکی سخته اما شیرین
خدایا به هممون صبربده تا بتونیم هم بچه داری کنیم هم خونه داری هم شوهر داری 🥲🥲
دوست دارم اسپند دود کنم واسه خودمون
لا حول و لا قوه الا بالله 🧿🧿
مامان سامیار مامان سامیار ۹ ماهگی
سلام مامانا
میشه یکم درد و دل کنم ؟
من از وقتی فهمیدم باردارم واسه سامیار در حد توانم بهترین هارو فراهم کردم جوری که خودمو فراموش کردم آدم ایده آل گری هستم متاسفانه اما بخاطر این اخلاقم همه چیز خیلی بد پیش میره مثلا سامیار رو میبرم پیش مثلا بهترین دکتر اما افتضاح ترین در میاد و....
مثلا فکر میکردم چون خودم و همسرم بچگیامون خیلی آروم بودیم پسرم هم آرومه اما خدا شاهده از روزی که به دنیا اومد تا به امروز همش گریه
همش باید بغلش کنم و راه برم خیلی بدنم درد می‌کنه اما همش میگم فدای یه خنده پسرم ، من تصمیم گرفتم مادر بشم پس باید تحمل کنم
تا یک ماه پیش با گریه های پسرم منم گریه میکردم اما از بعد از جریان ختنه که خدا مجدد پسرمو بهم داد خیلی صبور تر شدم
اما امروز. دلم خیلی گرفت
خونه عموم اینا دعوت بودیم فرق پسر من با پسر دختر عموم یک ماه بود (اون یک ماه کوچیک تر بود)هزار ماشاالله بهش ااین بچه به قدری آروم بود که من تعجب کردم خودش می‌خوابید ،خودش بیدار می‌شد ،خودش بازی میکرد اصلا دختر عموم سمتش نمی‌رفت فقط شیرش میداد مینداختش تو گهواره. دیگه تمام سامیار منم به شدت امروز بد آروم بود فقط بغلم بود و راه میرفتم
بعد دختر عموم به مامانش نگاه میکرد خودش یه احساس غرور میکرد و نسبت به من احساس ترحم میکردن که آخی خدا صبرت بده چقدر گریه می‌کنه
خیلی دلم شکست لطفا مامانایی که بچه هاتون آرومن یکم بیشتر مراقب ماها باشید ما به قدری کافی شکننده هستیم.