۱۱ پاسخ

درکت میکنم ولی بنظرم این همه وقت جدا خوابیدین باعث این مشکل شده. واقعا چرا جدا میخوابید؟ خیلیا این مشکلو دارن ... بنظرم اولین کاری که میکنی اینه که هرچی توی دلته رو بی پرده به شوهرت بگو چون الان نزدیکترین ادم بهت شوهرته...بچه که چند سال دیگه دورت هم نمیاد و میره سر خونه زندگی خودش و تو باید این رابطه رو محکم نگهداری وگرنه زندگیتو از دست دادی...دوست من سر همین مسئله ی جزئی همسرش بهش خیانت کررد و الان با یه بچه نه ماهه جدا شده

گاهی اون میاد سمتم گاهی من میرم مثلا جانان که خوابید لباس خواب میپوشم عطر میزنم میرم کنارش🤭میرم تو بغلش خودش‌میفهمه دیگه😂بالاخره زن و شوهرید شاید اونم دلایل خودشو داره ناراحته نمیگه منتظره شما بری یه بار شما برو بزاربفهمه بین زن و شوهر این‌چیزا نیس مهم نیاز و دوست داشتنه الان لجبازی شده شما لج کردی اونم لج کرده

باهاش حرف با آرامش . بگو چرا اینجوری شدی . ما ک این اینجور نبودیم .
می‌دونی چقدر دوست دارم و دلتنگتم با آرامش حرفات احساسات رو بگو . لجبازی نکنید . حالا تو برو سمتش چ اشکال داره میگذره این روزا بی حرمتی چیزی نکنید بهم

عزیزم خودت پیش قدم شو اگ کوتاه نیایی زندگیت از دستت میره مرد ها لحبازن زن باید سمتش بره

عزیزم رابطتون خوب شدمنم مشکل شمارو دارم🥲

چقدر حس و حالت مث منه .... من میگم نکنه طلاق عاطفی اتفاق افتاده بینمون

من بخدا بااینکه مطلق بودم .ولی بعد زایمان . هم خودم هر وقت بخام پیشنهاد میدم حتی اوایل اون فک میکرد من خسته ام یا درد دارم . خودت پیش قدم شو .

نه بچه که میاد تقسیم میشه محبت به نظر من منم اونجوری شدم

خوب میشید نگران نباش مال منم اینجوری شده بود

وا خب چرا باید حدا از هم بخوابید من حتی ی شبم جذا نمیخابم خودش سردی میاره بعد بچه هم حتی اگر بچه گریه میکرد هرچی شوهرم نمیرف جای دگ بخوابه هرجا بخوابیم سه تایی کنار هم ، برا رابطه هم فرقی نداره خیلی وقتا خودم پیش قدم میشم و همسرمم دوسدداره مشکلی نداره بعضی اوقاتم همسرم درخواست میکنه اگر خستع باشم متوجه میشه درک میکنه کلا تو این قضایا درک میکنیم همو و الانم که بچه اومده بیشتر از قبل هوای همو داریم

بزرگترین اشتباه جدا خوابیدنه همین باعث سردیتون شده
شوهر من پنج صبح می‌ره شیش غروب برمیگرده ولی بازم اجازه ندادم از روز اول جاشو جدا کنه تو هم دیگه از فردا شب کنارهم بخوابید

سوال های مرتبط

مامان شهاب مامان شهاب ۱۳ ماهگی
در رابطه با تاپیک قبلیم حس‌هام خیلی گنگه...شنیدم که بعضیا تو این موارد گریه میکنن یا میگن خاک تو سرم و اینا ولی من خیلی یخم، اصلا نمیفهمم چرا انقد بی تفاوت و مات موندم
دیدی از یه چیزی میترسی که سرت بیاد ولی همیشه هم یه حسی داری که سرت میاد؟! این موضوع از این چیزای من بود، همیشه ته قلبم میدونستم که بچه اولم به دنیا بیاد تو همون شیر تو شیری به اصطلاح ما ترکا میمونم برا دومی(باردار میشم دومی رو) ، همیشه هم به شوهرم میگفتم و اونم با شیطنت میگفت آره خب چی میشه و اینا، ضمن اینکه شوهرم با برادراش اینطوری شده، ۳ تا بچه از قبل بودن، خواستن چهارمی رو بیارن، سال ۶۶ یه پسر سال ۶۷ یه پسر و سال ۶۸ یه پسر به خانواده اضافه شده! شوهر منم پسر وسطیه این ماراتونه، به قول مادرشوهرم گلین اوجاقا گلیپ
شوهرم خوشحاله چون بچه خیلی دوس داره و اصلا مشکلی هم نداره با پشت سرهم اینطوری بودنشون، به اون باشه میگه سال بعد هم سومی🙄
منم قضیه اینکه بخوام به نداشتنش فک کنم قفله برام، همیشه میگفتم آدم مواظب باشه نشه اگه شد دیگه قرار نیس جون اون موجود خدا رو ازش بگیری، یعنی مرحله پذیرشش رو اوکی‌ام اما بعدش...🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ مرحله تصور شرایطمون خیلی سخته برام، از طرفی حس میکنم به شهاب ظلم میشه، من همیشه تصور میکردم حالا حداقل چندین سال آینده تنهاس بچم و کلا تمرکزم رو خودش، اینکه یهو از تنهایی دراومده حس میکنم هوو آوردم سرش و فرصت هاشو گرفتم ازش😓
من بارداری و بچه داری و زایمان نسبتا خوبی داشتم اما امان از روزای بعد زایمان، از نظر روحی و اون شرایط سخت روزای اول اصلا دوس ندارم برگردم به اون روزا🥲 علی الخصوص با طرز برخورد و اذیتا و حمایت نکردنای همسر و اطرافیان میگفتم اصلا دیگه بچه دار نمیشم...

ادامه تاپیک بعدی