۱۰ پاسخ

خب عزیزم هرروز بچتو ببر خانه بازی یا پارک بزار با بچه ها بازی کنه ..‌بزار اجتماعی شدن رو یاد بگیر..کلمه ترسو جلوش تکرار نکنین اصلا

بخاطر این اعصابت داغون شده؟؟اعصاب خوردی نداره بچه دوست نداره باهاش بازی کنه.ترس تو بچه ها طبیعیه این چه حرفیه که دایی شما زده.بنظرم خودت با بچه ات بازی کن بیرون ببر باهاش حرف بزن کم کم ترسش میریزه اجتماعی تر میشه این روند طبیعیه همه بچه ها که مثل هم نیستن

سلام با توجه ب شرح حالی ک دادید پسردایی شما قبلا بچتون اذیت کرده و این ثبت شده تو مغز بچتون....ب نظر من طبیعیه....‌.
این سن وابستگی ب مادر و پدر زیاده.
در ضمن بانو جان شیرموز ندید ب بچه.....برای گوارش خوب نییس.کبد ب مرور داغون میکنه.اصلا شیر نباید با چیزی ترکیب بشه فقط میتونید داخلش کمی زردچوبه بیزدید و با خرما بخورید....
مویز....کشمش.نخود.توت.خرما.زیتون....اب گوشت...گلاباینارو بیشتر بدید...بادام درختی

زیاد ببرش پارک شهربازی خانه کودک بذار بابچه های دیگه معاشرت کنه حتی خودت بهش بگو مثلا ای اثباب بازی و ببر بده به اون بچه بذار ترسش بریزه

البته من جات بودم اصلا اجازه نمیدادم کسی به بچم توهین کنه
باید بتونی از پسرت دفاع کنی عزیزم

به نظرم رفتار بچه طبيعيه، دايي شما هم مرد گنده چرا به بچه ميگه بچه ننه ننه، من بودم جواب میداذم‌که بچه خودش وحشیه!
اگه درست بازی کنه که بچه شما هم ازش نمیترسید

چندروز پیش رفتیم مهمونی بودیم دختربچه آشنامون ۴ سالشه نمیزاشت آریا دست به چیزاش بزنه قُد بود خیلی میگفت آریا نباید دست بزنه اما اون ماشین آریارو میگرفت باش بازی میکرد آریا هم هی نق میزد به من میگفت غان غانم اونم ماشینشو بهش نمیداد منم گفتم خودت ماشینتو ازش بگیرش و آریا محکم رفت جلوش و ماشینشو از تو دستاش گرفت و چقد بچم خوشحال شد 😂😂

اشکالی نداره عزیزم
اصلا بهش حرفی نزن که باورش بشه ترسوإ. ترس ی واکنش طبیعی در برابر ناشناخته هاست . اگر قرار بود که نترسیم که چنین حسی تو ما به وجود نمیومد . تمام موجودات این حس رو دارن و تجربه میکنن . پس سرزنشش نکن چون پسرت به صورت غریزی واکنش نشون داده،
اینجور مواقع فقط بغلش کن و بزار توی بغلت اروم بشه و بعد خودت بشین کنارش تا یاد بگیره چه جوری بازی کنه .
و مهم تر اینکه بهش اطمینان بده کنارشی . حالا که هوا داره گرم میشه بیشتر ببرش بیرون تا بقیه بچه ها و ببینه و باهاشون بازی کنه . کم کم متوجه میشه که موقعیت امنی هست و شما کنارشی

شاید زیاد تو جمع نبوده؟مثلا من دخترم چون اکثرا تو خونه تنها هستیم وقتی میرم شهرستان خونه اقوام ی نیم ساعت اول اصلا پیش کسی نمیره بعدش که ب شرایط عادت می‌کنه دیگه اوکی میشه

