مامان و بابام ب اصرار علی قبول کردن ولی چاره ای نداشتن چون ی محله داستان عشقمون می‌دونستن عین بمب صداش پیچیده بود محله ک نه ی شهر
من و علی محرم شدیم و وای چقد این روزا خوب بوددددد
یادمه هر روز باهم عمیق تر وصمیمی تر بودیم
ولی زهرا هنوزم ب خاطر علی فقد دوس کلمه حرف می‌زد
هر روز عشقمون بیشتر می‌شد ی روز یادمه رفتیم بیرون دور زدن اومدیم گف بیا بریم خونمون گفتم نه بابام گفته ی ساعته برگردم باز گیر میده گف ده دقیقه
گفتم اگ بفهمه دیگ نمیزاره باهات بیاما گف غلط کرده مال منی دیگ
علی هنوزم گاهی ضعف می‌کرد وخسته و داغون ی گوشه میفتاد از بس غصه مادرشو می‌خورد
اونروز رفتم خونشون رفتم تو دستم گرف دستاش خیلی داغ بود گفتم چرا اینقد داغی گف تبه عشقه
گفتم دیوونه خیلی داغی ها
کف بیا بغلم سرمو چسبوندم ب سینش قلبش تند تند میزد خیلی تند ولی داغی سینش بیشتر حس میشد گفتم تو تب داری ها
گف ن خوبم گفتم ی استامینوفن بخور گف حالا بعد بخور
نگام کرد از اون نگاه‌ هایی ک آدم ضعف میکنه براش نگاش کردم گفت توروخدا با این چشما اینجوری نگام نکن سرمو بردم بالا یادمه اولین بار بود لباش گذاشت رو لبام
انگا واقعا تب عشق بود لباشممم داغ داغ روی لبام بود و من واقعا خشککککک شدم چشماش بسته بود خودمم کم کم گر گرفتم و تپش قلب
دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون دلم میخواست تو همون لحظه بمیرم براش و تموم شه بره این زندگی
علی بوسید منو از پیشونیم گف عاشقتم گفتم منم گف تا کجا گفتم تا آخر
هیچوقت فک نمیکردم اینقد عاشقم بشی گفتم تواناییشو داشتی دیگ عاشق کردی منو
گریه کرد گف خیلی سختی کشیدیم اشکاشو پاک میکردم و گریه میکردم
تنش هعی داغتر میشد

۳ پاسخ

عوضی منو بردی به دوران دوستی خودم بعد تو من باید داستان بنویسم😂چقد خوبببب بود قشنگترین استرس و هیجان بود😥

من همشو خوندم تند بنویس انتظار برام سخته

حوصلم نکشید بخونم چی بود داستانت

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
مامان ابتین مامان ابتین ۴ سالگی
سلام نوزاد من شب ششم تولدش توی بیمارستان بخش زردی بستری بودیم ولی نمیدونم چرا از ساعت فک کنم یک واینا بود تا ساعت پنج صبح هی گریه کرد و بیقرار بود تا یه ذره خوابش میبرد و میزاشتمم تو دستگاه بازم بیدار میشد و گریه میکرد با خودم میگم نکنه کسی بهش اسیب زده من متوجه نشدم 😣 اخه تو اینترنت نوشته یکی از نشانه های ضربه به سر گریه های طولانیه نوزاده .... روز قبلش یکی از هم اتاقی ها خواست دست بچم بزنه و من با لحن تند گفتم نکن دست نزن ولی بعدش معذرت خواهی کردم ولی میگم شاید لج کرده همش میترسم نکنه بعدش اسیبی به بچم زده، همش میگم کاش بخش زردی دوربین داشت تا ببینم کسی به بچم اسیب نزده یه خانم دیگه هم بود همش میگفت من میخا رو مبل بخابم و من گفتم من کمرم درد میکنه و جای منه چون خودشم مبل کناری رو داشت حالا شک کردم شایدم اون بوده به بچم اسیب رسونده ....اخه بچم روز قبلش بش۳۰ سیسی شیر خشک نان دادم بالا اورد و اخرشبم همونطور که گفتم گریه کرد ،فقط اون شب تا صب گریه کرد بعدش هرشب میخابه و عصرا فقط گریه میکنه
مامان آرشا و تودلی مامان آرشا و تودلی ۳ سالگی
خانوماامروز ی روز خیلی بدی داشتم ک نمیدونم چطور بخاطر بچه تو شکمم اروم بشم
دیشب خواب خیلی بدی دیدم معمولا خواب بد ک میبینم صدقه میدم خلاصه خوابم این بود که تو ی خونه متروکه تاریک من جیغ میکشیدم روبروم مادرشوهرو جاریم بودن ک داشتن اذیتم میکردن جلوشونم مار بزرگ بود ک داشتن میخوردنش ازخواب ک پریدم نزدیک صبح بود حس بدی داشتم و طول کشید تاخوابم برد صبح شوهرم رفت حموم و چون ارشا نمیرفت گفتم به بهونه باباش ببرم زود حمومش بدم که بعدش بریم بیرون شوهرم گفت خودم حمومش میدم یکم بعدش صدا جیغ اومد وحشتناک طوریکه من با دو خودمو رسوندم شوهرم داشت حوله تن بچه میکرد ک دستش خورده بود به اب داغ و ریخته بود رو آرشا زود بغلش کردم تمام صورت و دستاش قرمز بود ولی ساکت نمیشد رفتم ارد اوردم حوله رو بزور از تنش دراوردم دیدم بازوش سوخته و تمام پوستش ریخته خیلی حالم بدشد تاحالا واسش اتفاق بدی نیفتاده نه سوخته نه اسیب دیده نه زخم شده فقط جیغ میکشیدم خودمو انداختم کف زمین حس میکردم میخوام ازحال برم زود بردیمش بیمارستان گریه هاش شیما گفتنش ترسش از اب و سرم یادم نمیره استرس بدی کشیدم کلی باهاش گریه کردم وقتی برگشتیم خواستم برم حموم گفت مامان حواست باشه اب داغ نباشه بسوزی😔