اینو می‌خوام دلی بنویسم
مامانم می‌گفت بچه دشمنه شیرینه پدر مادره مخصوصا مادر
باور نمی‌کردم میگفتم مامانم به من میگی دشمن می‌گفت یه روزی به حرفم میرسی
از وقتی که باردار شدم دیدم همش نگرانم و وجودم پراز استرسه
که خدایا بچم‌خوبه رشدش چطوره قلب داره ناقص نباشه به موقع دنیا بیاد خیلی چیزا حتی اخراش که شبا نمیتونی بخوابی بفکر بچتی باز
بعد که دنیا اومد گفتم آخی دیگه میتونم شبا بخوابم اما مثل اینکه زیادی سرخوش بودم دنیا اومد حاضر بودم بیدار بمونم اما دلش درد نگیره کولیک نداشته باشه حالا که تو چهار ماهه میگم آخی دیگه یکم بهتر شده اما یهو یادم اومد باید خودمو آماده برای واکسن چهارماهگی و دندون در آوردمش
و من هرروز بااین حرف که یکم آروم میشه خودمو آروم میکنم
و چقد این دلداری الکی سخته اما شیرین
خدایا به هممون صبربده تا بتونیم هم بچه داری کنیم هم خونه داری هم شوهر داری 🥲🥲
دوست دارم اسپند دود کنم واسه خودمون
لا حول و لا قوه الا بالله 🧿🧿

۱۱ پاسخ

ای جان عزیزممم

من دوماهگی تازه زدم تا چهارماهگی هم خیلی مونده

چه متنی ک نوشتی جالب بود تا ابد حق نوشتی
گاهی اوقات آرزو میکنم برگردم به روزای راحت قبل بچه ولی وقتی نگاش میکنم میگم سخته دیگ آزادی ندارم ولی به یه خنده اش میرزه

چه متن قشنگی

مادر منم همیشه میگفت تا مادر نشی نمیفهمی چی میگم واقعذ راست میگفت

واقعا قربون دهن مادرت خدا به هممون صبر زیاد بده نزنیم به کوه بیابون 😂

وای مامان منم میگفت میگفت بچه دشمن شیرینه نمیدونی الان چقد خوابم میومد ک نگووووو همونجوری روپام تکونش دادم دراز کشیدم ۲۰دقیقه خوابیدم بیدارشد🤣

عزیزممممم🥺🥲دقیقاااا
منو ببینی انقد همیشه نگرانشم
حتی بعضی شبا اصلا نمیخوابم تا صبح نگاش میکنم فقط🥹❤️

الهي ايشالا برات خيلي راحت بگذره گل دخترتم بزرگ ميشه بهت ميرسه 😍😍

واقعا سخته🫠

منم باید سه روز دیگ واکسن بزنم واسه پسرم😭😭😭😭

سوال های مرتبط

مامان سامیار مامان سامیار ۹ ماهگی
سلام مامانا
میشه یکم درد و دل کنم ؟
من از وقتی فهمیدم باردارم واسه سامیار در حد توانم بهترین هارو فراهم کردم جوری که خودمو فراموش کردم آدم ایده آل گری هستم متاسفانه اما بخاطر این اخلاقم همه چیز خیلی بد پیش میره مثلا سامیار رو میبرم پیش مثلا بهترین دکتر اما افتضاح ترین در میاد و....
مثلا فکر میکردم چون خودم و همسرم بچگیامون خیلی آروم بودیم پسرم هم آرومه اما خدا شاهده از روزی که به دنیا اومد تا به امروز همش گریه
همش باید بغلش کنم و راه برم خیلی بدنم درد می‌کنه اما همش میگم فدای یه خنده پسرم ، من تصمیم گرفتم مادر بشم پس باید تحمل کنم
تا یک ماه پیش با گریه های پسرم منم گریه میکردم اما از بعد از جریان ختنه که خدا مجدد پسرمو بهم داد خیلی صبور تر شدم
اما امروز. دلم خیلی گرفت
خونه عموم اینا دعوت بودیم فرق پسر من با پسر دختر عموم یک ماه بود (اون یک ماه کوچیک تر بود)هزار ماشاالله بهش ااین بچه به قدری آروم بود که من تعجب کردم خودش می‌خوابید ،خودش بیدار می‌شد ،خودش بازی میکرد اصلا دختر عموم سمتش نمی‌رفت فقط شیرش میداد مینداختش تو گهواره. دیگه تمام سامیار منم به شدت امروز بد آروم بود فقط بغلم بود و راه میرفتم
بعد دختر عموم به مامانش نگاه میکرد خودش یه احساس غرور میکرد و نسبت به من احساس ترحم میکردن که آخی خدا صبرت بده چقدر گریه می‌کنه
خیلی دلم شکست لطفا مامانایی که بچه هاتون آرومن یکم بیشتر مراقب ماها باشید ما به قدری کافی شکننده هستیم.