بهش سردیجات زیاد دادی مغزش سرد شده ترسو شده

سوال های مرتبط

مامان خوشگلک مامان خوشگلک ۲ سالگی
دارم زاررررر میزنم از دستش ..آرزوی مرگ میکنم بمیرم یتیم بمونه😭😭 فقط میگه بازی کن به قرآن هرچی بازی میکنم سیر نمیشه آخرش میاد گیر میده به کارای من دیگه کم آوردم نمیتونم زیاد باهاش بازی کنم انگار حوصله ندارم تو اطرافمونم هیچچچ بچه ای نیس دریغ از یک بچه هیچ کس باهاش بازی نمیکنه چون سیر نمیشه اصلا انگار ارضا نمیشه این حسش دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم خاک تو سرم که مادر بدیم همه سرزنشم میکنن ولی من نمیتونم هر لحظه باهاش بازی کنم جوری مشغولم که حموم به ندرت یادم میوفته میزارمش تاب یه ساعت تابش میدم بازم میاد پایین میگه بیا بازی کنیم بعدش واسش کتاب میخونم دوباره یه چیز دیگه میاره میگه بازی کن نه کارتون میبینع نه خودش با خودش مشغول میشه همش باید با یکی بازی کنه هیچکس نیس منم تنهایی نمیرسونم همه حرف بارم میکنن که وقت نمی‌زاری آخه چقدر باید بزارم مگه بقیه ۲۴ ساعت با بچه بازی میکنن دختر من خیلی خیلی خیلی اجتماعیه پدرمو درآورده عاشق بازی کردن با بچه های درحال اینکه بچه های این سنی اصلا نمی‌فهمن بازی گروهی ینی چی میبرم مسجد با بچها کیف می‌کنه ولی همش کتک میخوره یا منفعله مهد کودک هم برارمش چون تاحالا بچه‌ندیده همشون میزنن بچم مثه پخمه هاست انگار دیگه نمی‌دونم چیکارش کنم الان کلی گریه کردم چشام باز نمیشه
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۲ سالگی
باردار ک بودم شوهرم میگفت چون میترسم تو خواب بخورم ب شکمت ی تشک دیگ کنارم پهن کرد و رو اون میخابید البته با گوشی خوبی هاشم میگم تو حاملگی خیلی هوامو داشت کارای خونه و میکرد. بچه ک دنیا اومد دائم میگفت تو دوستش نداری تو نمیخایش چون سزارین بودم و نمیتونستم بابچه روزای اول ارتباط بگیرم از درد نمیتونستم قوربون صدقش بشم خودش خیلی خوشحال بود فک میکرد من بچه و نمیخام .رفتیم خونمون بچه و میزاشت وسط من کنارش خودش ی تشک کنار بچه میزاشت و اونجا میخابید تا ۷ ماه کنارم نخوابید ک چقدر اون اوایل ب حصورش احتیاج داشتم .بعد ۷ ماه با کلی بحث اومد کنارم خوابید تو اون ۷ ماه اصلا رابطه نداشتیم اگ یکی یا دوبار .الان ۲ سال و چند ماه میگذره بچم ب دنیا اومده ما هیچ وقتی برا هم نمیزاریم همه زندگیش شده بچش .از هم‌متنفر شدیم و ب زبون میاریم .میگه بچه نباید گریه کنه تحت هیچ شرایطی ب حرفش کن هرچی میگه موهامو میکشه میگ بزار بکشه ولی گریه نکنه .من اوایل افسردگی گرفته بودم چند باری بچم شیر می‌خورد گریم می‌گرفت میومد بچه و از سینم جدا میکرد میگفت نمیخام شیر تو رو بخوره مثل تو دیونه بشه .وقتی بچه گریه میکنه ب درو دیوار مشت محکم میکوبه و فحش میده .ی بار باسن بچم سوخت بردم بشورمش گریه میکرد اینقد اومد تو حموم مشت زد ب صندلی حمام بچم ک شکست.دائم میگ انشاالله بمیری صبح از خواب بیدار نشی .میگ بچمو روانی کردی .منو پیر کردی میگ ب قبر پدرو مادرت ریدم .من قبلا کار میکردم حالا همه وقتمو برا این دوتا میزارم دارم خفه میشم از حرفاش ی مدت میومد خونه حالت تهوع میگرفتم .دائم گوشی جلو دست بچم داره ک از گریه کردن بهتر بچم بچه آرومی ی وقتایی گریه میکنه ک خصلت همه بچه هاس .