حالا بدتر از من همسرمه هر روز از سرکار که میاد هزار قربون صدقه دخترمون میره بعد یهو به خود میاد میگه اینو تو زاییدی 😂
من روز دوم که از بیمارستان اومدم خونه شیر نداشتم سزارین هم بودم تمام جونم درد میکرد با اون حال گفتم من مادر شدم بچمگناه داره با قطره چکون شیر خشک میریختم رو نوک سینه بچه ام الهی بگردم میک میزد میخورد تا شیرم قشنگ اومد خیلی سختم بود اما برام شیرین بود و تازه باورم شد من مادر شدم و خدا تو وجودم تحمل سختیها رو گذاشته
عزیزم درخواست میدی پر هستم🩷
وقتي تو بيمارستان هيچ جوره تو تخت كنارم نخوابيد گذاشتنش رو سينم دمر و ساعتها خوابيد همونجا و من مجبور شدم با بخيه حتي تكون هم نخورم تاراحت بخوابه🥹❤️
من زمانی که بچه مو بردن برای زردی بستریش کنن، فرداش رفتم برای کارای ترخیصش که گفتن مرخص نمیشه و اکسیژن و ضربان قلبش مشکل داره و مشخص نیست که از چیه و باید بمونه. من چنان گریه میکردم ،اصلا دست خودم نبود. اونجا فهمیدم پاره ی تنم رو انگار دارن ازم جدا میکنن .اونجا فهمیدم مادری کردن یعنی چی. و خودم با سوند و داستانهایی که داشتم حاضر نشدم برم خونه، تو بیمارستان ده روز موندم تا باهم برگردیم خونه
از درد زایمان طبیعی🤣
من ظهر زایمان کردم شب خواب بودم صدا گریه بچه اومد مثلا مامانم اومده بود همراه من
پاشدم دیدم مامانم نمیشنوه بچه من داره گریه میکنه🥲نشستم کلی گریه کردم بزور رفتم برداشتمش
من از بچه دوم تازه گویا فهمیدم مادری چیه دیگه الان سومی کلی ذوقشون رو میکنم🤭🤭🤭
من موقعی که پسرم سرما خورده بود و دکتر بهش آمپول زد اونجا یه حس عجیب مادرانه ای بهم دست داد و همینطور داشتم گریه میکردم
من یادم نیس چند روز بود زایمان کرده بودم همون روزای اول بود خونه مامانم رو مبل رااااحت نشسته بودم چایی میخوردم یه نیم ساعتی بود پسرم تو اتاق خواب بود به کل فراموش کرده بودم بچه دارم🫠 یهو یادم اومد عههه من زایمان کردم یه بچه دارم که نیم ساعته تنهاش گذاشتم بعد یهو یه ذوووووقی کردم که بچه دارم همه خندیدن🤦🏼♀️دقیقا ده روز اول هی یهو ب خودم میگفتم یعنی من مامان شدم یعنی این پسر منه خیلی حس بامزه ای بود فکر میکردم فقط خودم اینجوری بودم متنت رو خوندم برام خیلی جالب بود😍
فردای روزی ک زایمان کردم و بچه رو آوردیم خونه، زایمانم سزارین بود، شبش دیدیم رو کل بدنش ی جوش های قرمز زده خیلی ترسیدیم فکر کردیم ابله مرغان گرفته سریع بردیمش بیمارستان کودکان همون شب دکتر تا دید گفت ابله مرغان و باید بستری بشه همون لحظه دیگه اشکم درآمد نتونستم بقبه سوالای دکتر رو جواب بدم اینقدر ک ناراحت شدم ک باید نوزاد یک روزه رو بستری کنیم و اون جا حس مادر بودن رو اولین بار فکر میکنم با تمام وجود حس کردم
از وقتی تونستم یه کم راه برم و خودم بچم رو بغل کنم و به کاراش برسم😍
من وقتی که دکتر گف احتمالا زردی داره برو آزمایش بده با بخیه و اینا گفتم خودم میبرمش آزمایشگاه و اونجا که سوزن بهش زدن انگار به قلب من زدن و فهمیدم مادر شدم و باید تحمل و صبرم زیاد بشه و چقدر سخته مادر شدن🥲
من هنوز باور ندارم مادر شدم گاهی حوصله بچمو ندارم چون زندگیم خیلی عوض شد از بعد به دنیا آمدنش تا سرکوچه نمیتونم برم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.