۱۳ پاسخ

متنفرم ازش
حال بهم زنه
آدم هزار چهره
دو بهم زنه

بازم الهی شکر برای ما نیمد بیمارستان اولین نوه اشو ببینه هیچ دعوایی هم نداشتیم کلا ادمهای بی معرفت بی درکی هستن

مادرشوهرم وقتی شوهرم ۵ساله بوده فوت شده،پدر شوهرمم وقتی شوهرم نوجوون بوده،خوهرشوهرامم در حد اعتدال خوبن خدایی،

به نام خدا ازاین نعمت خدا دادی محروم هستم من😁😁

مادرشوهرمنم سر جفت بچه‌هام اومد بیمارستان من درد میکشیدم منو ماساژ میداد گریه میکرد باهام ورزش میکرد خیلی زحمتو‌ کشیده خداییش‌ ۱۰روزم توخونه‌اش نگهم داشته تا لباسای خودمو بچه‌امو میشست‌
ولی بعضی وقتام‌ یکاری میکنه اعصابمو خورد میکنه
درکل زن خوبیه

یه ادم دروغ گوی بی شرم و حیا بیشرفه کثافط بد ذات خاک تو سرش

ندارم، فوت شده جاش دوتا خواهرشوهر جادوگر دارم

ولی من تموم سعیمو میکنم مادرشوهر خوبی باشم که بچه ام آرامش داشته باشه حتی اگه عروسم باب دلم نباشه خوشبختی بچه ام و آرامشش برام مهم تره

مادرشوهر من هم خوبی داره هم بدی

من خبری ازش ندارم.

واسه منم همینه ولی خب یه باهاش به مشکل برخوردم حس میکنم دو روعه ولی در کل با محبته

بد نیست خوب هم نیست.. معمولی 😊

خوشبحالت

سوال های مرتبط

مامان پناه کوچولو مامان پناه کوچولو ۱۱ ماهگی
مامان أفران مامان أفران ۵ ماهگی
سلام میخواستم از تجربه خودم برای زایمان بگم☺️
من دوره بارداری خوبی داشتم خداروشکر جز یه سری دردا که آخر ماه اکثر مامانا باردار تجربه کردن منم کمر درد سنگینی بلند شدن نشستن سختی داشتم
دوهفته میخواست به زایمان خواهرم یهویی برای یه سردرد کوچیک که ما فکر می‌کردیم زود خوب میشه دوبار دکتر بردیم دیدم خوب نمیشه بلکه داره بدتر میشه صبح روز بعد بردیم بیمارستان که در راه بچه بیهوش میشه و به من میگم نمیگن چی شده من نزدیک زایمانم بود کلی استرس حرص کشیدم
بهم میگفتن چون درد زیاد داشت دکترا بیهوشش کردن در عوضش بچه رفته بود کما هوشیارش 8بود خلاصه اینکه بعد یه هفته که باید نامه از دکتر می‌گرفتم برای بیمارستان رفتم فشارم گرفت دید بالا هستش برام یه آزمایش ادرار اورژانسی نوشت رفتم انجام بدم داخل آزمایشگاه کیسه ابم ترکید وسریع منو با ماشین رسوندن بیمارستان پارس من واقعا ترسیده بودم چون شوهرم سرکار بود با دخترخالم ودختر عمم رفته بودم اونا بیشتر از من ترسیدن که سریع زنگ میزنن دکترم منو آماده میکنن برای زایمان شوهرم زود وسایلا بچه برمیداره با مادرم میان اما دلم پیشه خواهرم بود همونجوری دعا میکردم که فقط خواهرم خوب بشه برگرده خیلی برای روز زایمانم برنامها داشت لباسا ست گرفته بودیم دسته گل کیک و....... خیلی چیزا دیگه برنامه ریزی شده بود بعد از نیم ساعت که وارد اتاق عمل شدم خواستم که نیمه بیهوشی باشم حداقل اون لحظها یادم بمونه وقتی پسرم دنیا اومد دکترم از خدا خواست سالم سلامتی خودشو عاقبت به خیر صالح بودنش و سلامتی خالشو منم اولین دعام یه زندگی شاد سالم درکنار خونواده بود همه دکترا از خواهرم ناامید شده بودن میگفتن