۷ پاسخ

عزیزم شما مادر شدی و اون بچه یه مادر قوی میخواد مادر ترسو میخواد چیکار اون ترس شما رو حس میکنه قوی باش و بگو میتونم الان هزاران نفر بچه دار شدن و تو شرایط شما هستن کسی رو هم ندارن بچه فقط مواظبت میخواد کار خاصی نیست که غول درست نکن بلند شو جو خونه رو شاد کن و بچت و بزرگ کن که فردا اون بچه بهت افتخار کنه نه بگه مامانم نتونست منو نگه داره مامان بزرگم منو بزرگ کرد

نگران نباش بالاخره که چی.مادرشوهرم ۹روز خونمون موند روز چهارم بایه عالمه درد واسه زردی بچه بستری شد هنوز چسب بخیه مم نکنده بودم .بعدشم اومدم خونه مادرشوهرم روز ۹گفت من خسته شدم رفت یکم‌سخته ولی عادت میکنی

این عادیه منم برای بچه اولم دقیقا بعد ۱۴ روز که مامانم رفت خیلی حس و حال بدی داشتم و فکر میکردم از پسش برنمیام اما بااینکه سنمم کم بود به بهترین نحو از پس همه چی بر اومدم و این حس و حال فقط چندروز اوله بعد برمیگردی به زندگی عادیت مطمعن باش

کم کم یاد میگیری همه ما اونطوری بودیم
روزای اول سعی کن تمام وقتت با بچه باشه وقتی همسرت اومد بسپر به اون و شام و نهارتو باهم درس کن لباساشو بشور
سعی کن مهارت هاتو بیشتر کنی بدونی گریش از گرسنگیه از دل درده چیه

عزیزم من 3 روز بیمارستان برا زردی بچه بستری بود. تو اون سه‌روز اندازه 30 سال تجربه کسب کردم. نگران نباش باید تو شرایط قرار بگیری تا بفهمی اونقدرام سخت نیست

من ک مادرم بیست روزبودپیشم.ده روزم منوباخودش برد .اومدم خونه بچم یکماهه بود. روزاول انقدگریه کردم گفتم من نمیتونم وفلان. ازفرداش بهترشدم.ازبس ترس داشتم ک تنهام بابچه چ کنم.چجور لباساشو بشورم بلدنبودم حتی.ازبس مادرم میشستوپوشک وکارای دیگه

من الان یکماهه ک هربار مامانم میخاد بره حالم بد میشه حمله عصبی بهم دست میده، نمیتونم واقعا

سوال های مرتبط